حتی روزنامههای پرتیراژ شهر هم حاضرند گواهی بدهند که Facebook زندگی مشترک یاسر و ثریا را نابود کرد. شوخی نیست؛ یکیشان نوشته بود: یک پنجم ازدواجهای ایرانی به خاطر عاملی بهنام Facebookمنجر به طلاق میشود. فکرش را بکنید. یک عامل مجازی میآید و روی عوامل حقیقی تاثیر میگذارد. تاثیر که چه عرض کنم؛ کنفیکون. وحشتناک است؛ دلهرهزا و رعبآور. حتی اگر کمی عمیقتر فکر کنیم، برخی از افسانهها هم یادمان میآید: خدایان رومی و یونانی تصمیم میگیرند، فلان شاهزاده به بیسار شاهدخت نرسد و یکهو صاعقهای میزند و فاتحه. یا چه میدانم وردی در آسمان خوانده میشود و داماد، عروس را شبیه مارمولک میبیند. همین است دیگر! غیر از این که نیست؟ میخواهم بگویم اگر آنها را باور نکنیم، از این هم بهراحتی میتوانیم بگذریم. چون هردویشان واقعا حضور ندارند. وجودشان فیزیکی نیست و عرصهای هستند برای پرورش مجاز و خیال. ولی اگر یک لحظه رویش بایستیم و بپرسیم یعنی میشود؟ ترس همهجایمان را فرامیگیرد. البته این روزها باب شده که همه، چیزی از متافیزیک بگویند و حلقهحلقه تا ملاقات خدا بروند. مطالب زیادی هم دربارهی اعتیاد اینترنتی گفته شده که در برابر کراک و تریاک بچهبازیست. برای همین ترسمان دو- سه دقیقه بیشتر دوام نمیآورد و من هم قصد ندارم زیادی روی این قضیه مانور بدهم. یعنی میخواهم کلیگویی بکنم: من آدمی سنتیام و این حرفها توی کتام نمیرود. حتی اگر همهی ازدواجهای دنیا هم، بهخاطر چنین چیزی بههم بخورد، من معتقدم یاسر و ثریا به دلیل دیگری از هم جدا شدند: سهسال زندگی مشترک بهشان اثبات کرده بود که علاقهای به هم ندارند. آنقدر هم کلهخر بودند که زیر بار “عادت میکنیم” نرفتند.
شاید عاشق هم بودند!
ثریا میگوید: چند وقتی بود که به خودم زخم میزدم. تیغ را برمیداشتم و نوک انگشتها یا روی بازوم میکشیدم. همین که خون راه میافتاد میمکیدم و احساس میکردم وجود دارم. باور کنید داشت باورم میشد که یک شخصیت کارتونی یا سهبعدیام. و اگر فکر میکنید که مخم ایرادی پیدا کرده، سخت در اشتباهید. روانپزشکم میگوید: من پارانویایی نیستم. فقط گاهی دچار حملاتش میشوم. بهخدا، همهاش تقصیر یاسر بود. این Facebook کوفتی را یاسر باب کرد و کارمان را به جایی رساند که با دیدن هم به عق زدن میافتادیم. اوایل من رغبت چندانی نداشتم. بعد محض کنجکاوی عضو شدم. خب ما دو تا لپتاپ داشتیم و میتوانستیم همزمان استفاده کنیم؛ من توی اتاق خودم، یاسر هم توی اتاق خودش. یاسر که شبانهروز پای کامپیوتر بود. البته کارش این بود. من هم از همان روز اول میدانستم قرار است با مردی زندگی بکنم که سروکارش با «Bit»و«Byte»وObject Oriented Programming»» و این کوفت و زهرمارهاست. ولی این یکی بدپیلهای بود. تا فرصتی گیر میآوردیم میرفتیم توش و شروع میکردیم به دوستیابی. البته باید بگویم اگر وقتی گیر میآوردیم که از این کوفتی خلاص بشویم به کارهامان هم میرسیدیم. حالا بحث جدا شدن از واقعیت را بگذارید کنار، چون انگار روی یاسر تاثیری نداشت. یاسر بود و قهوههای بدون کافئین. یاسر بود و قراردادهای اینترنتی. چه میدانم، یاسر بود و کاریابی مجلههای مجازی. اینها را تحمل میکردم. دم هم نمیزدم؛ بهخدا. مشکل من با لاسخشکههایی بود که با این دختر و آن دختر میزد. صدبار بهش گفته بودم: بس کن. خجالت بکش. بابا من که کور نیستم. ولی انگار نه انگار. دو روز رعایت میکرد. روز سوم میرفت توی صفحهی یکیشان مینوشت: چه عکس خوشگلی! چه دختر خوبی! عزیزم تو مجردی؟ البته خداییاش ندیدم یا نفهمیدم که بیشتر از لاس مجازی باشان باشد. میرفت همانجا و توی فضای مجازی یک چرتهایی میگفت و آنها هم میآمدند یک چرتهایی مینوشتند و اصلا انگار نه انگار که بابا، من هم هستم، اسمم ثریاست و زن این یاروام. چه بگویم؟ خودش کرد. خودکرده را هم که تدبیر چی؟ هم خودش را نابود کرد، هم من را. بالاخره که سهسال زیر یک سقف زندگی کرده بودیم.
یکی دو هفتهای که از طلاق میگذرد، تنهایی به یاسر، فشار زیادی میآورد. حالا معلوم نیست، میخواسته حرص ثریا دربیاید یا واقعا قاطی میکند که میرود یک صفحهی مجازی برای خانومی به نام «سوسن تسلیمی» میسازد. این سوسن خانوم، هنرپیشهی ایرانی نیست. آن سوسن خانومی که موزیسینهای ایرانی هم، برایش آهنگی معرکه ساختهاند؛ همچنین! یک سوسنی است که اصولا وجود خارجی ندارد. یا صلاح است بگوییم که نداشته. Bit بوده و Byte و Pixel. و این یعنی همهچیزش در ذهن یاسر شکل گرفته، ساخته و پرداخته شده است. اما مابهازای خارجی هم دارد. یعنی یاسر میآید، یک چندتایی از عکسهای زن سابقش را برمیدارد و مثل متخصصان زیبایی میافتد به جانش. دماغش را سربالا میکند. برایش گونه میگذارد. ابروهایش را شیطانی و لبهایش را قلوهای میکند. چشمانش را درشتتر و به رنگ آبی درمیآورد و… خلاصه از ثریا چیزکی میسازد شبیه «مرلینمونرو» یا «نیکولکیدمن» خودمان.
ثریا میگوید: من که کور نبودم. میدیدم دختره شبیه خودم هست ولی باورم نمیشد. میگفتم شبیهیم شاید. همزادیم احتمالا و از این خزعبلات. میدانید؟ توی صفحهی این سوسنخانوم دویست، سیصد نفری عضو بودند. همه هم جوری باش مراواده داشتند؛ انگار دوست چندین و چند سالهاند. البته این چیزها توی محیطهای مجازی خیلی عادیست. مثلا همین یاسری که هی توی صفحهی این دختر آن دختر، خوشگل، جگر و از این اراجیف مینوشت، عمرا اگر رودررو میتوانست چهار کلمهی معمولی بگوید. سلام کردن عادیاش با تتهپته بود به خدا. ولی دوستهای نزدیکم میگفتند: اگر این سوسنخانوم واقعی هم باشد فقط برای اذیت کردن تو به یاسر دل میدهد و قلوه میگیرد. من هم که توصیه اکید روانپزشک داشتم، سراغ اینترنت نروم. بهخدا آنقدر روی دستوپلم تیغ کشیده بودم که با فاطیارهها مو نمیزدم.
این که صفحهی سوسن تسلیمی را یاسر ساخته جای شک ندارد. سوابق رایانهای و مخابراتی هم، چنین ادعایی را اثبات میکنند. بهتر است بگوییم در دنیای مجازی همهچیز قابل ردیابی است. یعنی هرچهقدر در زندگی واقعی میشود لایی کشید؛ اینجا باید دست بهعصا بود. اما در باقی موارد، منظورم همان دوستان مجازیای که سوسن داشته باز هم میتوانیم بگوییم: هیچکدام از آنها او را نمیشناختند. یعنی آن موجود مجازی را خیلی هم خوب میشناختند، اما شخصا او را ندیده و صدایش را نشنیده بودند. این میشود که ثریا به چندیننفر آمار میدهد؛ گول نخورند. ضمنی میگوید این سوسن خانوم احتمالا ساختهی دست یاسر است و بیایید امتحانش کنیم. برای همین چند نفری میآیند یک برنامهی کافیشاپ و جمع شدن دوستان اینترنتی میگذارند و از سوسن و یاسر دعوت میکنند که توی جمعشان حضور پیدا کنند. فکر کنید چه محشری میشود! به کافیشاپی میروید که همهی ارواح سرگردان دوروبرتان، گرد یک میز جمع شدهاند. شما میروید و آدمهایی را میبینید که اصلا شبیه آن چیزی که نشان میدادند؛ نیستند. من که میگویم آدم باید زهرهی شیر داشته باشد که با خیالات خودش رودررو بشود. خیالاتی که فکر میکنند شما خیالید و شمایی که خیال میکنید آنها خیالند. چه قمر در عقربی! دنیای پستمدرن است دیگر! مرزهای واقعیت و خیال محو شدهاند. کسی باید پیدا شود که تکلیف همه را روشن کند. کسی که بیطرف باشد. یعنی میشود چنین کسی را پیدا کرد؟ کسی که نه واقعی است و نه مجازی.
ثریا میگوید: لجبازی یکهفته میشود. دو هفته میشود. یکماه. ششماه که بشود، حتما کاسهای زیر نیمکاسه است. بابا، اینها هر روز توی صفحهی هم «عاشقتم»، «میمیرم برات» مینوشتند. مدل جملههاشان هم فرق داشت. اصلا اجازه بدهید یک چیزی را بگویم: مردها آنقدر عرضهی مکاربازی ندارند. سر ماه یک گافی میدهند و… میشود به الک. خیالبازی هم حدوحدودی دارد یعنی. یاسر که نمیتوانست ششماه با یک خیال، خودش و مردم را بگذارد سرکار. بالاخره یکجایی گندش درمیآمد. یعنی من یاسر را میشناختم. عرضهی اداره کردن این همه کار را یکجا نداشت. بعد هم من با چشمهای خودم سوسن را دیدم. گیرم که من خیالاتی و روانی. بقیه چه؟ تازه چرا از همان زنک هرجایی تحقیقات بیشتری نمیکنند؟ همهاش گیر دادهاند به من. بله من فردای روز کافیشاپ رفتم آرایشگاه و خودم را شبیه سوسن آرایش کردم. بعد هم به خانهی یاسر رفتم ولی روز کافیشاپ چه؟ هم من بودم و هم سوسن. همه هم دیدهاند. تازه من که نمیدانستم. خودشان اعلام کردند که یاسر به زنکی پول داده تا آنروز بیاید کافیشاپ. خبرش، توی همهی مجلات زرد بود. وای وای وای!بهخدا اصلا باورم نمیشود که یاسر برود و با زنهای خیابانی حشر و نشر کند که من را بچزاند. حالا باز خدا را شکر که آن زن نیامد. همینام مانده که با روسپیهای خیابانی، روبوسی کنم. باز شانس آوردم که یاسر خودش قرار را منتفی کرد وگرنه که چه شلمشوربایی میشد. چون، روز کافیشاپ که من رسیدم، تقریبا همه آمده بودند. سوسن هم آمده بود. فکر کنید آن زنک هم میآمد! ببینید من دیگر باورم شده بود که سوسن وجود دارد. برای اینکه پسورد ورود به صفحهی یاسر را داشتم. یکوقتهایی یواشی میرفتم و پیغامهای خصوصیش را میخواندم. محض تفریح بود بهخدا؛ کنجکاویهای زنانه. فقط میخواستم بدانم این زن جدید که قرار است جای من را بگیرد؛ چه دارد؟ یاسر که نمیدانست من رمز صفحهاش را دارم. یعنی اگر میفهمید احتمالا عوضش میکرد. من هم، من هم، خب اعتراف میکنم هنوز بهاش علاقه داشتم. البته همانقدری که زوجی بعد از طلاق توافقی، میتوانند به هم علاقه داشته باشند. میدانید؟ ما فقط نمیتوانستیم زیر یک سقف زندگی کنیم؛ همین. برای همین کنجکاو بودم که این زن جدید، چهطور میخواهد با یاسر برود زیر یک سقف؟ میخواستم بدانم سر یاسر کلاه نمیرود که. چه میگفتم!!؟ آهان. وقتهایی که میرفتم توی صفحهاش میدیدم با همین سوسن، پیغامهای خصوصی عاشقانه ردوبدل کرده. این یعنی سوسن وجود داشت. آدم که برای تخیلش پیغام خصوصی عاشقانه نمیفرستد. باور کنید خیلی عاشقانه بودند. از اینها که شاعران میگویند: «افلاطونی». از طرفی همه آنروز دیدند که سوسن وجود دارد. همان تیپوقیافهای را داشت که توی عکسهاش بود. بله شبیه من بود ولی شبیهام هم نبود. یعنی توی نگاه اول فکر آدم میرفت نکند ما دوقلویی چیزی هستیم. البته رنگ چشمها، فرم بینی و بعضی از اجزای صورتمان فرق داشت ولی در کل خیلی شبیه بودیم؛ همقد، هم هیکل و بفهمینفهمی همسن. از طرفی، سوسن یکسردیای داشت که من اصلا ندارم. من همهاش درحال ورجهورجه کردن هستم. روانپزشکم میگوید: تو از ترس اینکه توی دام توهم گیر نیفتی مدام جنبوجوش میکنی ولی سوسن مثل مجسمه ساکت بود و اگر خیلی میخواست به بقیه حال بدهد، یک لبخند ژوکوند میزد.
بعد از کافیشاپ، ثریا محض همان کنجکاویهایش تصمیم میگیرد به یاسر زنگ بزند. میخواسته بداند چرا نیامده؟ سوسنخانوم گفته بوده: یاسر پروژهای داشته که نمیتوانسته نیمهکاره رهایش کند. وقتی یاسر گوشی را برمیدارد، ثریا شروع میکند به تعریف کردن از سوسن. یاسر، یکه میخورد. به ثریا میگوید: بهت زنگ میزنم. فکرش میرود، نکند همان زنک خیابانی رفته سر قرار. شمارهی زن را میگیرد و در کمال تعجب میشنود که: عموجون مگه من خلام وقتی صاب کارم نخواد برم؟ شما که پولشو دادی. منم که دنبال دردسر نمیگردم. یاسر فوری گوشی را قطع میکند و سری به صفحهی سوسن تسلیمی میزند. عجیب است؛ کلی آدم آمده و اظهار خوشوقتی کردهاند از ملاقات سوسن خانوم. سوسن هم به همهشان جواب داده. البته باید بگویم که ردیابیها نشان میدهد که یاسر خودش به آنها جواب داده است. ولی یاسر که از عالم واقعیت جدا شده به ثریا زنگ میزد. ازش میپرسد که سوسن را با چشمهای خودش دیده یا نه؟ ثریا هم جواب میدهد همه دیدهاند و بهنظر ما که خیلی بههم میآیید. میپرسد: مگه سوسن پیش تو نیست؟ خودش که گفت میآد پیش تو. یاسر سکوت میکند. بعد بحث را عوض میکند و با چاقسلامتی و چه میکنی غائله را فیصله میدهد. آنوقت دوباره سراغ صفحهی سوسن میرود. متوجه میشود، کسی رمز ورود صفحه را عوض کرده. اینجاست که میترسد. تصمیم میگیرد افشاگری کند. میرود توی صفحهی سوسن تسلیمی و مینویسد که این صفحه را من ساختهام. آن آدمی که شما دیدید؛ سوسن نیست. یعنی سوسن اصلا وجود ندارد که بیاید و با شما سر یک میز بنشیند. من این کارها را کردم چون هنوز به ثریا علاقه داشتم. دست بردارید؛ برای خیال من پیغام “چه خوشگلی” نفرستید و از این حرفها. اما کسی به حرفهایش توجهی نمیکند. یکی دونفری به خنده مینویسند: باشه عزیزم. وای پس آن که ما دیدیم روح بوده. طرف غیرتی شده ها. حالا چه کار کنیم و از این داستانها، اما واقعا زنی که به کافیشاپ رفت که بود؟ من که فکر میکنم، کسی با قصد قبلی خودش را گریم کرده و شبیه آن عکس درآورده. کسی که میخواسته از ثریا یا یاسر انتقام بگیرد. کسی که علاقه داشته فیلم بازی کند و دنبال هیجانی برای زندگیاش میگشته است. خیلی بیشتر از اینها میتوان دلیل منطقی ردیف کرد و توجیه شد. مهم اینجاست که اجازه ندهیم کسی باورش بشود که خیالپردازی یاسر، باعث شده موجودی بهنام سوسنخانوم خلق بشود و جلوی مردم جولان بدهد. البته بعد از آن قرار کافیشاپ نه کسی سوسن را دیده و نه ردی ازش موجود است. صفحهاش هم دیگر کار نمیکند. موضوع هم آنقدر ارزش سیاسی ندارد که ارگانی را برای پیدا کردناش بسیج کنند. بیشتر، همین مطبوعاتاند که برای پر کردن صفحات خالیشان از این سوژه استفاده میکنند و مردم هم کلا دوست دارند با توهماتی مثل این کلنجار بروند. یاسر هم آنشب تا خود صبح با صفحهی سوسن کلنجار میرود که رمز ورودش را پیدا کند ولی موفق نمیشود و درنهایت از روش ثریا استفاده میکند: تیغی برمیدارد و رگ دو دستش را میزند، البته واقعا شانس میآورد که ثریا بعد از آرایشگاه تصمیم میگیرد که به شوهر سابقاش سری بزند. خب خوشبختانه باید بگوییم که یاسر از مرگ نجات پیدا میکند ولی مشاعرش را از دست میدهد. فعلا توی آسایشگاه بستری است و نه تنها سوسن که اشباح و ارواح بیشمار دیگری را اطرافاش میبیند. اشباحی که از عالم مجازی وارد زندگی حقیقی ما شدهاند و دنبال راهی هستند که برای حضورشان، گواهی ثبتی دستوپا کنند.
بسیار داستان جالبی است و به همه پیشنهاد خواندنش را میکنم.