شهروند ۱۲۲۲ ـ پنجشنبه ۲۶ مارچ ۲۰۰۹
ساعت ۱۱ صبح در زدند. عجولانه و پشت سر هم. زن به سر و ریخت خود نگاهی انداخت. با خود اندیشید که باید پستچی باشد. معمولا ً مأمور پست اینجوری زنگ می زد. مطمئن و پشت سر هم، یعنی بسته ای برای او دارد. یا نامه ی سفارشی. از چشمی روی در نگاه کرد. صورتی چهارگوش، دخترانه و سرخ و بشاش دیده می شد. هیکلش پیدا نبود. حتماً بسته ای آورده بود. هدایایی از راه دور و یا نوارهای موزیک سفارشی دخترش. شاید هم یک نامه ی سفارشی از اداره ی مالیات. آهی کشید و در را باز کرد. چشمان سبز آبی دختر برق زد. بلند قامت بود با شانه های پهن. موهای بورش را بافته و به شکل تاجی بالای سر جمع کرده بود. لبهای قرمز و کوچکش باز و بسته شدند:
– “خیلی ممنونم که مانند همسایه هایتان… .”
دستهای بلندش را گشود و به درهای پهلو و پشت سر خود اشاره کرد:
– “مرا پذیرفتید. چند دقیقه ای وقتتان را می گیرم. برای گفتگویی درباره ی وطن پرستی و ضرورت حفظ ثروتهای ملی.”
صدای زنگ دار دختر در راهرو پیچید. کلمات، بی انقطاع از دهان کوچک و قرمزش بیرون می ریختند. زن از باز کردن در پشیمان شد، اما کلمات وطن پرستی و احترام به ثروتهای ملی کنجکاوی اش را تحریک کرده بود. ربطی میان این کلمات و کالاهایی که فروشنده ها عرضه می کنند نمی یافت. فکری به مغزش خطور کرد. همین چندی پیش تقاضای ملیت فرانسوی کرده بود. اندیشید که شاید پرس و جوی دختر ربطی به این قضیه داشته باشد. به سرعت دستی به موهایش کشید. دختر جوان با بی حوصلگی این پا و آن پا کرد:
-“اجازه می دهید؟ یک گفتگوی چند دقیقه ای است.”
زن بی اراده کنار رفت و دختر جوان وارد خانه شد. مثل کسی که خانه را می شناسد به آشپزخانه رفت و همانجا ایستاد. دخترش کتابهای مدرسه را نیمه باز روی میز ناهارخوری رها کرده بود. قالیچه ای که وسط راهرو پهن بود کاملا ً کج شده بود. خواست خم شود و مرتب کند، اما صدای دختر جوان منصرفش کرد:
– “می توانیم شروع کنیم؟”
به صندلی اشاره کرد. زن با گیجی سر تکان داد. دختر جوان از کیف خود دستمال کاغذی درآورد. خرده نانهای روی صندلی را پاک کرد و ریخت روی کف آشپزخانه و لبخندی پیروزمندانه زد. سپس لیوان چای نیم خورده را به آنسوی میز راند و جایی برای دفتر خود دست و پا کرد. قبل از اینکه آرنجش را روی میز بگذارد با دستمال کاغذی روی آن قسمت میز را نیز پاک کرد. زن به شوفاژ تکیه داده بود و به حرکت انگشتهای قوی و سفید دختر نگاه می کرد و به تاج بور بافته ی روی سرش. با خود اندیشید که خوب است چای تعارف کند. به سمت کتری الکتریکی رفت که صدای زنگ دار دختر بلند شد:
– “اگر بنشینید مصاحبه مان را شروع کنیم.”
زن نشست و لیوان چای نیم خورده را کنار گذاشت. ناامیدانه به پنجره های کثیف آشپزخانه نگاه کرد. باران به شدت می بارید و لکه های چربی روی شیشه ها را محو کرده بود. با خود گفت چه خوب که دختر پشتش به پنجره است. دختر دست قوی اش را روی کاغذی که جلویش بود کشید تا تاخوردگی آن را صاف کند. روی برگه ی کاغذ سئوالاتی بود. کمی دورتر مربعهای پاسخ گویی.
– ” لیموژ را می شناسید؟”
– ” لیموژ؟ البته…. یکی از شهرهای مهم فرانسه است.”
دختر با رضایت لبخند زد. دندانهایش ریز و مرتب بودند.
– ” وقتی از چینی آلات حرف می زنند چه به خاطرتان می آید؟”
چشمهای سبز- آبی خود را به زن دوخت. چشمهایش گرد بودند با مژه های کم پشتِ بور. ابروهای قهوه ای اش با بالا و پا
یین شدن، حالت چهره اش را کاملا ً تغییر می دادند. حالا ابروها بالای بالا بودند و چهره ی دختر منتظر و ناشکیبا به نظر می رسید.
زن گفت: “چینی؟”
– “چه چیزی را به خاطرتان می آورد. چه نامی را؟” و با نوک خودکار خود زد روی میز.
زن به سرعت حافظه اش را مرور کرد: “لیموژ؟”
ابروها سرجای خود قرار گرفتند، دختر لبخند رضایت آمیزی زد:
– “البته! لیموژ، شهر چینی های زیبا و ظریف.”
بدون اینکه مکث کند ادامه داد: “چرا چینی های لیموژ را دوست دارید و تحسین می کنید؟” و نفس عمیقی کشید.
دختر تکرار کرد:
– “چرا چینی های لیموژ را تحسین می کنید؟”
و در انتظار پاسخ نگاهی به اطراف انداخت.
زن به ظرفهای چینی فکر کرد. به بشقابهایی با گلهای سرخ که همیشه توی کمد مادربزرگ چیده شده بود. به نعلبکی های چینی ساخت روسیه و به چینی بندزن های دوره گرد که هر جمعه به کوچه شان می آمدند.
دختر روی صندلی جابه جا شد و پایش را انداخت روی پای دیگر.
شلوار چرمی سیاهی که رانهای پُر و محکمش را می پوشانید، غژ- غژ کرد. زن رد نگاه دختر را گرفت. کابینتهای آشپزخانه همه بسته بودند. با خود فکر کرد که حتی یک سرویس چینی ندارد. چهار پنج تا بشقاب چینی داشت با طرحهای متفاوت.
ابروهای قهوه ای حالا به هم گره خورده بودند. دختر لبهای کوچک و قرمزش را با بی حوصلگی بهم فشرد.
زن با تأنی گفت: “خوب؛ برای اینکه خیلی ظریف هستند. زیبا و ظریف.”
با تماشای باز شدن گره ی ابروهای دختر احساس تسلی خاطر کرد.
دختر نوشت: “زیبا و ظریف” و زیر کلمات خط کشید.
زن به صندلی تکیه داد. در این لحظه افکارش نظم خود را باز یافتند و در یک آن شکل گرفتند: دختر، فروشنده ی چینی آلات بود. به تاج موی بافته نگاه کرد که سر گرد و درشت او را می پوشاند و احساسی شبیه خشم در دلش پُر شد.
دختر سرش را بلند کرد و گفت: “بسیار عالی!”
صدایش زنگ دار و پُر طنین بود:
– “می خواهم به اطلاع برسانم که این چینی های ظریف و زیبا در معرض خطر نابودی اند. یک سرمایه دار چینی دارد کارخانه های لیموژ را می خرد. به نظر شما فرانسه نباید از ثروتهای ملی خود دفاع کند؟”
زن گفت: “البته که باید. اما….”
می خواست بگوید که وقت ندارد گفتگو را ادامه دهد. اما دختر دوید توی حرفش:
– “حالا به سئوالاتی درباره ی خود شما می رسیم.”
و بلافاصله اولین سئوال را مطرح کرد: “نام شما؟”
زن با ناامیدی تسلیم شد. با خود گفت که قضیه به پایان خویش نزدیک شده است؛ اسم و رسم و آدرس برای نامه و بروشورهای تبلیغاتی. صدای دختر طنین قاطع و برنده ای داشت.
– “نام؟.. شغل؟… نام شوهر؟… شغل شوهر؟… ملیت؟”
زن ماشین وار جواب داد. پاسخ هایش در گوش خودش طنین غریبی داشت. همه چیز به نظرش عجیب می رسید، اینکه ایرانی است. اینکه شوهر و دو بچه دارد. شغل شوهرش و این موضوع که خانه دار است. دختر حالا با شادمانی دستها را به هم می کوفت:
– “خوشحالم که نمایشی از هنرهای ملی فرانسه برایتان ترتیب بدهم.”
به سرعت خم شد و از ساک دستی خود یک سه پایه ی کوچک سیاه رنگ بیرون آورد و روی میز گذاشت. یک بشقاب چینی سفید بیرون کشید، با یک دستمال جیر قهوه ای رنگ پاک کرد و روی سه پایه گذاشت. دور بشقاب سفید چینی با هلالهایی طلایی تزیین شده بود. برشهای هلالها تا داخل بشقاب امتداد می یافت و روی آن با خط طلایی نوشته بودند: ژان و ماری. در پایین بشقاب تاریخی به چشم می خورد.
دختر به چالاکی بشقاب دیگری از ساک بیرون کشید و با دستمال پاک کرد. روی بشقاب گلهایی با رنگ کهربایی زرد به چشم می خورد و بالای آن نوشته بود: آلوئیز و مارک. و در پایین آذین شده بود: ویرژینی و ژاک. دهمین سالگرد ازدواج ۱۹۹۴.
دختر آهی کشید:
– “بسیار رمانتیک است”
و بشقاب دیگری از ساک بیرون کشید. با گلهای سرخ ریز.
زن بی اختیار گفت: “این یکی خیلی زیباست.”
دختر به سرعت باقی بشقابها را در ساک گذاشت و بشقابِ گل سرخی را روی سه پایه مقابل چشمان زن قرار داد:
– “شما این یکی را ترجیح می دهید؟”
زن گفت: “خیلی زیباست.”
دختر به صندلی تکیه داد و صدای خود را کمی بلند کرد:
– “بله البته! خیلی زیبا! و ما از شما می خواهیم در حفظ این زیبایی، هنر و ثروتهای ملی فرانسه با ما همکاری کنید. این بشقاب به دست هنرمندان ساخته شده و ۶۰۰ فرانک قیمت دارد، ولی ما برای اینکه شما بتوانید در حفظ ثروتهای ملی شرکت کنید. فقط…”
در این هنگام پایش را از روی پای دیگر برداشت و کاملا ً راست نشست.
– “فقط ۳۰۰ فرانک و یا بهتر بگویم فقط ۲۹۹ فرانک.”
کاغذ را به طرف زن هُل داد و ضربدری روی یک مربع در پایین کاغذ زد:
– “اینجا را امضاء کنید!”
زن با ناراحتی روی صندلی جابه جا شد:
– “گوش کنید، نزدیک نوئل است و من بودجه….”
دختر با شتاب حرف او را قطع کرد:
– “اما نوئل که جشن ملی شما نیست. شما مجبور نیستید آن را جشن بگیرید. اینطور نیست؟”
صدایش لحن سرزنش آمیزی داشت.
زن کوشید به او توضیح بدهد که بچه ها به هرحال برای نوئل هدیه می خواهند. اما ابروهای قهوه ای دختر بر سر جا قرار نمی گرفتند. بالاخره با قاطعیت اعلام کرد:
“همان طور که تأکید کردید، ما همگی وظیفه داریم از هنر و ثروتهای ملی دفاع کنیم.”
نفس عمیقی کشید:
– “نباید از دست برود.”
تاج موی بافته ی خود را پیش آورد:
– “ما از اقدام محبت آمیز شما در حق لیموژ تشکر می کنیم.”
چشمهای گرد خود را به زن دوخت:
– “به علاوه شما برای قسط اول فقط صد فرانک می دهید. بقیه ی قیمتش را هنگام دریافت بشقاب پرداخت خواهید کرد.”
و لبخند ملایمی زد:
– ” مایلید اسم چه کسی را روی آن بنویسیم. شما و شوهرتان، یا دخترتان، و یا پسر کوچکتان؟
زن گفت: “دخترم.”
اسم دخترش را هجی کرد.
فروشنده آهی کشید:
– ” اسم سختی است.”
سپس چک را گرفت و شماره ی آن را به دقت یادداشت کرد.
کاغذها را از هم جدا کرد و ورقه ی صورتی رنگی روی میز گذاشت:
– ” این هم رسید شما. فراموش نکنید که هنگام تحویل بشقاب آن را ارائه دهید.”
حالا دختر وسط آشپزخانه ایستاده بود. با قامت راست و مطمئن. ابروهای قهوه ای اش روی پیشانی کوتاه و سفید، سر جایشان قرار گرفته بود. حتی یک چین در صورت نداشت. با شلوار چرم و بارانی سیاهش به مجسمه ای شباهت داشت که یکباره آنجا سبز شده باشد.
زن به سوی کتری رفت:
– ” مایلید یک فنجان چای بنوشید؟”
– “متشکرم. چای دوست ندارم.”
زن خواست قهوه تعارف کند. اما دختر حالا نزدیک در بود. فوراً در را گشود و با گفتن خداحافظ، ناپدید شد.