عزت گوشه گیر
جمعه ۲۵ آگوست ـ ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
امروز اولین روز کلاسم “تئاتر آمریکا بعد از سال ۱۹۴۲ و جنگ جهانی دوم” با دکتر آستر Dr.Oster بود. یک استاد خوب، مهربان و خنده روی کلیمی. لبخند پر محبتش به تنهایی تمام خستگی را از وجودم دور می کند. تأکید لیست بلند بالای نمایشنامه هایی که باید بخوانیم همه بر تشریح وضعیت یهودیان بعد از تسلط فاشیستی نازی هاست. بعد از کلاس برای اولین گردهمایی ورک شاپ نمایش نامه نویسی مان به منزل باب رفتیم. در این مهمانی بود که به دریافتی از چند گانگی رفتاری باب رسیدم. باب وقتی که حرف می زد، وقتی که نگاهش را از نقطۀ A به نقطۀ B می سراند، یک ماسک را از چهره برمی داشت و به سرعت ماسک دیگری را جایگزین آن می کرد. همۀ این اعمال را سعی می کرد در کمال زیرکی انجام دهد. اما چرا من این تعویض را این قدر به راحتی متوجه می شدم؟ پس “باب” نمی توانست زیرک باشد. او در زیرکی اش بسیار ناشی بود. این بند مرتباً در ذهنم جریان داشت: نو که اومد به بازار ـ کهنه می شه دل آزار
امسال حدود ۱۰ نفر نمایشنامه نویس جدید به ما ملحق شده اند و باب با دمش گردو می شکند. این گردو شکستن برای بالا بردن منزلت و کیفیت کار رهبریش در دپارتمان تئاتر است. نمایشنامه نویسان جدید زن هایی بورژوامنش، مرفه، زیبا و خوش پوش و حدوداً سی ساله اند. رفتارهایی به شدت راحت و بی تفاوت دارند. بی اعتنائی شان از اعتماد مالی شان سرچشمه می گیرد و زندگی های غیر سختی کشیده….من و “برانکو” وصلۀ ناجور این جمع هستیم. هر چند برانکو باز هم نه جنگ دیده است و نه تجربۀ انقلاب را دارد. او اهل یوگسلاوی است و در کمال آرامش دبیرستان، و دانشگاهش را سپری کرده است و با اندیشه های آبزورد اروپای شرقی به آمریکا آمده است. یک پوچی گرای به تمام معناست که همه چیز را به سخره می گیرد. با این که همه اش از خودکشی حرف می زند، اما نمی دانم چرا خودکشی نمی کند که هم ما از دستش راحت بشویم و هم خودش از دست خودش!
روز جمعه که با “باب” تلفنی صحبت می کردم، لحن رسمی اش که ۱۸۰ درجه با سیمستر گذشته فرق می کرد، مرا تکان داد! باید دلیل آن همه تغییر را درمی یافتم، اما می خواستم به توصیه “لیزا” عمل کنم. می خواستم که باب کمکم کند که از این همه سختی کمی بیرون بیایم. به دفترش رفتم و گفتم: می خواهم با شما صحبت کنم. گفت: بیشتر از ۲۵ دقیقه فرصت حرف زدن نداریم. بعد کلاس دارم. گفتم: اشکالی ندارد.
در اتاقش شرایطم را برایش تشریح کردم و از او درخواست کار کردم. یک کار بهتر…. چشمهای شیشه ای اش از چشمهای دوروتی شیشه ای تر شدند. هیچ جرقه ای از شفقت و انسانیت در آنها موج نزد. مثل یک آدم آهنی نگاهم کرد. تیرم به یک دیوار سنگی خورد. برگشت به چهرۀ خودم. به قلبم. هیچ چیز در او جابجا نشد. پاسخ من “هیچ” بود. تمام فکرش حول و حوش چند دختر بورژوای تازه وارد کلاس چرخ می خورد. لابد فکر می کرد که من برایش سود و بهره ای ندارم. اگر داشتم با من نوع دیگری رفتار می کرد!…. او می دانست که من دستش را خوانده ام و فریب بازی هایش را نمی خورم. هر چند به عنوان یک زن خارجی اگزوتیک Exotic باشم!
از دفترش که بیرون آمدم مات بودم….. باید به غریزه ام تکیه می کردم. باید هرگز زبان کمک خواهی را به کار نمی بردم. باید به حرف های جولیان اطمینان می کردم که او پول دانشگاه و کارهای خوب را فقط به هم کلاسی های ثروتمند کلیمی مان تقدیم می کند نه من… چون می داند که آن دانشجویان در مونوپولی تئاتر کشور می توانند جایگاهی داشته باشند. او چگونگی بهره وری و سودجوئی را خوب می داند.
در منزل باب زنی که اهل نیویورک است و عضو Writers Workshop به طرفم آمد و گفت که نمایشنامه ام را بسیار دوست داشته است. بعد از اندکی گفتگو، دربارۀ تئاتر قدیمی ایرانی از من سئوال کرد. “فیلیپ هرارا” شاعر اسپانیش زبان آمریکائی از اعضاء دیگر Workshop است که به منزل باب دعوت شده بود. فیلیپ یک سیمستر در ورک شاپ نمایشنامه نویسی نام نویسی کرده است. فیلیپ با همسر و پسرش آمده بود. برایم تعجب آور بود که می دیدم که چقدر در منزل باب احساس بیگانگی می کند. که حس ناامنی و تعلیق در فضایی نامأنوس او را رها نمی کند. مگر او آمریکائی نیست؟ مگر او در همین کشور به دنیا نیامده است؟ پس چرا احساس خارجی بودن می کند؟ چرا محیط و فرهنگ غالب سفیدپوستی منزل باب ناآرام و بی قرارش کرده است؟ آیا به خاطر این نیست که چشم هایش سیاه است و موهایش مشکی؟ آیا به خاطر این که پدر و مادرش از مهاجرین مکزیکی بوده اند، انسان دست دوم محسوب می شود؟ در حالات او و همسرش مشهود بود که نگرانی های مالی دارند. همسرش مارگریت زن ساده لوحی بود که بزرگنمایی های حاکی از حس حقارتش به عنوان انسان دست دوم، در تمامی حرفها و حرکاتش مشهود بود. فیلیپ و مارگریت بدون لهجه، انگلیسی صحبت می کردند. اما مورد قبول جمع واقع نمی شدند. عصبانی شده بودم که چرا باب این قدر با آنها رفتاری سرد و بی اعتنایانه دارد. فیلیپ در دانشگاه درس می دهد. همکارش است. پس چرا این قدر مورد ظلم طبقاتی قرار می گیرد؟ باب عوض شده بود به طور بدی عوض شده بود… شاید هم اصلاً عوض نشده، بلکه من او را به درستی نمی شناخته ام!
باید او را با فکر حاکم در جوامع غربی پیوند می زدم. بیماری… آه… بیماری… بیماری تنزل… بیماری سکس و خشونت… بیماری بی اعتنایی برای کسب قدرت… بیماری داشتن موهای بلند و چشم های آبی… بیماری اشاعه چشم های بیروح شیشه ای… ویروس جلوه گری، خودنمایی و قدرت طلبی… اینست فکر غالب!…
همراه “لورا” و “ربه کا” از خانه باب بیرون آمدم. ربه کا قرار بود مرا به خانه برساند. در ماشینش قدری برایش درددل کردم. برایم بسیار عجیب بود که می فهمید. خوب می فهمید که چه می گویم. این را از جملات کوتاهی که با من رد وبدل می کرد، می فهمیدم. از من پرسید: “دوست داری به مملکتت برگردی یا نه؟” گفتم: “اگر اوضاع بهتر بشود، برمی گردم. حتی اگر برای دو سه سالی هم به زندان بیفتم.” به شدت یکه خورد. گفتم: “اما بعد از دو سه سال می دانم که کار خودم را دارم. به زبان خودم می نویسم. احساس تنهایی نمی کنم. خانواده ام را در کنارم دارم. و اصلاً می دانم که چطور با سانسور کنار بیایم و حرفم را بزنم. من زبان سانسور را خوب می شناسم.” هر چند با خودم شرط کرده بودم که از خودم چیزی برای دیگری بیان نکنم، اما پر بودم…. و زیاد حرف زدم. درک “ربه کا” اندکی از حس دردناک بیهودگی و خلاء و بیگانگی ام کاست. هم اندوهگین بودم هم بسیار شاد. به طوری که وقتی به خانه آمدم و به چهرۀ خودم در آینه نگاه کردم، از این همه شادابی و درخشش پوست صورتم متعجب شدم. چقدر چشمانم درخشان بودند!
در خانه باب به باب گفتم که: “می خواهم پسرت را ببینم” مرا به اتاق پسرش “ماتیو” برد. “ماتیو” مثل یک عروسک در یک تختخواب رویایی خواب بود. “ماتیو” معصوم رویایی آیا بیست سی سال دیگر یک کلکسیون ماسک نخواهد داشت؟