شهروند ۱۲۴۸ پنجشنبه ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۹

خبر می گیرم

از این رادیو

آن تلویزیون

این روزنامه

آن بیانیه

زنگ می زند

تلفن پی در پی

می رسد دوربَر دَم به دَم

تارنماها را می گردم، پشتِ هم

تا ببینم چه می رود

بر مردمِ سرزمینِ ویرانم

در آن کوچه های هم چون رود

خیابانهای سیلاب و

میدانهای ماننده به دریا

در امواجِ بلندِ خشم و خروش

با نعره های جان گدازشان: “مرگ بر دیکتاتور!” “رهبر ما قاتله،

ولایتش باطله!”

صداها، تصویرها، نگاه ها

همه را می شنوم، می بینم، می خوانم

و از خود می پرسم: اینجا کی ام؟ چه می کنم؟

در این پرده در پرده

پهنای پرتِ پناهندگی

در این ورطه در ورطه

غربت و بیگانگی

خاموشی و پراکندگی

وای بر من! وای بر من! وای بر من!

آیا از این سوی جهان

صدای هم دلانه ام

خواهد درآمیخت

با صدای “ندا”های جوان

آیا دانه به دانه

زلالِ اشک هایم

مرهم نوش دارویی تواند شد

بر زخم قلبِ “سهراب “های زمان؟

و رنگ خون من آیا

بر سنگ فرش کوچه ها و

آسفالت خیابانها

همرنگِ خونِ آن همه عاشقان بی نشان

طرحی تازه را

بر برگ برگِ زمانه ی “ندا” کش

نقطه ی باوری

به باروریِ این همه شاخه های جوان

خواهد نشاند؟

آیا؟ آیا؟ آیا؟

دردا! دردا! دردا!

چه دور مانده ام، چه بی حضور

از متنِ دمنده ی زمان

از بطن تپنده ی زمین

هم از این روست شاید

نهیب می زند

همزادِ بی قرارم

از ژرفنای آینه

باید می ماندی

هم بام همسایه

هم پای دوست

هم ندای مادر

هم نوای خواهر و برادر

زیر گلوله باران و انفجار گازهای اشک آور

آری، آری باید که می ماندم

و طاقت می آوردم

زخم های سوزانِ شکنجه را

در زندانهای اوین و کهریزک

و هوای سنگین را

نفس می کشیدم

در سلولهای هول و هراس و تجاوز

و خیره می شدم در تاریکیِ روزهای بی صدا

تا چشم هایم

روزنه های کوچک نور را می یافتند

و دستانم

می جستند دستان دیگری را

که خون خشم و خروش

و خونِ تازه ی خیزش

در رگ هاشان جاری است

باید که می ماندم

کنار ضربه های مداومِ شلاق های سیمی

با گرده ی چاک چاک و

سینه ای شرحه شرحه

با پاهای بریده از شیشه و

سوخته از آتش سیگار

کنار انگشتان بی ناخن

در آن فضای سنگین تر از چدن

سخت تر از آهن

تا سرودِ زنده ی زندگی را

امروزه روز

از زبان کاوه، کیان و سحر

ایمان، الهام و آذر

با یاد هزاران “سهراب” و “ندا” و نیلوفر

فواره ی رنگین کمان فریادها می کردم

تا پرچم عشق و آزادی و برابری را

در نعره های روزانه ی مردمی

که دیوار می شوند

رو در روی چماق و باتوم و گاز و گلوله

رایتِ پیروزیِ نور بر سیاهی ها می کردم


باید که می ماندم

می ماندم و می دیدم

قیام غنچه های عشق را

با مردمانِ ساده ی کوچه و بازار

با دانش آموزان و دانش جویان

با کارمندان و کارگران

با زنان و کودکان

که نبض خروشان خیزشند

باید می ماندم

و با مژگان خونبارم

بر آسفالت خیابانها

سنگ فرش کوچه ها و

سینه ی دیوارها می نوشتم:

زنده باد برترین قدرتِ جهان

زنده بادقدرت مردم


ژوئن ۲۰۰۹، استکهلم، سوئد