آلیس لیدلاو در دهم جولای ۱۹۳۱ در شهرک “وینگهام” در شمال استان انتاریو کانادا به دنیا آمد. پدرش رابرت لیدلاو کشاورز بود و دستی در نوشتن داشت. آلیس در جایی گفته است، اگر پدرم با نوشتن توانست در دیگران دست کم در میان کشاورزان اثر داشته باشد، من چرا ننویسم! او که بزرگترین فرزند از سه فرزند خانواده لیدلاو بود، تنها ده سال داشت که مادرش به بیماری پارکینسون دچار شد و یکی از حوادثی که در نویسنده شدن او نقش داشت، همین بود.
آلیس از دانشگاه وسترن انتاریو اسکالرشیپ روزنامه نگاری دریافت می کند و مدتی نیز برای برخی روزنامه ها خبر و گزارش می نویسد، اما گفته است که برای پرداخت هزینه های دانشگاه دچار مشکل بوده و هر کاری پیش می آمده می کرده که از پس این هزینه ها بر آید، از جمله از فروش خون خویش تا پاک کردن تنباکو را تجربه می کند تا خرج دانشگاه را تامین کند. در همان سال ها نخستین داستانش به نام “Dimensions of a Shadow” را می نویسد، داستانی که در فارسی با نام ” ابعاد سایه” ترجمه شده است.
واقعه بعدی زندگی آلیس لیدلاو ازدواج او با جیمز مونرو است. از همین زمان به بعد است که او به آلیس مونرو معروف می شود. آلیس و جیمز از انتاریو به استان بریتیش کلمبیا نقل مکان می کنند و در شهر ویکتوریا در همین استان کتابفروشی مونرو را باز می کنند که هنوز و همچنان به همین نام برقرار است، هرچند آلیس و جیمز مونرو دیگر زن و شوهر نیستند.
پس از جدایی از جیمز مونرو، آلیس با دوست دوران دانشگاه خود گری فرملین ازدواج می کند. گفته می شود آلیس در پیوند با دیدار دوباره خود با گری فرملین گفته است، پس از سه پیک مارتینی من و گری به این نتیجه رسیدیم که با هم ازدواج کنیم.
منتقدان آثار آلیس مونرو داستان های او را آیینه ی کانادا نامیده اند. و از بختیاری کاناداست، که نخستین برنده ی نوبل ادبیات این کشور کسی است که آثارش تصویرگر ذهنی و گاه عینی شهرها و شهرک ها و مردمان این کشور، بویژه ساکنان شمال انتاریو بزرگترین استان کانادا هستند. او بی آن که مدعی باشد و چه بسا بی آن که قصد کند، هم شمایل انسانی و اجتماعی و تاریخی مردمان این سرزمین پهناور را در آثارش تصویر و بازآفرینی کرده است و هم در شیوه ی نوشتاری و ساختمان و ساختار داستان هایش می شود طعم و بوی کانادا و کانادایی ها را دید. آثاری که خواننده ی آشنا به ادبیات را به یاد استاد داستان کوتاه نویسی دنیا آنتوان چخوف می اندازد. به همین برهان است شاید که رسانه های جهان پس از برنده شدن او نوشتند چخوف کانادا برنده ی نوبل ادبیات شد.
زبان ساده و روان و ساختار سرشار از رنگ و رویای داستان های آلیس مونرو آثار او را، هم مورد اقبال نویسندگان و اهل فن ادبیات، و هم مردمان عادی قرار داده است. تا بدان پایه که کانادایی ها خود را در آیینه آثار مونرو می بینند.
داستان کوتاه “پسرها و دخترها” که دوست من ایرج رحمانی نویسنده ی ایرانی ـ کانادایی از آلیس مونرو ترجمه کرده و در همین شماره شهروند چاپ شده است، بخش بزرگی از ویژگی های داستان های مونرو را در دل خود دارد.
در همین داستان می توان بسیاری از ویژگی های ساختاری و مضمونی آثار مونرو را دید، زبان روان و در دسترس خوانندگان طیف های متفاوت او را، زندگی کانادایی ها در زمان وقوع داستان را، و از همه مهمتر دقت نظر نکته سنجانه و زنانه ی او را. موضوعی که مونرو همیشه منکر آن بوده این است که او در داستان هایش گروه و یا جنسیت خاصی را مورد نظر داشته و برتری داده است.
او می گوید من به زندگی به طور کلی نظر دارم، و برایم انتخاب و یا ترجیح عمدی آدم ها و یا قصد برای آن جذاب نیست. شاید یکی از اعتبارهای انکار ناکردنی آثار او همین عدالت و انصاف ناخواسته و یا ناآگاهانه ای است که در آن ها موج می زند بی آن که خود را به رخ هنر پذیر و خواننده بکشد.
مونرو با دقت و ظرافت مادرانه و زنانه ای که آمیخته به فهم و درک زندگی اجتماعی و انسانی و روابط پیچیده ی میان آدم هاست، به موضوع هایی با موفقیت می پردازد که گاه دیگران به قصد و با تمهیدات اجرایی و زبانی هم قادر به انتقال آسان آن ها به خوانندگانشان نبوده اند، و کارهایشان در حد شعار و بی تأثیر باقی مانده است.
برای نمونه در همین قصه دختر خانواده با اینکه تقریبن بار اصلی کمک به پدر را در کار مزرعه عهده دار است، و به تجربه فهمیده است که برای مورد قبول قرار گرفتن بهتر است به جای نقش طبیعی دخترانه خویش نقش پسر بزرگ خانواده را بازی کند، هر کاری می کند که حضورش پسرانه و برادرانه به نظر آید. با این همه در زیر پوست قصه وقایع جوری رقم می خورند که امیدهای خانواده و بویژه پدر که بیشتر از زبان مادر شنیده می شود، به برادر کوچولوی او “لرد ” است، تا او که عملن کار پسر غایب ده یازده ساله ی خانواده را بر دوش دارد. برای همین مادر مدام به پدر وعده ی بزرگ شدن لرد را می دهد، موضوعی که از دید تیزبین دختر به دور نمی ماند. برای همین است که از یاد نمی برد که از هنگام تولد لرد او احساس نا امنی می کرده و در نا خودآگاه می کوشیده از سر راه برش دارد.
مونرو بسیار زیرپوستی، عمیق و هوشیارانه نگاه جنسیتی حاکم بر جامعه را با امتناع دختربچه که دوست نمی دارد نقش مادر را – که با وجودی که یکی از مهمترین اهرم های پیش برنده زندگی شان است اما جامعه در ارزشگذاری هایش آن را نادیده می گیرد- ایفا کند، و از سوی دیگر تلاش می کند که خود را به پدر که گمان می برد بازیگر نقش اصلی در زندگی اوست نزدیک و در رکاب او کار کند، به نقد می کشد.
این دو سه برش از داستان به روشنی دغدغه های دختر را نشان می دهد:
” آن زمستان، دربارهی حرفهائی که مادرم جلوی انبار زده بود چیزهای بیشتری شنیدم. دیگر احساس امنیت نمی کردم. به نظر میرسید که در ذهن آدمهای دور و برم، پیوسته افکاری از همان قماش در جریان بود. به نظر من، قبلاً، کلمهی دختر چیزی بود مثل معصوم و بیآزار، مثل کلمهی کودک، اما حالا به نظر می رسید که اینطور نبود. یک دختر، از قرار، موجودی نبود که من به سادگی تصور می کردم، بلکه چیزی بود که من می بایستی میشدم. این تعریفِ آنها از دختر بود و همیشه هم، با ناامیدی و سرزنش و توبیخِ موکد همراه بود، حتی در این باره مرا مسخره هم می کردند.
مادر بزرگم آمد و چند هفتهای پیش ما ماند و من چیزهای دیگری شنیدم: “دخترها در را آنطور بهم نمیزنند.” یا: “دخترها وقت نشستن زانوهاشان را بهم میچسبانند.” و بدتر از آن، وقتی از او سوال میکردم میگفت: “این موضوع به دخترها مربوط نمیشود.” هر چند من تعمداً در را با صدا به هم میزدم و تا حد امکان عجیب و غریب مینشستم و فکر میکردم با این کارها دارم خودم را آزاد نگه میدارم.
پدرم گفت: “اهمیتی ندارد.” او با لحنی پر از تسلیم، حتی با لحنی پر شوخی حرف زد، کلماتی که مرا برای همیشه معاف و مبرا و بری از تقصیر کرد. گفت: “او فقط یک دختره.”
مونرو به سادگی و بی هیچ هیجان و ایجاد حس همدردی مصنوعی خواننده را به همدلی با دختر سوق می دهد، او با تعریف وقایعی که به ظاهر کم اهمیت به نظرمی آیند، عمق فاجعه ای را که برای زندگی یک دختر کشاورز کانادایی در حال وقوع است، تصویر می کند.
برای همین است که دختر قصه به یاد می آورد که از هنگام تولد برادرش این حس ناامنی با او بوده است، و در همان ایام کودکی یک بار طفل تازه چهاردست و پا راه افتاده را از نردبان به بالا فرستاده و ناخودآگاه گویا در پی از شر او راحت شدن بوده است. اما حس دو گانه ی علاقه ی برادرخواهری و چه بسا ترس از مجازات پدر و مادر او را در آخرین لحظه به کمک طلبیدن از والدین می کشاند، این دوگانگی نقش و نگاه دخترانه و مردانه در جای جای داستان هست.
برای نمونه در واپسین تصویر این نزاع پنهان که آلیس مونرو به زیبایی میان نقش دختران و پسران ، بویژه در خانواده های کشاورز و کارگر و یا طبقات پایین جامعه آن زمان کانادا تصویر می کند، باز این برادر است که خواهر خود را به دلیل عاطفه ای که برای نجات اسب شان “فلورا ” که قرار است با گلوله ای کشته شود تا خوراک خرگوش ها شود، برملاگری برادر کوچکتر است که دردسر تازه ای برای خواهر ایجاد می کند.
در قصه خواهر همیشه در موقعیت از دست دادن است، از دست دادن نقش پسر خانواده ـ که نبود ـ و با هر زحمتی کوشیده بود جای او را پر کند و حالا پسر پیدایش شده و قصد کرده او را به آشپزخانه جایی که دوست نمی دارد و بوی سرنوشت مادر را می دهد بفرستد.
این ها را آلیس مونرو در تاروپود قصه می تند، نه اینکه شعار بدهد و یا ادعانامه صادر کند، او حتی برای دختر دلسوزی هم نمی کند. روایت به گونه ای پیش می رود که هنرپذیر خود به این ظرافت های معنایی و اجرایی واقف می شود. نویسنده در پرداخت استادانه اش به زندگی است که این فراز و نشیب ها ی اجتماعی و یا جنسیتی را در کشوری مانند کانادا پیدا و روایت می کند.
آدم های داستان های مونرو به دلیل خوب و بد بودن و درست و نادرست و محق و ناحق بودن شان نیست که مورد توجه خوانندگان بسیار او قرار می گیرند، بلکه او در روایت از سر صداقت زندگی کانادایی ها کاری می کند که دیگران با تمهیدات فراوان و به قصد خیرخواهی برای انسان امروز هم قادر به انجام موفقانه او نیستند. مونرو به درستی به تصویر همه جانه و صادقانه ی روابط انسانی و اجتماعی با همه ی فراز و فرودهای او می پردازد و حاصل چنان درست و درمان و دل پذیر می شود که هم در میان نویسندگان و روشنفکران و هم در دل مردم عادی جای پیدا می کند.
این توضیح را هم بدهم که در برخی خبرها و نظرها آلیس مونرو را دومین نویسنده کانادایی برنده ی نوبل ادبیات دانسته اند که درست نیست، هرچند درست است که سال بلو متولد کاناداست، اما نویسنده ی کانادایی نیست، من معتقد به محل سکونت نویسنده برای انتصاب او به کشور زادگاه و یا غیر زادگاهش نیستم، کما این که اگر نویسنده ی چینی و یا ژاپنی که شهروند امریکا و یا کانادا ست اگر در آثارش به موضوع های سرزمین مادری خویش بپردازد او را باید نویسنده ی هر دو سرزمین دانست، اما این شامل حال نویسندگانی مانند سال بلو که ۲۶ سال پیش از دریافت نوبل، شهروند کشور دیگری شده و در آثارشان هر آنچه هست مربوط به کشور کنونی و یا محل اقامتشان است را نمی شود به زور سند محل تولد به کشور مادر گره زد.
آثار سال بلو رنگ و بوی خالص امریکایی و شیکاگویی دارند و خود نیز خود را امریکایی می پنداشت، کانادایی خواندن او به صرف تولدش در کانادا درست به نظر نمی آید. برای همین من آلیس مونرو را نخستین کانادایی برنده نوبل ادبیات برای کانادا می دانم!