ماجرای دو رسوائی جنسی آنهم همزمان در ایران و آمریکا، نشان داد که برعکس آنچه سخنگویان دو دولت ابراز می کنند، رابطه بین ایران و آمریکا قطع قطع هم نیستبه نوشته رسانه های جمعی، به محض اینکه سردار زارعی با شش زن برهنه در ایران دستگیر شد، طشت رسوائی آقای الیوت اسپیتزر دادستان سابق و فرماندار وقت نیویورک نیز از بام افتاد و آبروی چندین و چند ساله ایشان بر باد رفت.
بسیاری معتقدند که سردار زارعی هنگام دستگیری با عصبانیت گفته است شماها من و این شش خانم لخت را که همگی زیرخط فقر زندگی می کنیم و چیزی نداریم که بپوشیم، به اتهام داشتن رابطه نامشروع و فساد اخلاق دستگیر می کنید، آنوقت فرماندار نیویورک با آن کبکه و دبدبه اش را که با یک شبکه از زنان فاسد ارتباط دارد، آزاد می گذارید.
به دنبال این اعتراف، یا لو دادن همکار! فرماندار نیویورک که متوجه می شود سردار بزرگ ایرانی او را رسوا کرده است، به ارتباطش با زنان بدکاره اعتراف می کند و پس از عذرخواهی از مردم و همسرش، (همسرش دیگه چرا؟!) از سمت خود استعفا می دهد.
صاحب نظران معتقدند سردار زارعی باید به جای آقای الیوت فرماندار نیویورک شود چون کسی که در آن واحد می تواند به امورات شش زن برهنه رسیدگی کند، یقیناً می تواند به برهنه تنان نیویورک نیز رسیدگی کند، و به این دلیل لیاقتش بیشتر از آن است که در حد یک سردار بماند و باید ارتقاء مقام پیدا کند!
لباس شخصی های فرانسه خلع لباس می شوند!
وقتی از تلویزیون شنیدم که محبوبیت آقای سارکوزی در فرانسه کم شده و حزب ایشان در انتخابات شهرداری ها شکست خورده است، بسیارخوشحال شدم.
خوشحال شدم که ناله و نفرین مقامات کشورمان اثر خود را کرد و سارکوزی به سزای جنایات مختلفی که در منطقه انجام داده بود رسید.
این خارجی های بی دین و ایمان، خیال می کنند مخالفت با دولت ما شوخی بردار است و لابد باور نمی کنند که دعا و نذر و نیاز اثری دارد که هیچ حربه دیگری ندارد و نمی دانند که به قول معروف چوب خدا صدا ندارد ، وقتی بزند دوا ندارد.
سارکوزی از راه نرسیده شروع کرد به مخالفت با مقامات کشور ما و آنها هم شروع کردند به دعا و نفرین که: خدایا خودت سزاشو بده و به زمین گرمش بزن و می بینیم که زد.
شعری هست که دقیقاً یادم نیست اما تقریباً این است که :
صدها هزار تیر دعا کرده ام رها
شاید از آن میانه یکی کارگر شود
و خدا را شکر، که چه به سرعت کارگر شد!
اما نکته دیگری که باعث فکر و خیال من شده و برایم یک علامت سئوال است این است که طرفداران ایشان از جمله لباس شخصی های فرانسه در این انتخابات کجا بوده اند و چه می کرده اند و چرا به ایشان کمک نکرده اند تا در انتخابات پیروز شود؟
هیچکس نمی تواند منکر این بشود که فرانسه میلیون ها لباس شخصی دارد. (من خودم در سفر به پاریس هزارنفر از آنها را در خیابانها دیده ام!).
یک کشور به لباس شخصی هایش حقوق می دهد که چه بشود؟ آیا نباید چنین نیروی عظیمی در انتخابات به طرفداری از رئیس جمهورکشور، وارد عمل بشود؟
می مردند اگر هرکدام به پنج شش تا حوزه رای گیری سر می زدند و هرکجا پنج شش تا رای می انداختند توی صندوق؟!
من اگر جای آقای سارکوزی بودم بلافاصله این لباس شخصی ها را خلع لباس می کردم و می گفتم بروید همان لباس های خودتان را بپوشید. این لباس ها برازنده شما آدمهای نمک نشناس نیست!

حسادت به مردم عراق!
کارگران کارخانه نساجی درخشان یزد، حرفی زده اند که مرغ پخته هم خنده اش می گیرد.
آنها ضمن اعتراض به بیکاری و بی پولی و حرفهائی که اصطلاحاً به آنها صد تا یک غاز گفته می شود، گفته اند چرا دولت به ما هم مثل مردم عراق کمک نمی کند؟
شما را به خدا ببینید، به محض اینکه آقای احمدی نژاد به عراق رفت و قول داد یک میلیارد دلار به عراق کمک کند، حسادت ها شروع شد.
من نمی فهمم چرا ما مردم اینقدر حسودیم، چرا اینقدر پرتیم و چرا اینقدر از سیاست و مناسبات جهانی بی اطلاعیم؟
آخر عراق امروزکه عراق دیروز نیست. دنیا عوض شده است، صدام حسین را کشتند و این کارگران هنوز خیال می کنند ما با عراق درحال جنگیم. لابد خسارت جنگ هشت ساله را هم می خواهند؟

کارفرمای کارخانه درخشان یزد، وقتی از پرداخت حقوق کارگران کارخانه بازماند، یاد یک داستان بی ربطی که منسوب به ناصرالدین شاه است افتاد.
به خیال خودش فکر بکری به کله اش رسید، بسیار مودبانه، خیلی خیلی دوستانه، به کارگران گفت هرکس که مایل است می تواند مرخصی بگیرد و برود و مخارج خودش را هرطور که می تواند، تامین کند، اینجا از پول مول خبری نیست. کاری که ناصرالدین شاه با باز شکاری اش کرد.
ناصرالدین شاه یک باز شکاری داشت که به اندازه نصف بودجه مملکت، برای تامین غذای این پرنده، خرج می شد. شاه وقتی صورتحسابی را که برای نگهداری آن حیوان نوشته شده بود، دید، عصبانی شد و گفت ولش کنید این فلان فلان شده را برود خودش شکارکند و خودش هم بخورد.
کارگران به کارفرمای کارخانه گفتند قربان اگر ما را با باز شکاری ناصرالدین شاه مقایسه می فرمائید عوضی حالی تان شده است.
آنجا درباریان سوءاستفاده و صورتحساب سازی می کردند که ناصرالدین شاه چنین حرفی زد، ما بابت کاری که کرده ایم حقوقمان را می خواهیم.
تنها اشتباه کارگران این بود که یک قیاس مع الفارق هم کردند و در دنباله حرفهایشان گفتند چرا دولت به ما هم مثل مردم عراق کمک نمی کند؟
و رئیس کارخانه به عقلش نرسید به آنها بگوید آخرشماها که یک کلمه عربی بلد نیستید و یک خیابان عراق را نمی شناسید، چطور انتظار دارید مثل مردم عراق با شما رفتارشود؟ لااقل یک کلاس زبان عربی بروید، یک (لا) و(نعم) یاد بگیرید، بعد از این توقع ها داشته باشید!

مغزشوئی با لیف و صابون!
خدا را شکر، بالاخره نهادی درست شد، تا کتابهائی را که ارزش منفی دارند، از کتابخانه ها دور بریزد.
این نهاد نوپا داغ داغ است و تازه از تنور درآمده و خبرش یکی دو هفته پیش منتشر شد.
کتابهائی که ارزش منفی دارند و این نهاد می خواهد آنها را سوا کند و دور بریزد، کتابهائی هستند که بوی قورمه سبزی می دهند و هرکس آنها را بخواند یا حتی به آنها دست بزند،کله اش بوی قورمه سبزی می گیرد.
من خودم هرجا چنین کتاب هائی را می بینم، در دماغم را هم می گیرم که حتی بوی آنها به مشامم نخورد. نمی دانید چه بوی ناراحت کننده و زننده ای دارد.
به دنبال انتشار این خبر، یکی از کانال های تلویزیونی گزارشی تهیه کرده بود ازکتابهای درسی مدارس ایران که دیدنی بود.
به عنوان مثال این تلویزیون طرحی چاپ شده درکتاب را نشان داد که از قوس و قزح خون می بارید یا نقاشی های سیاه و سفیدی را نشان دادند که بچه ها باید رنگ کنند. تصویرها فقط بمب بود و موشک و سایر آلات کشتن.
تلویزیون عکس هائی را هم نشان داد که در همین کتابهای مدارس ابتدائی چاپ شده بود.
عکس ها تماماً از بچه هائی بود مسلسل به دست و کودکان هشت نه ساله نشسته توی سنگر!
گوینده تلویزیون که خونش به جوش آمده بود و معلوم بود مثبت و منفی اش قاطی شده، اعتقاد داشت چنین کتابهائی است که ارزش منفی دارند و باید دور ریخته شوند.
او می گفت این کار منحرف کردن افکارکودکان است و در حقیقت شستشوی مغزی است.
اجازه می خواهم به این گوینده خوش صدا بگویم برادر شستشوی مغزی یعنی چی؟ اصلا این جمله که توی دهن مردم افتاده است و از آن استفاده می کنند، جمله ایست بی ربط چون شستشوی مغزی کاری است غیرعملی و غیرممکن.
من یکی که هر چه فکرمی کنم نمی فهمم چگونه می شود مغزکسی را شستشو داد؟
اگر منظورتان این است که وسط سر بچه ها را با لیف و صابون می شویند و به این طریق آنها را منحرف می کنند، که خود من هم چهل سال است دارم همین کار را با خودم می کنم. پس چرا احساس خاصی نمی کنم و چرا فکرم منحرف نشده است؟ آیا از اول فکرم منحرف بوده است و منحرف تر از این نمی شود؟! یا به این دلیل تغییری نکرده ام که به جای صابون با شامپو می شویم؟
آیا برای شستشوی مغزی، مغز سر دانش آموزان را کیسه می کشند و سنگ پا می زنند؟ در آن صورت باید پوست سر همه جوانها کنده شده یا حداقل موی سر آنها ریخته باشد که در آن صورت الان باید میلیون ها دانش آموز کچل داشته باشیم؟
آیا این کار با جراحی انجام می شود ؟ یعنی مغز آدم را درمی آورند، با شامپو می شویند، سپس آب می کشند و بعد از آنکه با سشوار خشک کردند، می گذارند سر جایش؟ اینهم عملی نیست. مگر ما چند تا جراح مغز داریم که بتوانند میلیونها دانش آموز را مغزشوئی کنند؟ بیشترجراح ها هم که آمده اند خارج و پناهنده شده اند.
اگرهم بخواهند دانش آموزان را بیاورند خارج مغزشوئی کنند و برگردانند که خرجش زیاد می شود و در آن صورت دیگر پولی برایمان نمی ماند که بخواهیم به کشورهای پرت وپلای دنیا کمک کنیم؟

برای اطلاع آنها که مغز را ندیده اند، اجازه بدهید بگویم که من مغز گوسفند را در کله پزی ها دیده ام. اصلا نیازی به شستشو ندارد، تمیز تمیز است. حتی از پاچه هم تمیزتر است! بنابراین وقتی مغز گوسفند اینقدر تمیز باشد و احتیاجی به شستشو نداشته باشد، تکلیف مغز آدمیزاد با آنهمه فهم و شعور، معلوم است.
من پس از کلی فکر و بررسی به این نتیجه رسیده ام که همه حرف هائی که در مورد مغزشوئی دانش آموزان مدارس می زنند یک شایعه لوس و بی اساس است. بهترین راهش این است که از بچه هایتان سئوال کنید.
از پسر یا دخترتان بپرسید آیا کسانی که کتابهای درسی شماها را نوشته اند، هرگز آمده اند سر کلاس مغز سرت را با لیف و صابون بشویند؟!