“لحظات تصمیمگیری”
ادامه از فصل اول…
شیفته ی پدر
فارغ التحصیلی در زمان پرتلاطمی از راه رسید. مارتین لوتر کینگ جونیور در ماهِ اپریلِ سال آخر من ترور شده بود. شورشهای نژادی در شیکاگو و واشنگتن از پی آمد. بعد، چند روز قبل از فارغ التحصیلی من با دوستانم در ماشین بودیم و از سفری به شمالِ ایالتِ نیویورک برمی گشتیم که در رادیو شنیدیم بابی کندی کشته شده. صدا از کسی در نمی آمد. احساس می کردیم شیرازه ی همه چیز دارد از هم می پاشد.
در بیشتر زمان حضور ما در ییل، مساله ی حقوق مدنی بر بحث های دانشجویان غالب بود. سالِ آخر مساله ای دیگر بر ذهنمان سنگینی میکرد. جنگ در ویتنام بالا می گرفت و رئیس جمهور جانسون خدمت وظیفه عمومی اعلام کرد. ما دو انتخاب داشتیم: به ارتش بپیوندیم یا راهی برای فرار پیدا کنیم. تصمیم من ساده بود. می خواستم خدمت کنم. پدری مرا بزرگ کرده بود که برای کشورش فداکاری کرده بود. اجتناب از وظیفه برایم شرم آور می بود.
رویکردم نسبت به جنگ شکاکانه اما پذیرا بود. نسبت به استراتژی و آدم هایی که در دولت جانسون آن را اجرا میکردند شک داشتم. اما هدف اعلام شده ی جنگ را پذیرفتم: توقف گسترش کمونیسم. یک روز در پاییزِ سال آخرم از کنار یک ایستگاه سربازگیری گذشتم که پوستر خلبان جتی را به پنجره زده بود. پرواز با هواپیما راه هیجان انگیزی برای خدمت بود. با مسئول صحبت کردم و فرمِ تقاضا را برداشتم.
برای کریسمس که به خانه برگشتم به پدر و مادر از علاقه ام به نیروی هوایی گفتم. پدر مرا به مردی به نام سید ادجر ارجاع داد، خلبان سابقی که در جامعه ی هوانوردی ارتباطات بسیاری داشت. پیشنهاد داد به فکر پیوستن به گارد ملی هوایی تگزاس باشم که برای خلبان جا داشت. بر خلاف اعضای گارد معمولی، خلبان ها باید یک سال تعلیمات را طی می کردند، شش ماه آموزش مخصوص می دیدند و سپس برای حفظ وضعیت شان، پروازِ مداوم می کردند.
خدمت به عنوان خلبان گارد برایم جذاب بود. این طوری مهارت جدیدی یاد می گرفتم. اگر فراخوانده می شدم در نبرد پرواز می کردم. اگر نه این انعطاف را داشتم که کارهای دیگری بکنم. در این نقطه از زندگی ام دنبال حرفه نبودم. دهه ی اول پس از دانشگاه را زمانِ کاوش و جستجو می دانستم. نمی خواستم لنگری جایی نگاهم دارد. اگر چیزی توجهم را جلب می کرد، امتحانش می کردم. اگر نه، دنبال کارم میرفتم.
رویکردم به شغل های تابستانی هم همین بود. در سال ۱۹۶۳ در یک گاوداری در آریزونا کار کردم. سرکارگر مردی با موهای تیره بود به نام ترمن. راجع به آدم های تحصیلکرده ای که می شناخت ضرب المثلی داشت:”باهوش در کتاب، احمق در پیاده رو.” من مصمم بودم نگذارم این عبارت شامل حالم شود. تابستان های دیگر را در چاه نفتی ساحلی در لوئیزیانا، پشت میزِ بازرگانی در یک شرکت فروش سهام و به عنوان فروشنده ی کالاهای ورزشی در “سیرز و روباک” کار می کردم. در طول راه با آدم های شگفت انگیزی آشنا شدم: گاوچران ها و کیجن ها، عملهها و حمال ها. همیشه احساس کردم در آن سالها دو تحصیلات دریافت کردم: یکی از دانشگاهِ سطح بالا و دیگری از آدم های محشر.
در پاییز سال ۱۹۶۸ برای تعلیمِ خلبانی وارد پایگاه نیروی هوایی مودی در جورجیا شدم. با حدود صد شاگرد شروع کردیم و پنجاه تایی فارغ التحصیل شدند. خیلی ها ناموفق از کار در می آمدند، از همان اول و در شمارِ زیاد. یک نفر از نیویورک را یادم هست که از اولین پرواز با هواپیمای سسنای ۱۷۲ برگشت و رنگ صورتش به سبزیِ لباس پروازش شده بود ـ غیر از آن جای لباس که ناهارش را رویش ریخته بود.
اولین تجربه های من روی هوا هم وضع چندان بهتری نداشت. معلمم بوی عدم امنیت را از سویم حس می کرد و به تسلی دادنِ آرام هم اعتقادی نداشت. در یکی از اولین پروازهای من ناگهان دسته را گرفت، با تمام زورش عقب کشید و هواپیما را نگه داشت. دماغه رفت بالا و هواپیما به شدت تکان خورد. بعد دسته را داد جلو و با کله رفتیم پایین. هواپیما دوباره اوج گرفت. معلم اولین مانور خروج از توقف را نشانم داده بود. به من نگاه کرد و گفت:”پسر اگه می خوای خلبان بشی باید این ماشین رو کنترل کنی و نگذاری اون تو رو کنترل کنه.”
این نصیحت را جدی گرفتم. بنیان های پرواز را خوب فرا گرفتم از جمله چرخ زدن، معلق زدن و دم و دستگاهِ هواپیما. وقتی پدر آمد کنارم پرواز کند حس فوق العادهای از دستاورد داشتم. بعد از مدرسه ی پرواز به هوستون رفتم و در آنجا یاد گرفتم با جتِ جنگنده ای به نام F-102 در پایگاه هوایی الینگتون پرواز کنم. F-102 هواپیماهای رهگیرِ تک نفره و تک موتوره بود. آدم که تا آخر باند می رفت، پس سوز را راه می انداخت و ضربه ی موتور را حس می کرد، مهم نبود کیست و از کجا آمده، باید همه ی حواست را خوب جمع می کردی.
عاشق پرواز بودم، اما تا سال ۱۹۷۲ دیگر بی قرار شده بودم. بعدازظهرها و یا آخرهفته ها ساعات پروازم را پر می کردم و روزها در کشت و صنعتی کار می کردم. از جمله وظایف کاری ام انجام مطالعه ای در مورد صنعت قارچ در پنسیلوانیا و بازدید از زمین های کشتی بود که شرکت اختیار کرده بود. کارِ آنقدرها جذابی نبود.
یک روز دوستم جیمی الیسون، از سیاسیکارهای میدلند که در سال ۱۹۶۶ کمپین انتخاباتی موفق پدر برای مجلس نمایندگان را اداره کرده بود، تلفن کرد. گفت فرصتی هست که در آلاباما برای کمپینِ رد بلانت برای سنای آمریکا کار کنم. جالب به نظر می آمد و من آماده حرکت بودم.
افسر فرمانده ام، سرهنگ دوم جری کیلیان، انتقالم به آلاباما را تایید کرد با این درک که ساعت های لازم را آنجا پر می کنم. به فرماندهان گاردِ آلاباما اطلاع دادم که در طول کمپین نمیتوانم در چند جلسه حاضر باشم. گفتند بعد از انتخابات میتوانم جبران کنم و همین کار را هم کردم. بیست سی سالی خیلی به فکرش نبودم.
متاسفانه حساب ها را درست نگه نمی داشتند و اسنادِ حضور و غیابم روشن نبود. وارد سیاست که شدم مخالفانم از این جاهای خالی استفاده کردن
د تا مدعی شوند وظیفه ام را تمام نکرده ام. در اواخر دهه ی ۱۹۹۰ از یکی از دستیاران معتمدم، دن بارتلت، خواستم سری به کاغذهایم بزند. کاغذها نشان می داد به مسئولیت هایم عمل کردم. در سال ۲۰۰۴ دن برگه های دندانپزشکی ای پیدا کرد که ثابت می کرد من در پایگاه گارد ملی هوایی دنلی در مونتگومریِ آلاباما در همان زمانی که مخالفان می گفتند غایب بودم، معاینه شده ام. او با شوخی به مطبوعات گفت که اگر دندان هایم در پایگاه بوده می توانند مطمئن باشند که بقیه بدنم هم همان جا بوده.
فکر کردم که داستان تمام شده. اما یک شب در سپتامبر ۲۰۰۴ که با هلیکوپتر رئیسجمهوری در چمن جنوبیِ کاخ سفید فرود می آمدم، سایه ی دن را در اتاق پذیرش دیپلماتیک دیدم. معمولا وقتی مشاوری ارشد منتظر هلیکوپترِ رئیسجمهور است، خبر خوبی در کار نیست. دن تکه کاغذی دستم داد. یادداشتی تایپ شده با سربرگِ گارد ملی بود که مدعی بود من در سال ۱۹۷۲ در سطح استانداردها عمل نکرده بودم. امضای فرماندار قدیمی ام، جری کیلیان، پای برگه بود. دن گفت دن رادر، مجری سی بی اس، میخواهد بر اساس این سند در برنامه “۶۰ دقیقه” بمبی خبری منفجر کند.
بارتلت سئوال کرد که یادداشت را یادم هست یا نه. به او گفتم اصلا یادم نیست و از او خواستم بررسی اش کند. صبح فردا، دن با احساس فراغت وارد دفتر شد. گفت نشانه هایی موجود است که سند جعل شده. فونتی که استفاده شده برای کامپیوترهای مدرن است که در اوایل دههی ۱۹۷۰ وجود نداشته. چند روز که گذشت شواهد کامل شد: گزارش جعلی بود.
شگفت زده و منزجر بودم. دن رادر گزارشی بر اساس سند دروغین پخش کرده بود که بر انتخابات ریاست جمهوری تاثیرگذار بود. طولی نکشید که او از کار بیکار شد. تهیه کننده اش هم همین طور. بعد از سال ها اتهامات دروغ مساله ی گارد بالاخره داشت کنار می رفت.
من همیشه به زمان خدمتم در گارد افتخار خواهم کرد. بسیار آموختم، دوستانی برای تمام عمر ساختم و افتخار داشتم لباسِ فورمِ کشورمان را بپوشم. کسانی را که به ویتنام اعزام شدند ستایش می کنم و به آ نها احترام می گذارم. نزدیک به شصت هزار نفرشان هرگز به خانه بازنگشتند. خدمت من به نسبت آن ها هیچ بود.
***
در سال ۱۹۷۰ پدر تصمیم گرفت دوباره نامزد سنا شود. فکر می کردیم در رویارویی مجدد با رالف یاربورو اقبال خوبی دارد، اما سناتور یاربورو اینقدر نامحبوب شده بود که انتخابات مقدماتی را به لوید بنتسن، دموکراتی محافظه کار، باخت. پدر کمپین خوبی داشت، اما باز کم آورد. درس این بود که انتخاب شدن به عنوان جمهوری خواه در تگزاس هنوز کار سختی بود.
به زودی درس دیگری هم از پی آمد. شکست گرچه دردناک است، اما همیشه پایان کار نیست. مدت کمی پس از انتخابات ۱۹۷۰، رئیسجمهور ریچارد نیکسون پدر را سفیر آمریکا در سازمان ملل کرد. آنگاه در سال ۱۹۷۳ رئیسجمهور نیکسون از پدر خواست رئیس کمیته ی کشوری حزب جمهوری خواه باشد. وقتی پدر حزب را از افتضاحِ واترگیت گذراند، درس ارزشمندی در مدیریت بحران فرا گرفته شد.
روزی که رئیس جمهور نیکسون استعفا داد و جرالد فورد سوگند یاد کرد، پدر و مادر در کاخ سفید بودند. طولی نکشید که رئیس جمهور فورد به پدرحق انتخاب داد: سفارت آمریکا در لندن یا پاریس، که سنتا دو سمتِ دیپلماتیکی هستند که همه دنبال آن هستند. پدر به او گفت ترجیح می دهد به چین برود و او و مادر چهارده ماه فوق العاده در پکن گذراندند. وقتی به خانه برگشتند، رئیسجمهور فورد از پدر خواست رئیس سازمان سیا (آژانس مرکزی اطلاعات) شود. برای نامزد سنایی که دو بار شکست خورده بد نبود. و البته که همین جا هم تمام نشد.
من دستاوردهای پدرم را تحسین می کردم. از زمان نوجوانی راه او را از نزدیک دنبال کرده بودم ـ اندوور و ییل و سپس خدمت به عنوان خلبان نظامی. بزرگ تر که شدم به موضوع مهمی واقف شدم: هیچ کس از من نمی خواست با کارنامه ی پدر برابری کنم و لازم نبود چنین تلاشی کنم. ما در موقعیت هایی کاملا متفاوت بودیم. او تا سی سالگی در جنگ، جنگیده بود، ازدواج کرده بود، سه فرزند آورده بود که یکیشان را سرطان از او گرفته بود. وقتی من در نزدیکی های سی سالگی ام از گارد بیرون آمدم هیچ مسئولیت جدی نداشتم. خودجوش و کنجکاو بودم و در جستجوی ماجرا. هدفم برقراری هویت خودم و پیدا کردن راه خودم بود.
والدینم به سهم خود روحیه ی بشاش مرا می فهمیدند و سعی به خفه کردنش نداشتند. وقتی از خط بیرون می زدم به من می گفتند. یکی از تندترین صحبت هایی که با پدر داشتم وقتی بود که بیست سالم بود. تابستان بود و از دانشگاه به خانه آمده بودم و در چاه نفتی برای حفاری مدور از دریاچه ی چارلز در لوئیزیانا کارگری می کردم. یک هفته سر کار بودم، یک هفته آزاد. تصمیم گرفتم هفته ی آخر را جیم بزنم و بروم پیش دوست دخترم در هوستون.
پدر به دفترش صدایم کرد. با بیخیالی گفتم تصمیم گرفته بودم از شغلم یک هفته زود بزنم بیرون. به من گفت شرکت مرا با حسنِ نیت استخدام کرده و من پذیرفته ام تا تاریخ مشخصی کار کنم. قرارداد داشتم و از آن تخطی کرده بودم. من آنجا نشسته بودم و حالم مدام بدتر و بدتر می شد. وقتی آخرین حرفش را شنیدم که “پسر، مایوسم کردی.” شرمگین شدم.
چند ساعت بعد تلفنِ خانه زنگ زد. پدر بود. نگران بودم که دوباره میخواهد سخنرانی کند. در عوض پرسید:”امشب چه کاره ای، جرج؟” گفت بلیتهای بازی تیمِ آستروزِ هوستون (بیسبال-م) را دارد و دعوت کرد با دوست دخترم بروم. بلافاصله پذیرفتم. این تجربه تاکیدی مجدد بود بر اهمیت عمل به وعده. و عمق عشق پدرم را نشانم داد.
پدرم هنگام نیاز جدی بود، اما خانه مان پر از خنده بود. پدر عاشق جوک گفتن برای ما بچه ها بود:”اون جوکِ هواپیما رو شنیدی؟ بیخیال، از بالای سرت رد شد.” برای خانواده و دوستان اسم مستعار پیدا می کرد. موقعی بود که به من می گفت “جونی” مخفف “جونیور”. به برادرم، نیل، می گفت وایتی که به خاطر موی طلایی اش بدل شد به ویتنی. جیمز بیکر، دوست عزیز پدر، شد “بیک”. اوج هنر پدر وقتی بود که اسم مادر را گذاشت “روباه نقره ای”.
حس طنز فوق العاده ی پدر در طول زندگی اش ادامه یافت. وقتی رئیس جمهور بود، جایزه ی اسکوکرافت را (به نام برنت اسکوکرافت، مشاور امنیت ملی) برای کارمندانی که در جلسات خوابشان می برد ایجاد کرد. حالا که از هشتاد سالش گذشته با ایمیل جوک رد و بدل می کند و به هر کدام از یک تا ده نمره می دهد. چند سال پیش در مایو کلینیک از جراحی بهبود می یافت. پرستار که آمد معاینه اش کند، او پرسید:”بیضه های من رسیدند؟” پرستار جا خورد. “عذر می خواهم، آقای رئیس جمهور؟” سئوال را تکرار کرد. “بیضههای من رسیدند؟” زن که دستش را می برد طرف ملافه، پدر گفت:”گفتم، “نتایج آزمایش رسید؟” گروه پزشکی اش غرق خنده شد.
در طول سال ها حرف های زیادی در مورد رابطه ی من با پدرم زده شده. فکر کنم برای اولین پدر و پسرِ رئیس جمهور پس از ۱۷۲ سال امری طبیعی باشد. واقعیت ساده این است که من شیفته ی او هستم. در طول زندگی ام به او احترام گذاشته ام، ستایشش کرده ام و به خاطر عشقش قدردان بوده ام. داستان بدنامی هست که یک شب دیر به خانه رسیدم، با ماشین از روی سطل زباله ی همسایه رد شدم و بعد به پدر گستاخی کردم. بعضی ها که این صحنه را تصویر می کنند دو رئیسجمهور را می بینند که در نوعی دوئلِ حماسیِ روانی گیر آمده اند. در واقعیت اما من بچه ی اهل الکلی بودم و او هم پدری که حق داشت آزرده خاطر باشد. برایمان خیلی مهم نبود تا اینکه بیست سال بعد در روزنامه ها مطرح شد.
لحظاتی مثل این به یادم می آورند که تنها پسرِ پدرم نیستم. رگِ آتشین و گستاخانه ای دارم که از باربارا بوش گرفته ام. بعضی مواقع هر کاری می کردم تا استقلالم را نشان دهم. اما عشقم به خانواده ام هرگز متوقف نشده. فکر می کنم آن ها این را می فهمیدند حتی وقتی روی اعصابشان می رفتم.
بالاخره وقتی خودم بچه دار شدم دنیا را از چشمِ پدر و مادرم دیدم. دخترم جنا، درست مثل خودم، گاهی پررو و تند و تیز می شد. وقتی در سال ۱۹۹۴ نامزد فرمانداری بودم، تیرم اتفاقا خورد به یک مرغ باران، از پرنده های آوازخوانِ حفاظت شده و این روز اول فصل شکار فاخته بود. این گاف را تیتر کردند، اما به زودی از خاطر رفت. چند هفته قبل از انتخابات من و لورا در نمایشگاه ایالتی تگزاس در دالاس با دخترانمان کمپین می کردیم. جنای ۱۲ ساله در یکی از بازی های کارناوال پرنده ی پرشده ای برنده شد. دوربین های تلویزیون روی او بود که پرنده ی فربه را در هوا گرفت و با خنده گفت:”ببین بابا، مرغ بارانه!”
***
ادامه دارد
* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب میشوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکسها و زیرنویس آنها نیز صدق میکند، مگر اینکه خلافش ذکر شده باشد.
بخش سوم خاطرات را اینجا بخوانید.