(۱)
برای ساناز
شبهای فراق تو کمانکش باشد
صبح از بر او چو تیر آرش باشد
وان شب که مرا با تو بتا خوش باشد
گوئی شب را قدم بر آتش باشد!
خواجه عبدالله انصاری
مدرسه تعطیل شد هنوز نمی دانی؟ مدرسه تعطیل شد
و ناودانهای جهان همگی سرود می خواندند
و بعد که آفتاب برآمد تو پرسیدی درست است؟ کسی از آفتاب ما را می پاید؟
انگشتم را به نشانۀ شلیک بر شقیقه نهادم، که بار اول و آخر نبود، که بود، که همان جا بود
شاید خداست و یا موجود ناشناسی که دورتر ایستاده که هم می خواهد و هم نمی خواهد که محرم اسرار شعر من باشد
همیشه شعر مرا سه نفر گفته اند: یکی مخاطب من ، دومی خود شعر، و سومی خود من، که شعر را فقط نوشته ام
و بعد من مشتم را بستم و همانطور بسته نگه داشتم، که حرمت این خودکشی را باید نگاه می داشتم
و ناگهان یکی گفت چرا زنا را حرام کردم خودم که محرم اسرارم آن همه از تماشای آن عیش کرده بودم؟
که بود؟ که بود؟ و ناگهان گفتی، لباس بپوشم که شیر فروش آمد
و من گفتم نه! پیر می فروش آمد و بعد گفتم کمی عسل بخورم قدّم بلندتر می شود؟
و نمی دانم فهمیدی یا نه ؟ اشاره ام به چیزی دیگر بود که هیچ چیز دیگری هم پشت سرش نبود و ماوراء طبیعی هم که نبود
که من همه ی چیزهای مخفی را به روشنی می گویم و چیزهای بدیهی را همیشه پوشیده مثل همین که می گویم حالا
تو عورت جهل را نمی بینی ؟ ـ آنگاه شود به چشم تو پیدا**
همیشه در خیابان ها برهنه راه می افتم
اما، بیچاره مردم ! که چشم هاشان همیشه جامه به تن دارند انگار عورت خود را پوشانده اند
و شیر را هم که رفتی و آوردی، دیدی که من نخوردم، که گنده بود و کرکی به رنگ گیسوان تو پوشیده بود
خودم به چشم خودم دیدم
نه خواب بودم نه مست بودم نه بستی چسبانده بودم
نه از پدرم ترسیده بودم فقط دیدم اما نخوردم، که شیر شیر بود که شیرخواره نبودم دیگر
فقط فقط فقط گوش کن!
به محض اینکه نشستی ، ستارگان خیس تازه دمید از میان پاهایت که من همه را لاجرعه سر کشیدم
میدانی که به تشنگی عادت ندارم
هرچند به زیرزمین های ماقبل تاریخ، ماقبل انسان، خدا، کتاب و جهان سر می زنم مدام
درست در این لحظه بود قطار آمد و زمین دوباره به راه افتاد، شتاب داشت تا مرا برساند به تو نرسیدم
تو ایستاده بودی و من ستارۀ دنباله داری بودم که رها شده بود و به زودی غبار می شد
چه خوب، که رفته بودی
آخر وقتی که نیستی عین پری از همیشه بیشتری
و شاید آفریدن من نیز آفرینش غیبی ست
این تویی، تو ، که گمان می کنی که نیستی از نگاههای تو پیداست گمان می کنی که نیستی
این تویی که گمان میکنی که گوش های من صدای تو را نمی شنوند
تو را مگر این چشم های من رقم نزدند؟
بگو! بگو! که کجا چشم هایم را پنهان کنم چرا که قصد تجاوز دارند به این جهان
و جلوه های تو را می پراکنند تا جهان به حال جنون قالب تهی کند
و یا به حال جنون به سوی من برگردد
انگار از همان بچگی جز تو کسی را ندیده ام
و انگار بچگی ام ده هزار سال طول کشیده هنوز شیرخوار توام
پلی هوایی هستی به هزار معنای آن هوایی و تنها من از آن معناها عبور کرده ام
و هر چند از آنها محروم مانده ام هنوز عبور می کنم
مرا برای عبور آفریده اند
و این سه انگشت دست راست من خواب نمی شناسد
و انگشت کوچک تر مدام می دود که از قافله عقب نماند
و انگشت چهارم سینه سپر کرده ، ایستاده، که نگذارد
من یأس این گونه انگشتها را نیک می شناسم
زیرا که من قلمم را با سه انگشت این دست راست لعنتی بر روی سینه نگه داشته ام
آخر بهشت از برابرم عبور می کند
روزی خواهد رسید خواهد رسید روزی که چشم هایم را از حدقه در خواهم آورد
و جفتشان را در برابر خود نگاه خواهم داشت
زیرا که جادوئی پیوسته از میان آنها عبور می کند و گاهی عبور نمی کند، ایستاده، مانده- خیره به رنگ های خود-
در برابر خود چشم ها را نگاه خواهم داشت
تویی تو که پیوسته از میان آنها عبور می کنی
که بی چشم و بی نگاه نیز تو را می بینم
اما نه در برابری ، نه پشت سری ، نه بالایی ، نه پایینی
و در سکوت سخن می گویی
آنگاه دریایی از کلمات که هیچگاه نمی دانم از کدام آسمان جهان به زمین نازل شده
قلمم را با فلس های ماهیان درخشانش هاشور میزند
انگار کور بوده ام کور مادرزاد و ناگهان چشم باز کرده ام
و این لحظه، لحظۀ دیدار است ، که تو را می بینم
ما در هزار و یک شبیم آیا یا هفت پیکریم؟
و انگار تصویر یک پری را به رؤیت من، لحظه ای، فقط لحظه ای رسانده اند
و من در به در کوپه های همۀ درها را یک به یک به صدا در می آورم
و تو با چشمها و لب هایت مدام ندا می دهی که نیستی
که گفته است؟ که گفته است که پری باید وجود داشته باشد؟ که خانه داشته باشد؟
آیا همیشه کور بوده ام ؟ بار اول است تو را می بینم؟
که گفته است که پری باید سؤال های آدمیان را پاسخ نگوید؟ که گفته است پری باید پری نباشد؟
عقد آن چشم ها را با جادو
در کدام رؤیای جهان بسته اند که از سراسر دنیا
سه انگشت دست راست شاعر را نشانه گرفته ست
و پرچمی که در برابر چشمانش افراشته ست
بر شانۀ کدام سیارۀ رؤیایی در اهتزاز است؟
انگار همیشه کور بوده ام و ناگهان چشمهایم را گشوده ام
و نخستین بار است که تو را می بینم
* یادداشت در حاشیه: نسخۀ ابتدایی این شعر نخست در کنار یادداشت هایی برای یک سلسله شعر، هنگام انتظار در ایستگاه قطار “اتاوا”، برای حرکت به طرف “تورنتو” در کانادا نوشته شد. بعد، موقع پاکنویس به صورت کنونی اش درآمد. طرح سریع اولیه برای یک هفتگانه نوشته شد، به سرعت، و تا کنون دو تای آنها تکمیل شده و نسخه ای که چاپ می شود و در ۲۰ آذر ماه سال جاری در تورنتو تکمیل شده، از معبر چند گونه نگارش عبور کرده. امیدوارم دیگر اندیشه عوض کردن آن به ذهنم خطور نکند. این شعر نیز در کنار شعرهای بعد از “خطاب به پروانه ها” در مجموعۀ ” باده پیمایی با اژدها در تموز ” که همۀ شعرهای بعد از “خطاب…” را در بر خواهد گرفت، خواهد آمد. کتاب “باده پیمایی … “هم مؤخره ای دربارۀ نظریۀ شعر خواهد داشت. ر ـ ب
** بیت از ناصر خسرو. “عورت” به معنای عمل زشت است، و معنای دیگرش “شرمگاه”.