سخنرانی «ژلی نک»، برنده ی جایزه ی نوبل ادبی ۲۰۰۴
آدم، سنگ، قلاب سنگ، منجنیق، خنجر، شمشیر، تفنگ، تیر، باروت، دینامیت، مرگ، مرگ و مرگ و باز هم مرگ. کدام شان آفریده شدند تا صلح را برای صلح برقرار سازند؟ کدام شان به بهانه ی پاسداری از حرمت انسانی، دست به کشتار نزده اند؟ اگر بر تئوری علمی آفرینش طبیعت و انسان نپردازیم و بسنده کنیم به روایت مذهبی آن، هابیل و قابیل که برادر یکدیگر بودند، حیات پلشت انسانی را با کشتار شروع کردند. کلمه و زور در هم آمیخته شدند تا یکی قربانی و دیگری فاتح بلامنازعی باشد که هنوز هم حکایت این قتل در لفافه ای از سکوت قرار دارد و غبار رمزآمیز بودنش بر انسان امروز که به نام صلح، به نام انسانیت، به نام دموکراسی، به نام آرامش و به نام دین و خدا، آدم می کشد، بتواند توجیهی برای کنش غیرمعقول خود داشته باشد.
این نوع نگاه، که از منظر آمیخته ی کلمه و قتل می باشد، اهرمی است در اختیار کسانی که برای ارضای امیال سیری ناپذیرشان از هر چیز؛ شعر، قصه، داستان، نقاشی، تفنگ، بمب، مواد منفحره و ترور، استفاده می کنند تا انسان ناآگاهی که به علت ناهشیاری اش می توان «کودک» نام اش داد، را به هر راهی که بخواهند، بکشانند. با کهربای نهفته در کدام کلام است که می شود زنی را واداشت به خود بمب ببندد و کسانی را بکشد که هیچ کدام شان را نمی شناسد و هرگز هم دیداری با آنها نداشته است؟ آمیختگی کدام کلام و بمبی است که می شود گروهی را واداشت تا بر سر راه عابرانی بمب ساعتی بگذارند که هیچ دشمنی با آنها نداشته اند و هیچ کجای تاریخ هم اثری از کینه ی پیشین بین آن که می کشد و دیگرانی که کشته می شوند، دیده نمی شود.
کلام و سوء استفاده از آن را باید در هنر حرامزاده ی قدرت؛ کسب قدرت و حفظ قدرت جستجو کرد. اگر کلام فقط در شعری عاشقانه به کار گرفته می شد و تنها نجوای لب بود و بوسه تن بود دانه های عرق، آیا مگر آفرینش عشق و دوستی و هیجان و شیفتگی، چیزی دیگر در کار بود؟ اما آن گاه که همین کلام با همان مضمون عاشقانه اش در جهت ایدئولوژی یا ایدئولوژی زدایی به کار گرفته می شود، حتما با چیزی دیگر در می آمیزد که از مقوله ی کلام نیست و در ردیف تن است و مرگ زا. چه کسی می تواند با راز و رمز نهفته در کلمه ی “عشق”، فردی را تشویق کند که آدم بکشد، بمب به خود ببندد و قتل عام کند. یا چه کسی در دنیای مثلا متمدن امروز، می تواند با نام صلح، آرامش، آزادی و استقلال کسانی را که تحصیل کرده هم می باشند اما ناهشیار را، وادارد که بر سر مردمانی که حتا یک بار هم درباره ی زندگی و فرهنگ شان کلمه ای نخوانده است، هزاران بمب بریزد که بعضی از آنها حتا فرم عروسکی دارند که کودکی بیگناه را به کشتن می دهد؟ چگونه ممکن است با نام و کلام خدا، مهرورزی و دوستی، یکی را واداشت که در زندان به دیگری تجاوز کند یا با موشک تندیس بودا را نابود کند؟
همه ی این ها فقط زمانی ممکن می شود که قدرت، کسب آن و حفظ آن به هر قیمتی در رأس برنامه های فرد یا گروهی قرار می گیرد. «کلام در هیئت تن» متن سخنرانی «ژلی نک»، برنده ی جایزه ی نوبل ادبی در سال ۲۰۰۴ است که ارتباط کلام و تن را در میدان گسترده ای مطرح می کند. این مطلب در لوموند دیپلماتیک چاپ شده بوده است:
آیا در برابر نیاز این همه آدم به اعتقاد به خدا باید به خشم آمد؟ و یا از مقابل این خطر باید گریخت؟ با کدام تعلیم وتربیت انسانی می توان از خون شهدا جلوگیری کرد؟ چرا شهدا بر این باورند که وجودشان ارزشمندترین چیزی است که می توانند به خداوند هدیه کنند؟ این وعده پاداش ابدی چیست که تسلای شان می دهد؟ در برابر چه چیز خود را محافظت می کنند؟ این علاقه به جزا و پاداش برای چیست وقتی که قرار است بلافاصله وارد بهشت شوند، جایی که سفره از پیش برای شان چیده شده بی آنکه نیازی به شرکت در خلق این شگفتی ها داشته باشند. در حقیقت از بازگشت به زمین می ترسند. البته به آنها گفته شده به شرطی که فراموش کنند که قبلا در این جهان بوده اند. پس این بازگشت به چه درد می خورد؟ بنابراین ترجیح می دهند که در بهشت باکره گان که همان حوریان بهشتی هستند، منزل کنند.
من آفرینشگر واژه ام و به همین خاطر هم می گویم: “از من کلمه فوران می کند و نه خون”. ولی چه کسی به این کلمات نیاز دارد؟ واژه ها تلاشی گسترده دارند تا کلام امروز باشند، ولی چه کسی به آنها نیاز دارد؟ من تمام دقت و تلاشم را به کار برده ام تا کلمات بهتر بیان شوند و بتوان نقل شان کرد. و همه به این قصد که فراموش شوند؛ حتی از طرف خودم. نمی توانم خود را جاودانه ببینم تا متقاعد شوم که آنچه که «باید فراموش کنم» برای «همیشه فراموش» شده نخواهد ماند؛ همانطور که “لسینگ” در کتاب «شجره نامه انسان» می گوید: (۱) این سپاه کلمات که به دیدار من می آیند ولی در جهت مخالف می دوند و بدون اخطاری از رویم می گذرند، به چه دردی می خورند؟ کلماتم را باید به کدام سو بدمم وقتی دیگرانی هستند که تنها مرگ را می طلبند و نیروی محرکشان غریزه حقیقت است و نه خالی درونشان؛ ولی در حقیقت این غیبت غریزه با نوعی افراط در حفظ آبرو یا چیزی از این دست است که تنها هدفش خلاصی از شر زندگی است.
من ، به عنوان مثال، حتی هدفی ندارم، البته بگویم برایم پیش آمده که هنگام نوشتن به هدفی فکر کنم؛ آن هم نه برای تاثیرگذاری خاصی یا برای تربیت نوع بشر (در زندگیم به اندازه کافی تربیت شده ام و اثرش به قدری منفی بوده که هیچ علاقه ای ندارم تا با آن برای دیگران دردسر درست کنم؛ مثل لباسی که از روی اندازه دوخته شده ولی نه به تن می نشیند و نه آدم را چندان که باید بزرگ می کند؛ مهم نیست که امروز آدمها غرق در چه هستند و به چه ضرب و زوری چیزی در کله شان فرو کرده اند؛ نه ، توجه و رسیدگی فوق العاده بی نتیجه است؛ می بایستی از پیش اندازه گیری می کردم، اما انسان معمولا به طرز وحشتناکی بی قواره است).
این حقیقت دارد که، اغلب، آدمها برای اندازه من که چندان هم بی قواره نیست، ساخته نشده اند؛ اندازه من به خوبی در جلد کتابی جا می گیرد. آدمها به طرز روزافزونی می خواهند خود را با اندازه های بزرگ تطبیق دهند؛ در نتیجه با عصبیت در لباس گشادتر از تن شان وول می خورند؛ (خود را به این حد بی جهت بزرگ جلوه دادن به چه درد می خورد؟) بی آنکه بتوانند به حد و حدودشان دست یابند، یا حتی پیدای شان کنند. این ها همچنین فراموش کرده اند؛ برای اینکه بی رویه و بی حد آدم بد را نکشند، می بایست حد و اندازه آدم هایی را که می کشند یا می خواهند بکشند درست بگیرند. برای شان فرقی نمی کند؛ مهم این است که هر چه بیشتر کشته شوند؛ برای هدف شان گوشت و استخوان آدم های دیگر را تکه و پاره می کنند با این باور که کشتارشان افتخاری است که با حیات خود قیمتش را می پردازند. جسم برای جسم؛ تن در برابر تن؛ علیه این مسئله: عینک، کتاب است و به نظر می رسد که این آخرین کلمات هاینر مولر است.
مدتها مسئله ام این بود که چرا و برای چه کسی می نویسم. حالا دیگر برایم فرقی نمی کند. نوشتن بی نتیجه بود و تعهد ادعا شده را هم در بر نداشت، مگر برای خودم. حالا دیگر برایم اهمیتی ندارد؛ چون علیرغم آنچه می گویند نوشتن به هیچ دردی نمی خورد. من حرف هایم را می زنم، ولی دیگر فهمیده ام که اگر کسانی به من گوش می دهند از سر اتفاق است. و این هم برایم اهمیتی ندارد؛ چون دیگر مسئله ام این نیست که برای چه کسی و چرا می نویسم، برعکس معتقدم که حرف نباید تاثیری داشته باشد. باید آگاهانه از فایده بخشی و از هرگونه قدرت تاثیرگذاری صرف نظر کرد، به کلی صرف نظر کرد. هیچ کس نباید در برابر دیگری زانو بزند و به طریق اولی در برابر من. همینطور؛ من هم مقابل احدی زانو نمی زنم؛ در نهایت، روی تخت ام و در کمال آرامش دراز می کشم؛ و کنارم شاگردان کم و بیش زرنگی حضور دارند که آنها هم کتاب می خوانند و کار دیگری نمی کنند ؛ بدین نحو، شاگردان ابدی کلاس های ابتدایی می شوند. در هر صورت، این موقعیتی است که می بایست پشت سر بگذارند.
نه، با اینکه در رختخواب به سر می بریم و این حضور در رختخواب کار را آسان می کند؛ اما فعلا برای تن فرصت نداریم. اصولا از تن امتناع می ورزیم؛ هر چند که برای نگاه کردن چشم گیر است. در اینجا آدمی به دار آویخته شده و خونش جاری است. من و همکلاس هایم حدس می زنیم که باید جالب باشد. حتی اخیرا فیلم هیجان انگیزی از آن ساخته شده )۲) ولی آیا دیگر متوجه این تنی شده ایم که از کتاب فراتر می رود، تنی که در همه صورش برایمان جذاب است؛ تن خدا و تن شهید مصلوب.
نه. ما در مقابل هیچ مکتبی زانو نمی زنیم. کلام خدا، مهم نیست کدام خدا، آنقدر آشناست که باز فراموش شده است؛ چون زمان این کلام به سرآمده است. فرصت خود را داشته و حالا دیگر تمام شده است. این کلام حتی کمترین اثری نگذاشت. از آخرین بار که آن را دیدم یا شنیدم، این تصویر و تن بود که برنده شد؛ کلمه نمی توانست پیروز شود.
این امر برای کلام نوشته شده در قرآن نیز صدق می کند، قرآنی که در مجادله ولتر، هر صفحه اش عقل سلیم را متزلزل می کند. تخیل را در کوره سوزان جسم چنان به غلیان در می آورد که هر چیزی را می توان باور کرد و هر کاری را که تا حالا غیرممکن بوده، عملی ساخت. لسینگ، بعد از آنکه به دقت قرآن را بررسی می کند، همه این موارد را وارونه می کند تا ببیند که آیا سوی دیگرش نیز جواب می دهد؛ و یک مرتبه اسلام عاقل ترین مذهب می شود و مسیحیت بمثابه مکتبی است که می خواهد غیرعقلانی ترین امر را بباوراند؛ برای محق بودن مهم نیست که به چه چیز باور داریم؛ من از همین روی همه اینها را زیر پا می گذارم، مسئله ام نیست و به دردم نمی خورند. یکی از این مذاهب به معجزه نیاز دارد تا بباوراند و دیگران هم باورش کنند، مذهب دیگر به آن نیازی ندارد، برای باوراندن امری غیرعقلانی نیاز ندارد به غیرعقلانی متوسل شود، این مذهب عقاید مندرج در کتابی را اشاعه می دهد، و همین برایش کافی است، ولی متاسفانه، بعضی به عینک و کتاب و روشنایی بیشتر بسنده نمی کنند؛ چون آن را کافی نمی دانند.
تورات، انجیل، قرآن و نه هیچ کتاب دیگری و چند کتاب بی مقدار من که خوشبختانه حتی رسوبات روی موج برکه باغ ام را هم عرضه نمی کنند؛ وقتی توفان نزدیک می شود هشدار نمی دهد، صرفاً عارض می شود و کاری نمی توان کرد. کجا هستند کودکانی که کتاب های مقدماتی را بخوانند؟ کجایند فرزندان بشریت تا کتاب های بشری را بخوانند(خوشبختانه کتاب های من جزء آنها نیستند) که فکر می کنند آنها را می فهمند و به آنها احتیاج دارند؟ تورات کتاب طفولیت است، کتاب کلاس های ابتدایی است؛ وسیله ی مفیدی است برای اطفال؛ ولی با بچه باید فاصله نگه داشت چنانکه لسینگ می گوید، اما چه کسی می تواند پیش بینی کند که چگونه باید متحول و بزرگ شود؟ اگر بزرگ می شود برای رسیدن به خانه است؛ در حالیکه تنها چیزی را که گم می کند همچنان خود اوست و جز ابدیت چیزی برای از دست دادن ندارد. تقریبا هیچکس نمی تواند دورتر از جایی که سنگ به آنجا پرتاب شده را ببیند و از بچه ای که امروز در گوشه ای از جهان بزرگ می شود بیشتر نمی فهمد؛ هنوز بزرگ نشده سنگ پرتاب می کند، دیگرانی که بدنشان را با مواد منفجره می پوشانند؛ همانقدر به دورتر می اندیشند؛ به فراتر از جایی می اندیشند که گوشت تن خود و دیگران می تواند پرواز کند؛ به کل در کلیت اش فکر می کنند. در هر لحظه ای برای وصل به ابدیت، آماده اند درگیر این دنیای زمینی شوند.
من از بازی با کلمات هم آوا (جناس) خیلی خوشم می آید؛ شما هم هیچ کاری نمی توانید بکنید؛ سریع بگویم که با من راه دیگری ندارید؛ چون این بازی موجب می شود که به سرعت کارآمدی تان را از دست بدهید. در اصل این همان چیزی است که من می خواهم. به هر حال نوشتن بهتر از عمل کردن است؛ و نمی توانید مرا از لطیفه گویی های احمقانه و کلمات عاری از وهم و رؤیا منصرف کنید؛ حتی به زور؛ چرا، شاید با زور بتوانید. وقتی می خواهم حرفی بزنم آنطور که دلم می خواهد می زنم. ولو اینکه چیزی به دست نیاورم و صدایم دیگر هیچ انعکاسی نداشته باشد؛ ولی دلم می خواهد، دست کم این امتیاز را برای خودم نگه دارم.
لسینگ می گوید: هر کتاب ابتدایی برای سن بخصوصی نوشته شده است؛ در نتیجه حداکثر آنچه کودک می تواند دریافت کند در کتاب گنجانده می شود. در ضمن، در گذشته از چاپ سنگی که امروز به ویژه برای کتاب های نفیس به کار می رود استفاده می شد. برای نزدیکی به خدا، بچه می بایستی به طور فشرده پر از رازهایی می شد که هیچ کس کلیدی برایش نداشت. راستی، برای هوش بچه لسینگ چه کلمه ای به کار می برد؟ محدود، گنگ، و خرده بین؛ چه خوب گفته است. این تعلیمات بچه را رازآمیز و خرافاتی می کند و موجب می شود تا او به هر چه که سهل و قابل فهم است با دیده تحقیر نگاه کند. خاخام یهودی بچه هایش را با نوشته تربیت می کند؛ او بچه های بشری را با هرچه که بتوانند جذب کنند، پر می کند، مشخصات مردمی که این چنین تربیت یافته اند عین همان چیزی می شود که به نوشته در می آید و از نوشته می آید؛ ولی این یک نوشته است؛ نوشته شگفت آوری که دنباله ندارد؛ و می توان دنبالش کرد یا نکرد، دنبال نوشته من نیایید، همان عقب بایستید و به من زیاد نزدیک نشوید.
نوشتن می تواند مواخذه کند، به هیجان درآورد، چیزی را بشکند؛ اما نه می تواند بکشد و نه کشته شود. می تواند معقول باشد؛ و با این حال بیشترین حماقت را موجب شود، درست همان وقتی که بیش از همیشه منطقی و معقول است. همه چیز ممکن است؛ یک مکتب نظری می تواند کودکی را هوشمند کند؛ زیرا او به معجزه عقیده دارد و به این نحو در حقیقت اتفاقی برایش رخ نمی دهد. ولی متاسفانه مکتب دیگری می تواند کودک دیگری را احمق کند؛ چون به معجزه عقیده ندارد و بدین نحو همه چیز می تواند برایش اتفاق بیفتد؛ هر کاری را که بخواهد می تواند با بقیه انجام دهد. وطن می تواند بکشد؛ علم می تواند بکشد و جنگ نیز مسلما از سال ها پیش می توانسته بکشد؛ حتی حضرت مسیح کشته شده است تا دیگران بتوانند به نامش باز هم بکشند.
اما نوشته فقط به صرف نوشته بودن کسی را نمی کشد. آگاهی و حقیقت چرا، من فکر می کنم که کلمات برای ما ضروری هستند؛ زیرا کسی که دیگر حرف نمی زند، می تواند بلافاصله مرتکب قتل شود؛ پس آموزگار بهتری لازم است تا بتوان سرانجام کتاب مقدماتی کهنه و بدرد نخور را از چنگ بچه بیرون بکشد. مسیح آمد و حتی خود او هم دست به پاره کردن زد، پرده معبد دریده شد، مسیح نیز به معنی واقعی کلمه پاره کرد، و دوره تازه ای از بی اخلاقی آغاز شد؛ ولی بی اخلاقی که مقدمتا می بایستی برایش کشته شد، خلاف آن غیرممکن است، حتی کفشی کهنه در بیابان هم نمی شود، تنها قطعه پای تکه شده ای که از کفش بیرون زده، و روی زمین مثل مرده دراز کشیده. بنابراین مسیح آمد و اگر می خواهید بدانید من دلم نمی خواهد که جای او بودم. هزار بار ترجیح دارد که صدایی باشیم که نه انعکاسی داشته باشد و نه شنیده شود تا اینکه یک مسیح شویم. کودک، حقایقی را آشکار کرد، اما دوران کودکی سپری شده است حالا خدا خود را (در مسیح) نشان می دهد، سویه ای از او را پاره می کنند تا ببینند که تن انسان از چیست: از خون است؛ و وقتی که می میرد، خون است و آب.
وقتی که بچه بودم، خدا اغلب با من حرف می زد و آنقدر حرف هایش را باور می کردم که تا مدت مدیدی می ترسیدم نکند نشان شده ام. نیچه می پرسید: «چه چیزی سبب می شود که فلاسفه اعتقادات خود را به جای حقیقت می گیرند؟ آیا هوش عملی و برتری آنهاست؟»، نمی دانم، اما درباره این وقاحتی که خود من هم در گذشته داشته ام، با اینکه فیلسوف نبودم، نظرکوچکی دارم. در هر صورت، فلسفه با زن جور در نمی آید، جریان های فکری وجود دارند، ما زنها هر چه بیشتر فکر کنیم، بیشتر جذابیت مان را از دست می دهیم. و چون زن، که جز تنش چیزی دیگری نیست و تن به ویژه زوال پذیر است، در نتیجه از همان ابتدا، در آلبوم شعرش قطعه شعری را می چسباند تا جریان های فکری کمتر شود، زیرا زن ها یک جنبه عملی دارند. در گذشته، زن ها از هرنوع قدرتی، به عمد چشم پوشیدند، اما امروز، آنها هم برای هدف شان، و برای اینکه هرچه بیشتر دیگران کشته شوند، خود را منفجر می کنند. چه وحشتناک است. من همانطور که حس می کنم، حرف می زنم و از کلمه «وحشتناک» خیلی خوشم می آید؛ با این وجود، ترجیح می دهم که آن را در قصه های ترسناک ببینم و نه در واقعیت. بدبختانه، واقعیت، قصه ترسناک نیست، بلکه به تاریخ تبدیل می شود.
در مورد ترس و لرز بگویم که این دیگران هستند که آن را به وجود می آورند، و نه شاعران؛ آنها تا جایی که می توانستند، سرودند؛ هرچند که برایشان کافی نبود، ولی برای من، همین کافی است. من می خواستم چیزی را که به عنوان حقیقت می بینم، برای تعداد بیشتری بازگو کنم. فکر می کنم که تمایل به عدالت بیشتر، در همان نخستین گام های من وجود داشته؛ اما در کشوری که زندگی می کنم، یعنی اتریش، چیزی که به حساب می آید رد پایی است که در برف می ماند (که برف دوباره آن را می پوشاند و بدین نحو جلب اسکی بازان را تسهیل کرده و همه چیز را پاک می کند). این نوع «نوشتن» همیشه، مهمتر از هر «ثبت» کردنی بر کاغذ بوده است؛ مضحک است. در زبان آلمانی به ثبت می گوییم «بیرون دادن» زیرا چیزی که به اصطلاح از نویسنده به روی کاغذ «بیرون» می آید، اغلب، به طرد و بیرون راندن نویسنده اش منجر می شود، در نتیجه بهتر است سکوت کنیم.
که بارها، البته با مهربانی، این را به من توصیه کرده اند. حالا دیگر نمی خواهم تلاش کنم تا تاثیری بگذارم. نه، حالا، حرف سرهم می بافم و هیچ اثری هم نمی گذارم، من نمی توانم معجزه کنم. اگر این شهید مصلوب با همه جسمش موفق نشد، چگونه من با این «بیرون دادن روی کاغذ» مضحکم می توانم به آن دست یابم، آیا این چیزی را که من به عنوان «بیرون دادن» ناگزیر عرضه می کنم، در واقع عشق به کاغذ نیست؟ آیا صرفا برای این نبوده که دوست داشتم کاری انجام دهم و اینکه کار دیگری هم بلد نبودم؟ آیا کارم را زیادی بزرگ جلوه نداده ام تا بتوانم آن را با خودستایی به عنوان وظیفه تعلیم و تربیت نوع بشر بقبولانم؟ آیا کارم را به حدی بالا نبرده ام که دیگر نتواند به تنهایی سر پا بایستد، چون جاذبه زمین آن را دوباره به سر جایش پرتاب می کند، ولو اینکه از زمینه واقعیت برنخاسته باشد؛ واقعیتی که، بدبختانه، من شخصاً نمی شناسم، چون من اصلاً چیز زیادی نمی دانم و به ندرت از خانه بیرون می روم تا با کسی آشنا شوم. آیا نیچه نخواهد پرسید که مگر به خود دروغ گفتن و خود را متقاعد کردن که با کار هدف بزرگی را دنبال می کنیم امتیازی است؟ مگر می توان روضه دروغ گفتن به خود را از روضه خوانی اعتقادات دیگر متمایز کرد؟
تصورش را بکنید؛ من خودم را تولید می کنم و نه هیچ کس دیگری را؛ حتی خودم را هم تولید نکرده ام. نمی خواهم چیزی تولید کنم که بتواند فراتر از خودم برود. با این حال، کارگاه کوچکی را اداره می کنم که نمی توانید تصور کنید چقدر کوچک است. کارگاهم نه چیزی ارائه می دهد و نه چیزی به دست می آورد؟ چیزی را منفجر نمی کند؛ شاید، فقط بی حرمتی می کند؛ ولی کار می کند و بی خطر است. با فکرهایی خدای خودم و یا هرچیز دیگری را می سازم، مثلا طبیعت. مهم نیست چه فکری؛ چون در هر صورت این منم که آن را می سازم. و اگر می خواهید بدانید با چه چیزی برای خودم فکر می سازم چاره دیگری ندارید مگر اینکه کتاب هایم را بخوانید، همین.
یادداشت:
این متن فشرده ای از سخنرانی الفرید ژلینک Elfriede Jelinek در آکادمی لسینک است ـ ٣ مه ٢٠٠۴.
١- گولتولد افرایم لسینگ١٧٨١-١٧٢٩ نویسنده کتاب ناتان خردمند.
٢- نویسنده در اینجا به فیلم «مصائب مسیح» اثر مل گیبسون اشاره می کند.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.