قسم به صبح نیرومند
قسم به تشخیص دهندگان
قسم به آخرین نگاهِ انسان
که حقیقت است این سخن
. . . و این سخن
حقیقت است
. . . آنگاه
که ستارگان همه چشم میشوند
و زمین یکسره پوست میشود
و ماه جیغ میکشد
و خورشید غسل میکند
فاتحانه!
چقدر . . .
آنگاه
که بستر، افتخارِ مرد میشود
و ملحفه مواج میشود از یک زلالِ متلاطم
و همه چیز
از یک حسِ سپیدِ زلال حرف میزند
قناری، سپید میخواند
برگ، سپید میریزد
باد، سپید میآید
و مار نیشش را سپید میکند
و پوستِ زن می درخشد
از حرارت
چقدر . . .
. . . آنگاه
که سقف خیره میشود به بستر
متفکرانه!
«سقف بودن، اما
محکوم به خشک بودن
افتخار نیست»
. . . آنگاه
که لذت
در پهنای مقدس خود
پخش میشود
و ستارگان همه سبز میشوند
و آسمان
حریر سورمهای اش را
به تن میکشد
و ماهِ سرخ میطلبد
و پائیز
آبی
از مدار
خارج میگردد
چقدر . . .
مثلثِ لذت را
یک نهادِ بلند قامت اندازه میگیرد
زاویههای حاده
به خطوطِ هندسی افتخار میدهند
و سایه تَرَک برمیدارد
از درک . . . !
چقدر . . . چقدر. . .
ستارهی اقبال دروغ است
ستارهی اقبال یک نشاطِ نفرینی است
بنفشهی اقبال بگوئیم
که هم طلایی دارد
هم بنفش
چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
هم طلایی حرف میزند
هم بنفش!
چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
قلم را فتح میکند
و زمان خود را
از دو سو
کنار میکشد
و راه میدهد به عشق
و فرشتهی وحی
به افق متوسل میشود
«برود از اول بیاید»!
و عشق گیومه را باز میکند:
«حجم یک نقطه
نمیتواند بیش از یک نقطه باشد
آدم کوچولوها!
صفر قد نمیکشد
آدم کوچولوها!
شاعرانِ عجول!
شاعرانی که شتابزده اشک میریزید!
با شهرتهایتان عکس بگیرید
به یادگار
شهرتِ شما مقطوع النسل است»
(و گیومه را
بنگ!
میبندد)
زن ، پیامبران را به بستر میبرد . . . واضحانه!
چقدر زن بودن خوب است
آنگاه
که مشرق، خورشید در بغل
مینگرد مغرب را . . . فاضلانه!
و زن با شهامتی ربانی
بلند میشود
و از زمین . . . فاصله میگیرد
و بر پوستِ مشعشع خود دست میکشد
و تپشهای لقاحی پُربار را
زیر ِجناغ ِ قدرتِ خود
لمس میکند
و در منافذِ پوستش
کف میکند
لذت!
و میخواند:
« نقطهی تقاطع زن است
کلیدِ برق زن است
چِفتِ در زن است
موج، زن است
زمین زن است
ببین چگونه می زاید . . . می زاید . . . می زاید
عشق میمکد
و شاه بیتِ غزل خود را می سراید:
“انسان”
“انسان” شاه بیتِ غزل خاک است»!
. . .
آن شادمانی از سر ِآن شاخه نیفتد!
وسوسههای مقدس!
ستاره بر فریبهاتان چسباندهاید؟
آی خورشید!
نامش را پولک دوزی کرده است
تاریکی
علف! علف!
چه ریسهی ابریشمینی می روی . . . برای نسیم
رقص در کمرت چنبره بسته است
برقص
پروانه!
چقدر ، چقدر ، چقدر. . .
زن بودن . . . خوب است!
—————
این شعر در چاپِ نخستِ «کتابِ پرنده دیگر، نه» با نام «و این سخن حقیقت است» درج شده است.