الامان! ای جوخه ماشه را نچکان،
هنوز اندکی شب است.
بهرام اردبیلی
با چشم های بسته به دیوار تکیه داد
دیوار، آسمان شده بود
و شانه هایش، بُرج:
شانه ای از عشق
شانه ای از عجب
و آسمان
با برج های عشق و عجب می گفت:
یکی به مدرسه بر می گردد
یکی به دهکده
دوباره نیمکت
دوباره دست های دوست.
بالای شانه ها، اما
در دستمال بسته بر فراز اینهمه مردم می دید:
کاینها که مرگ او را می بینند
فاصله شان با او
فاصله شاهد و شهید
و شباهتشان با او:
شباهت افسوسشان،
افسوس او و آنها
افسوس اهل مرگ و اهل تماشای مرگ
افسوس او و اهل تماشا، اما
تنها اینست
که آنها که می کُشندش
و برج های عشق و عجب را
یک لحظه بعد
به آسمان آبی می دوزند،
نمی دانند
که پشت شانه ها
دیوار، آسمان شده است
و سهم اهل تماشا از برج عشق
سهم حیرتِ برج از آنهاست:
کاینسان دقیق، زودتر از وقت
به میعاد آمده اند!