ایمیل های رسیده
این ستون جدید شهروند است که در آن ایمیل های جالبی که از خوانندگان دریافت کرده ایم، منتشر می کنیم. در بعضی از ایمیل ها اطلاعاتی داده شده که از صحت و سقم آنها بی اطلاعیم و فرصت و توان جستجو برای تائید یا رد آن نداریم … اما با این وجود آنها را زیر عنوان “ایمیل های رسیده” می آوریم تا خوانندگان در صورت تمایل خود به دنبال موضوع بروند و شاید بتوانند ما را هم در اطلاعات تازه ی خود سهیم کنند.
گفتنی ست شهروند اطلاعات مندرج در “ایمیل های رسیده” را نه تائید و نه رد می کند.
دل نوشته های اِرما بومبک
* اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم.
* دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده.
* در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم.
* پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد. شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم.
* با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند.
* با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم.
* هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است.
* هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است.
* به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم.
* وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم.
* اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم، آن را به دقت می دیدم، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم.
***
جهان سوم کجاست؟
ـ جائی ست که اگر روزه خودت رو بخوری اخراج میشی، ولی اگر رأی مردم رو بخوری رئیس جمهور، اگر زنا کنی سنگسار میشی، ولی اگر تجاوز کنی سردار، چک برگشتی داشته باشی میشی کلاهبردار، ولی پول نفتو ببخشی به کشورهای دیگه میشی رهبر، با بدبختی مدرک بگیری میشی راننده تاکسی، ولی جعل کنی میشی وزیرکشور، شکایت کنی کشته میشی و بکشی درجه میگیری، مال حلال بخوری میشی گدا، حرام بخوری میشی وزیر.
***
در پی ناله ها و شکایات مردم به خدا در رابطه با وضع کنونی ایران خدا اعلام کرد: به من گیر ندین منم مثل شما منتظر ظهور امام زمانم . . .
***
عجب حکایتی شده! دیگه نمی تونیم هم یه کاری کنیم بچه هامون دو زار حساب ببرن!
قدیما مادرها برمی گشتن می گفتن: نکن! می گم لولو بیاد بخورتتا!
حالا اینو بگی بچه هه برمی گرده میگه: مامان، تو هوای خودت رو داشته باش!
***
اوایل انقلاب گفتند بچه بیاورید تا لشکر امام زمان را کامل کنیم و اینگونه بود که ما فِرت و فِرت به دنیا آمدیم؛ اما زهی خیال باطل! لشکر امام زمان که هیچ، دار و دسته لیان شامپو هم نشدیم! مع الوصف ما که با آن هدف متعالی به عمل آمدیم این شدیم! باید گریست به حال بچه هایی که برای یک میلیون تومان…ناقابل! تولید می شوند.
***
عجیب ترین کشور دنیا ایرانه به این دلیل که:
ایران تنها کشوری است که در دانشگاه آن نماز می خوانند و در مصلای آن کتاب می فروشند.
ایران تنها کشوری است که در آن سیاستمداران کار اقتصادی می کنند، شرکتهای اقتصادی کار سیاسی می کنند و نیروهای نظامی کار تولیدی می کنند.
از هر ۱۰۰۰ مفسد اقتصادی یکی و از هر ۱۰۰۰ فعال سیاسی ۹۹۹ نفر در زندان داریم.
در همه جای دنیا آثار باستانی را از زیر آب درمی آورند، در ایران می برند زیر آب!؟
***
در پی اعلام آمادگی رئیس جمهور محبوبمان برای مناظره با اوباما، احمدی نژاد از همه هموطنان غیور خواست، هرگونه عکسی از همسر اوباما دارند در اختیار او بگذارند!
***
آب را گل نکنید… وگرنه خدا با اون گِل یه احمدی نژادِ دیگه میسازه ها!
***
طرف میره خرشو بفروشه وسط راه خوابش می بره، وقتی بیدار می شه می بینه خره داره پول می شمره.
***
حجاب همچون صدفی است که انسان را از گشت ارشاد مصون می دارد!
***
انگلیس جزیره ای در نزدیکی قاره ی آفریقا نیست، اما ایران آفریقایی در مرکز خاورمیانه ی ثروثمند است.
***
وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی کرد و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم. برای نگاه کردن به اطراف ایستادم. در آن هنگام دستی به آرامی شانهام را لمس کرد. برگشتم و خانم سالمند کوچک اندامی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بیعیب او را نمایش میداد، به من نگاه میکرد.
او گفت: “سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم تو را در آغوش بگیرم؟”
پاسخ دادم: “البته که میتوانید”، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسیدم: “چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟”
به شوخی پاسخ داد: “من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کنم و یک جفت بچه بیارم، سپس بازنشسته شده و مسافرت کنم.” پرسیدم: “نه، جداً چه چیزی باعث شده؟” کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزهای باعث شده او این مبارزه را انتخاب کند.
به من گفت: “همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم.” پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم، ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم. برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک میکردیم. او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی
هر کجا که میرفت، دوست پیدا میکرد. او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهی که سایر دانشجویان به او میکردند، لذت میبرد. او اینگونه زندگی میکرد. در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی کند. من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد. وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شدهاش، آماده میکرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگههای متون سخنرانیاش به روی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: “عذر میخواهم، من هول شدهام. بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که میدانم، به شما بگویم.”
او گلویش را صاف کرد و گفت:
“ما بازی را متوقف نمیکنیم چون که پیر شدهایم، ما پیر میشویم، زیرا که از بازی دست میکشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید.”
“ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم. انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه میزنند که مرده اند و حتی خود نمیدانند. تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد. اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد. هرکسی میتواند پیر شود. نیازی به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی نیست. رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است.”
“متأسف نباشید. یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام نداده تأسف میخورد، نه برای کارهایی که انجام داده”.
او به خواندن «سرود شجاعان» سخنرانی اش را پایان داد و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند. یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد. بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. به احترام خانمی شگفتانگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که میتوانید باشید، دیر نیست.
کارون، رودخانه ای که خشک شد
رود کارون پرآبترین و بزرگترین رودخانه ایران بود. این رود با طول ۹۵۰ کیلومتر طولانیترین رودی بود که تنها در داخل ایران قرار دارد و همچنین تنها رود ایران است که بخشی از آن قابل کشتیرانی داشت. آب آشامیدنی کلانشهر اهواز از رودخانه کارون تامین میشد.
در حاشیه این رود تمدنهای بزرگی از ایران شکل گرفتهاست. سرچشمه شاخههای اصلی کارون (ارمند و بازفت) و چشمه دیمه، زردکوه بختیاری در استان چهار محال و بختیاری است ولی شاخههای فرعی آن از کوههای مختلف سرچشمه میگیرند مانند خرسان از دنا در استان کهگیلویه و بویراحمد و دز از ارتفاعات لرستان. این رود، پس از عبور از مناطق کوهستانی و پر پیچ و خم، در منطقهای به نام گتوند وارد دشت خوزستان میشود.
رود کارون در شمال شوشتر به دو شاخه تقسیم میشود که در جنوب شوشتر به یکدیگر متصل میشوند. مهمترین شاخهٔ فرعی کارون، رود دز است که در شمال اهواز به کارون ملحق میشود. رود کارون در مرز ایران و عراق، به اروندرود پیوسته و روانه خلیج فارس میشود.
***
فقر در ایران بیداد می کند، جمهوری اسلامی گنبد طلا در عراق می سازد
سلام دوستان، سلام عزیزان، سلام هموطنان
گنبد و گلدسته های حرم امامین جوادین (ع) در شهر کاظمین عراق روز سه شنبه ۲۳ شهریور ماه رونمایی شد. فقط ۱۱۰ کیلو طلا و ۱۴ تن مس به صورت مجانی از طرف ایران صرف این گنبدها و گلدسته ها شده و خدا می داند چند میلیارد دیگر از جیب مردم ایران صرف این تشکیلات در عراق شده است. ما مسلمان هستیم و شیعه اما برای امامانمان مقبره طلا بسازیم و همنوعان و هموطنان و همدینان ما در فقر و بدبختی دست و پا بزنند آیا امامان ما به این امر راضی هستند؟
خودمون خیلی درد داریم ولی وقتی داستان زنی را می شنویم که بچه اش توی بیمارستان مرده ولی پول نداره هزینه بیمارستان را بده تا جسد بچه اش را بهش بدن و شب تا صبح پشت دیوار سردخانه گریه و ناله می کنه که فقط بتونه بچه اش را دفن کنه، بدجوری دردمون میاد.
یا وقتی خانم محترمی را می بینیم که توی آشغال های میوه فروشی، دنبال کاهو و سیب زمینی و میوه می گرده، شب که می خواهیم شام بخوریم، بغض می شه یه قلوه سنگ و جلوی اشتهامون رو می گیره.
ایمیل هایی را که فقر و بدبختی مردم را نشون میده برای غریبه ها نمی فرستیم که آبرومون نره.
آزادی خوبه. اینکه تو اجازه داشته باشی هر جوری دوست داری فکر کنی و بتونی حرف بزنی، نوشته هات را کتاب کنی. مقاله هات را توی روزنامه چاپ کنی. رنگ لباست را خودت انتخاب کنی (توی ایران بیشتر رنگها ممنوعند). و خیلی آزادی های دیگه. ولی وقتی نمی تونی از پس مخارج خونه ات بر بیای، زنت بهت نمیگه یک ماهه گوشت نداریم ولی تو از غذاهایی که میخوری خودت خوب میدونی. بچه ات میگه دوستام رفتن شهر بازی چرا ما نمی ریم و تو وعده سر خرمن میدی و توی دلت غوغا به پا میشه، و در کنار همه این دغدغه ها بهت گفتن توی محل کار تعدیل نیرو داریم چون باید افراد سپاه را استخدام کنیم، ………. دیگه یادت میره آزادی چیه. شب که سرتو میذاری روی بالش، به اون بالا نگاه میکنی شاید کمکی از غیب برسه.
فقر توی ایران بیداد میکنه. یکی بدادمون برسه. دیگه بسه آنقدر تاوان اشتباه پدرانمون را پس دادیم.
مطلب زیر نوشته ی خبرنگار سایت تابناک است.
بیست و هفتم تیر ماه هم یکی از آن روزهای متفاوت بود. از خیابان طالقانی، تقاطع بهار رد میشدم که دیدن منظرهای برای نخستین بار، همه باورهایم را زیر سئوال برد. بیشتر که دقت کردم دیدم حقیقت دارد. خانوادهای ایرانی، همجنس خودمان، پدر و مادر و نازنینی ۹ ساله در فرورفتگی یک شرکت آرمیده بودند. با خودم فکر کردم آیا اینها خوابند یا تمام ما آدمهایی که بر روی تختهای آن چنانی با تشکهای خارجی طبی زیر هوای مطبوع کولرهای گازی مشغول استراحتیم؟
مجال رفتن نبود. قدم از قدم نمیتوانستم بردارم؛ وظیفه حرفهایم اقتضا میکرد که تلاش کنم به این خانواده نزدیک تر شوم با آنها گفت وگو کنم و از زجرهایی که از روزگار میکشند، بپرسم. از داستان آدمهای نامردی که برای تنها اندکی کرایه در محله پامنار تهران اینها را از سقفی که داشتند محروم کردهاند.
برای ارگانهای حمایتی که نعرههایشان گوش فلک را کر کرده است و دم از کمک و همیاری مستضعفین میدهند. هر یک به نوعی و هر یک به شکلی! ارگانهایی که با تشکیلات عریض و طویل، امکانات فراوان و بودجههای آن چنانی و تبلیغات فراوان سعی میکنند نشان دهند که ما کاملا در خدمت محرومین و مستضعفین هستیم. با اینکه در سفرهای گوناگون به مناطق جنوبی، شرقی، غربی و شمالی کشور گوشههای فراوانی از درد و رنجی که محرومین سرزمین من میبینند، دیده بودم و علت آن را در هزاران بهانهای که مسئولین برای آن میتراشند، برای خود توجیه میکردم شاید دیدن علی و همسرش و نازنین کوچولو خط بطلانی باشد به همه شعارهایی که مسئولین و ارگانهای حمایتی در راستای حمایت از محرومین سر میدهند.
بشاگرد، نیک شهر و خیلی از مناطق محروم دور افتاده کشورم پیش کش! این اتفاق همین جا، در همین نزدیکی، در تهران بزرگ، دو سه کوچه آن طرف تر، درست بغل گوش من و شما افتاده است.
آیا انسانی که در نزد قادر متعال خود به جانی میارزد، برای ما آدمهای متمدن به نانی نمیارزد؟!
علی بچه آبادان است؛ جنگ را حس کرده است. مدتی همدوش رزمندگان و شهدای جنگ بوده است. به هزار دلیل که من و تو میدانیم، کوچ کرده و به تهران آمده است. کارمند قراردادی یکی از فرهنگسراهای سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران شده و حالا با چوب تعدیل، چند صباحی است که کارش را از دست داده که البته مدیریت فعلی می گوید سال ۷۴ تعدیل شده است. اجاره خانه ندارد که بدهد. صاحب خانه محترم! با استفاده از تمام ابزارهای قانونی ـ همان ابزاری که برای دفاع از حقوق انسانها به وجود آمدهاند ـ علی، همسرش و نازنین کوچک را با تمامی اثاثیه شان از خانه بیرون کرده است.
امرار معاش علی از پسماندهای فلزی زبالههایی است که شاید چند هزار تومنی را روزانه نصیبش کند تا بتواند با یک وعده غذای بسیار ساده، شکم همسر و بچه خود را سیر کند. ظاهر نازنین نشان میدهد که مدتی است روی آب را ندیده است. از علی علت را که جویا میشوم، میگوید پول ندارم. از وضعیت تحصیل نازنین میپرسم و با آهی پاسخ میدهد: نازنین مجبور است برای مدرسه به پامنار بازگردد. به مدارس نزدیک به اصطلاح همین محل سکونت که مراجعه کردهاند آنها را راندهاند تنها به علت وضع ظاهری! در حال صحبت با علی هستم که یکی از کارکنان شرکت که تو رفتگی آن، محل اسکان و زندگی علی شده، قصد خروج دارد. علی مجبور است که همسرش را از خواب بیدار کند تا راهی برای عبور فرد باز شود.
از ایشان میپرسم علی چند ماه است که اینجاست؟ میگوید تقریبا هشت ـ نه ماهی است که این خانواده در این مکان زندگی میکنند. میپرسم برای رفع مشکل اینها کاری کردهاید؟ مرد در پاسخم میگوید که بله با همه جا تماس گرفتیم. با کمیته امداد، سازمان بهزیستی، شهرداری و… اما هیچ نتیجهای نگرفتیم!؟
همه این سازمانها با یدک کشیدن متولی بودن و رسیدگی در امور محرومین کارها را به همدیگر پاس میدهند. هر یک میگوید این در شرح وظایف و اختیارات ما نیست و به ارگان دیگری مربوط میشود و ارگان دیگری نیز میگوید به عهده سازمان دیگری است و این دور باطل همچنان ادامه دارد. اما آنچه واقعیت دارد نازنین کوچک است که روی یک تکه کارتن بر سنگفرش سیمانی خیابان پر ازدحام ماشینهای مدل بالا خوابیده است و امشب را نیز مانند صدها شب دیگری که گذشته به صبح خواهد رساند.
قصه آنجا دردناکتر میشود که علی میگوید به دفتر رهبری نیز مراجعه کردهام و آنها نیز پولی برای تهیه سرپناهی در اختیار کمیته امداد قرار دادهاند؛ اما هنوز پس از گذشت ماهها هیچ اتفاقی نیفتاده است.
به عنوان یک روزنامه نگار خاضعانه از تمام آزادمردانی که میتوانند سرپناهی هر چند کوچک برای نازنین و خانوادهاش فراهم کنند، تقاضا میکنم سخاوتمندی خویش را از آنان دریغ نکنند و دستان یاری آنان را بفشارند.
راههای ارتباط با این خانواده دردمند برای «تابناک» محفوظ است. لطفا برای همیاری و کمک، از طریق نظرات کاربران همین خبر یا «تماس با ما»ی سایت «تابناک» دردی از این هم نوع خود دوا کنید