عزت گوشه گیر
جمعه اول سپتامبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
بگذار کلاژگونه بنویسم، چون کلاژگونه هم فکر می کنم. زندگی قطعه قطعه است. یک قطعه ناهمخوان در کنار قطعه ای دیگر قرار می گیرد و مجموعه این قطعات، اکنون مرا می سازند. ناهمخوانی تکه های زندگی انسجام را در ساحت اندیشه از من می گیرند… ساعت هاست که تکه تکه می اندیشم. آیا با تارهایی می توان این افکار ناهمگون را به هم پیوند داد و یک مجموعۀ همگون ساخت؟
تنها آنچه که پیوندی با عشق دارد به هستی ام انسجام می دهد. و قطعه های ناهمگون را پر از معنی می کند. زندگی نامۀ فیلمیِ”اشتفن زابو” فیلمساز مجارستانی و تأثراتش از جنگ جهانی دوم و مسائل داخلی مجارستان قبل و بعد از جنگ، پیوندی بود بین من و گسیختگی لحظات بی ارتباط زندگی و بعد دوباره دیدن فیلم Confidence وجودم را تلطیف کرد و انرژی انسانی مرا وسعت داد و دوباره مرا به این ایده معتقد کرد که باید دربارۀ عشق نوشت تا تغییرات بنیادی را در جهان ایجاد کرد. ادبیات خشن، غیرانسانی و غیر عاشقانه که بازتاب حقایق دورانی است که ما در آن سیر می کنیم، آدم ها را خشن و مصنوعی کرده. می توان همیشه به موازات خشونت، زیبایی عشق را یادآور شد. تا آنچه که در پستوی ذهن آدمها دفن شده، دوباره زنده شود. عشق می تواند کوه را جابجا کند. می تواند به آدم های ماشینی حس و عاطفه بیاموزد. می تواند هستی بیافریند.
وام دانشگاهی ام دارد درست می شود. درست شدن آن را تماماً و کاملاً مدیون خواهرم اعظم هستم که با یک نوع درک خارق العاده و صبوری عارفانه به من “امید” داد تا از “محاق” بیرون بیایم. مهم نیست که بعدها بانک ها چقدر مرا استثمار خواهند کرد! نمی خواهم مثل شخصیت “رومانویچ پاسکولنیکوف” در کتاب جنایات و مکافات خشمم را به سیستمی که تا بن استخوان آدم های تهیدست را می چاپد، با نفرت و تاریکی ابراز کنم….باید مثل ستاره ها و مرجان های دریایی ماکسیم گورکی صخره های محکمی برای آینده بسازم….نه….نباید جا بزنم…باید با صبوری و شکیبایی از جنس دندان بشوم که حتی اگر تمام وجودم خاکستر بشود، دندان هایم مثل دایناسورها و مثل دندان های عاج فیل ها جاودان بمانند. تا به عنوان مظهر استقامت روی دیوار موزه ها نصب بشوند! “دندان های عزت”! چه عنوان پر معنایی!…دندان اگر می درد و تکه تکه می کند، عشق هم می ورزد. غذا را هم با “لذت” آهسته آهسته نرم می کند. و حس چشایی آدم را ارضاء می کند….و به تن نیرو می دهد… “لذت” با “دندان” چه رابطۀ نزدیکی دارد… “لذت” چه واژۀ لذت آفرینی…آره….من مثل “دندان” جاودانه می مانم….در کنار دایناسورها و فیل ها!!…
با معرفی نیره و من، IWP اسماعیل خویی را دعوت کرد. فکر کردم حتماً تا حالا “خویی” باید به آیواسیتی آمده باشد. اما هر چه به او تلفن کردم، در اتاقش نبود. وقتی به Mayflower رفتم تا او را ببینم، “مری نظاره” گفت که امشب از راه می رسد. برایش یادداشتی نوشته بودم و از زیر در سرش داده بودم تا به او خوشامد گفته باشم….
در Mayflower با یک شاعر اهل کره جنوبی به نام “Bom” آشنا شدم. تمام راه را تا مرکز شهر پیاده راه رفتیم و دربارۀ شعر و ادبیات صحبت کردیم. او با چند نفری قرار ناهار داشت و من در خیابان پرسه زدم.
پریشب استفانی و شوهرش که هر دو در دانشگاه کار می کنند، آن قدر از نوع تربیت و مادر بودنم ستایش کردند که آشفته شدم. چرا تعریف و تمجید در مقابل خودم مرا این قدر معذب می کند؟ چرا در لحن خالصانۀ او ناخالصی دیدم؟ چرا این حس این قدر مرا دگرگون و مغشوش کرد؟ قضاوت، سخت و پیچیده است و آدم باید بسیار عاقل باشد تا آدم ها را سنجیده مورد سنجش قرار بدهد….آخر خود من هم گاه با تعاریف صادقانه ام سعی می کنم حس از دست دادگی را در مردم محو و ترمیم کنم و به جای آن ارزش های آنها را به خودشان بنمایانم. پس چه مرگم است که با هجوم یک حس غریزی این طور دیوانه شده ام؟ من خود پس از ابراز ستایش و تمجید به نوعی احساس رهایی و خلاصیت می کنم. گویی چون در سالهای انقلاب و جنگ و مهاجرت بسیار از دست داده ام، حالا با آن چه که برایم باقی مانده است، بخشندگی می کنم. عشق و کلامم را می بخشم…پس چرا نمی توانم این حس را به استفانی و شوهرش تعمیم دهم؟….
خب،…باید به این جنگ درونی پایان بدهم!!
با “فیلیپه هرارا” کلاس گرفته ام. از روش تدریسش خوشم می آید. کلاسش بسیار زنده و فعال است. اما از این که هم همکلاسم است و هم استادم، احساس راحتی نمی کنم، اما فیلیپه آدم بسیار زیرکی است و سریعاً حالات آدم را در چهره و زبان تن آدم می خواند و حس را عوض می کند. درک او آرامم می کند و شعورش مرا وادار به خلاقیت می کند.
صبح با اندکی خشنودیت از رختخواب برخاستم. شاید به دلیل این که خوابی دیده بودم که هر چند در زندان های ایران رخ داده بود، اما حسی لطیف و عاشقانه را در من به جریان انداخت. گویی فیلم Confidence را که دیشب دیده بودم، عشق را مثل یک “دانۀ زندانی” زیر خاک بارور کرده بود. و ناخودآگاه قصه ای نگاشته بودم. فیلمی ساخته بودم. نمایشی را به اجرا درآورده بودم!
خواب دیدم در زندان جمهوری اسلامی هستم. در اتاقی بودم که رنگ دیوارهایش زرد آجری پریده رنگ بود، گویی همه چیز در اتاقک از کاشی زردرنگ مرده ساخته شده بود. روی موزاییک های کف زندان هیچ چیز نبود جز یک کاسۀ کوچک غذا. و من گویی “شام آخر” را می خوردم و پس از آن از زندان آزاد می شدم. بسیار گرسنه بودم و با ولع غذا می خوردم. پاسدارها بدون آن که هیچ کلمه ای بر زبان بیاورند به اتاقک می آمدند و بعد می رفتند. حس پر اضطراب لذت بخشی داشتم. در سلولی که بودم دو سه تا هم سلولی داشتم. و همگی ما روی زمین چمباتمه زده و در حال خوردن غذا بودیم. یکی از زندانیان مردی بود شبیه “مهرداد” با آن اعتماد به نفس غنی و شکوفایی درونی اش. ۲۸ ساله بود. قد بلندی داشت و قامتی قوی و محکم. در خواب گویی این مرد که زمانی از فعالان چریک های فدایی خلق بوده است و انگار در سال های ۱۳۶۰ در روزنامه ها مقاله می نوشته است، مقاله ای را به من نشان داد که به چاپ رسیده بود. این سر مقاله تحلیلی بود دربارۀ موضع نادرست حزب توده. تفسیر آن را خواندم و اکنون اصلاً به یاد نمی آورم که آن مقاله از چه دریچه ای به موضع حزب توده پرداخته بود. کاوه انگار ۷ ـ ۸ ساله بود یا ۱۱ ـ ۱۲ ساله و نمی دانم او هم در زندان بود یا نه….در حالی که هنوز در سلول زندان بودم و بسیار شاداب و پر از حس زندگی، به میدان فردوسی فلاش بک یا فلاش فوروارد شد. اما میدان فردوسی، همان میدان فردوسی واقعی در تهران نبود. میدانی بود بسیار وسیع و تمیز با گل کاریهای آراسته و زیبا….
وقتی از خواب بیدار شدم سرشار بودم از حس عشق و زندگی و امید، اما یک ساعت بعد که از خانه بیرون رفتم، امید مثل روح یک پرنده از تنم گریخت. در کلاس نه حرف استاد را می شنیدم، نه شاگردان را. در بیداری خواب بودم. از کلاس بیرون آمدم. در خیابان ها پرسه زدم. فکر کردم به مرکز کامپیوتر بروم و کامپیوتر IBM را از نزدیک ببینم. دیدم هنوز روح کامپیوتر را درک نمی کنم. کامپیوتر مثل یک آدم بیگانه برایم بیگانه بود. به River room رفتم و شروع کردم به مجله خواندن. مصاحبه ای را خواندم دربارۀ نمایشنامه “سفارتخانه” مروژک. چند شعر از “اوزیر آصف” خواندم. کوتاه، موجز، زیبا، غنی….فکر کردم در ایران همۀ مردم شاعرند. این را در جامعه ای حس می کنم که شاعر کم دارد! که شعر جایی ندارد! به Theatre Lab رفتم. برای دیدن No shame. حوصلۀ هیچکس را نداشتم حتی ژاکلین، که خودش، خودش را برای شام به منزلم دعوت کرد! و لابد اگر یک فرصت بهتر نصیبش بشود، بدون آن که به من خبر بدهد، به منزلم نمی آید! من ژاکلین را جدی نمی گیرم. فقط دیوانگی هایش را دوست دارم!
“اریک فورسایت” در مورد تلاش و رقابت برای گرفتن نقش در بازیگری صحبت کرد. از خلال صحبت هایش به سیاست های دانشکده پی بردم. ضعیف در هر جامعه ای می میرد. باید قوی بود. مطمئن به خود، با پشتکار و زرنگ…. وقتی به خانه می آمدم، بوی هوا احساس های سپتامبر گذشته را در من زنده کرد و آن اراده و امیدواری شگفت انگیز برای پیشرفت…..