نخستین دیدارم با احمد مطار را هرگز از یاد نمی برم. پنج سال پیش، در بعدازظهر یکی از روزهای ماه فوریه سال ۲۰۰۶ بود. پیپ در دست، در ضلع شرقی میدان رامسس (التحریر) مرکز شهر قاهره، همان میدانی که این روزها به مرکز خبر دنیا تبدیل شده، پرسه می زدم که ناگهان شعله آتشی را در برابر چهره خود یافتم. شگفت زده سربلندکردم و یک جفت چشم درشت که در حدقه دودو می زد در صورتی سیه چرده به چشمم خورد. فندکی روشن در دست داشت و با لبخندی ملایم به پیپی که در دست داشتم اشاره می کرد. جوانی ریزنقش و لاغراندام بود و ۲۴، ۲۵ ساله به نظر می آمد. تشکّر کردم و گفتم خودم فندک در جیب دارم ولی فعلا میل به کشیدن پیپ ندارم. به بساطی که درکنارش بود اشاره کرد و گفت یک فندک هم از من بخر. در بساطش فقط فندک ـ حدود ۱۰۰، ۱۵۰ عدد ـ وجود داشت که هر یک را به قیمت یک گینی ـ واحد پول مصر معادل حدود ۱۷ سنت ـ می فروخت. کل بساط عبارت از یک تکه تخته به اندازه های ۵۰ در ۷۰ سانتیمتر بود که برروی یک چهارپایه تاشوی چوبی قرارداشت. یک فندک از او خریدم و سر صحبت باز شد. هنوز بیش از یکی دو دقیقه از گفتگویمان نگذشته بود که ناگهان احمد مطار، مانند ۲۰، ۳۰ دستفروش دوره گرد که در آن ضلع میدان سرگرم فروش کالاهایشان بودند، بساطش را روی سرگذاشت، چهارپایه تاشوی چوبی را به شانه انداخت و با سرعت به سویی گریخت. من که از این حرکت مات و مبهوت شده بودم، چند ثانیه ای هاج و واج بجا ماندم تا این که سرانجام با رسیدن چند مأمور پلیس، دلیل گریز برق آسای دستفروشان دوره گرد برایم روشن شد. بعدازظهر روز بعد بازگشتم و احمد مطار را در همان جای دیروز یافتم. برایم توضیح داد که با آنکه همه دستفروشان روزانه به مأموران پلیس حق و حساب می پردازند، آنان برای آنکه وانمود کنند که وظایفشان را درست انجام می دهند، روزی یکی دو بار آن نمایش تعقیب و گریز را اجرا می کنند.
روزهای بعد باز به دیدن احمد مطار رفتم و با وجود حدود ۴۰ سال تفاوت سن، نوعی دوستی بینمان به وجود آمد. وقتی برای دلداری و تشویق به او گفتم که من نیز در جوانی مدتی به دستفروشی پرداخته ام، شاید برای آنکه راستگویی ام را بیازماید، از من خواست که برای چند دقیقه کار او را انجام دهم. به جایش ایستادم و با فریاد “ایهاالناس، هذا بالگینی”، (آی مردم، این ـ فندک ها ـ فقط یک گینی) به جلب مشتری پرداختم. چهره و لهجه ام موجب جمع شدن گروهی از رهگذران و دستفروشان دیگر گرد بساط شد و بازارش رونق گرفت. این موضوع موجب صمیمیت بیشتر ما شد. برخی شب ها پس از پایان کار به قهوه خانه ای می رفتیم و چای می نوشیدیم و گپ می زدیم. گفت که در رشته تاریخ هنر از دانشگاه فارغ التحصیل شده، پدرش یک پزشک اهل اسوان در جنوب مصر بود که ۸ فرزند داشت و او برای آنکه سربار خانواده نباشد به قاهره آمده و پس از آنکه برای یافتن کار به هر دری زده و نیافته ناگزیر به دستفروشی روی آورده است. از درآمدش پرسیدم، گفت که به طور متوسط از روزی ۱۰ گینی ـ حدود یک دلار و هفتاد سنت ـ فراتر نمی رود. چند روز بعد مقداری لباس و وسائل اضافی ام را برایش بردم، با رنجیدگی آشکار گفت که مستحق کمک نیست و از میان لباس ها و وسائل تنها یک کیف پول را به عنوان یادگاری برداشت و بقیه را در حضور من به دوستان خود داد.
چند روز بعد، هنگامی که صمیمی تر شدیم، از من خواست یک شب او و چند دوستش را در یکی از بارهای شبانه ای که در مرکز قاهره وجود دارد و زنان حرفه ای در آنها خدمت می کنند میهمان کنم. هنگامی که از آن بارها و زنانی که در آنها کار می کنند حرف می زد، چنان حسرت و محرومیتی در صدایش موج می زد که ردّ درخواستش برایم بسیار دشوار بود. با این حال، از انجام درخواستش پوزش خواستم و گفتم که فقط می توانم با خرید چند بطری مشروب هزینه یک بزم میگساری ساده را بپردازم. پیشنهادم را رد کرد و گفت که او و دوستانش با همان درآمد اندک، هرچندگاه یکبار پول رویهم می گذارند و با خرید مشروب دمی به خمره می زنند.
در همان زمان، با دیدن نظام امنیتی، پلیسی و نظامی که دیکتاتوری حسنی مبارک بر مصر تحمیل کرده بود، ترس و وحشتی که در میان مردم پراکنده بود، پلیس نظامی که در سر هر کوی و برزن حضور سنگین و آشکار داشت و اختناقی که بر کل جامعه حکمفرما بود، بارها و بارها از خود پرسیدم که احمد مطار و احمد مطارها که شمارشان میلیون ها نفر است تا کی می توانند این فشار و اختناق مستبدانه را تحمّل کنند و دم برنیاورند؟!
پاسخ این پرسش را حدود ۶ هفته پیش، زمانی که پلیس ستمگر تونس بساط محقّر سبزی فروشی دوره گرد ابوزید جوان ۲۶ ساله دانشگاه رفته تونسی را ضبط کرد و او در اعتراض خود را به آتش کشید و آغازگر شورشی شد که در چند هفته به فرار دیکتاتور تونس، زین العابدین بن علی انجامید یافتم. از آن روز تاکنون، هرگاه که در گسترش ناآرامی ها به الجزایر، اردن، یمن و مصر جوانان خشمگین و معترض را بر صفحه تلویزیون می بینم، بی اختیار چهره احمد مطار بر ذهنم نقش می بندد.
پرسش دیگری که به ذهن می آید، این است که اگر یک ناظر عادّی در یک سفر چند هفته ای به چنین پرسشی می رسد، چگونه است که دیکتاتور و دستگاه عریض و طویل امنیتی ـ پلیسی و نظامی که برپا کرده چنین پرسشی را یا اصولا از خود نمی کند و یا زمانی می کند که کاملا دیر شده و کار از کار گذشته است؟!
پاسخ این پرسش شاید این باشد که فرد یا گروه حاکم خودکامه، بر اثر توالی استبداد یا در سنجش توانایی های خود دچار خودبزرگ بینی می شود و یا مردم را که درازمدّتی تن به تسلیم در برابر استبداد می دهند، چنان خرد و حقیر می بیند که حتی در ذهنش هم نمی گنجد که روزی ممکن است همین مردم آرام و بره صفت به خروش آیند و در اندک زمانی پایه های دیکتاتوری را در آتش عصیان و خشم خود بسوزانند و خاکستر کنند.
میرحسین موسوی که خود سالها به سفت کردن پیچ و مهره یکی از مخوف ترین دیکتاتوری های تاریخ مشغول بوده و از اینرو می تواند در موضوع صاحب نظر باشد، در یادداشتی که در تارنمای “کلمه” منتشر شده می نویسد: «متأسفانه منافع پشت سر ایدئولوژی حاکم در کشور اجازه نمی دهد واقعیت ها آنچنان که هستند، خود را نشان دهند. خطیبان و تریبون های گوش به فرمان به عملکرد مفسدانه و جبّارانه فرعون مصر که با بازداشت ها، اعتراف گیری ها، پرونده سازی ها و غارت مردم از طریق باندها و اطرافیان، این شرایط انفجاری را در مصر ایجاد کرده اند توجهی نشان نمی دهند. اینان به “روز خشم مردم” مصر اشاره می کنند ولی نمی گویند که روز غضب، نتیجه ناکارآمدی و فساد در بالاترین سطح حکومت و حیف و میل کردن بیت المال و همچنین بستن دهن ها و شکستن قلم ها و اعدام ها و برپاکردن چوبه های دار برای ایجاد خوف در میان در میان مردم است. فراعنه معمولا زمانی صدای ملّت را می شنوند که بسیار دیر شده است».
میرحسین موسوی این حرفها را به در می گوید تا دیوار بشنود وگرنه خود به خوبی می داند که تا آنجا که به “اعدام ها” مربوط می شود، “فرعون مصر” انگشت کوچک ولی مطلقه فقیه نیز به حساب نمی آید و او نیز در این زمینه شاگرد تنبل رهبرکبیر انقلاب یعنی آیت الله خمینی است. میرحسین موسوی این سخنان را در قالب استعاره و تمثیل می گوید تا ناگزیر نباشد توضیح دهد که با فاصله بسیار، شکستن رکورد “بستن دهن ها، شکستن قلم ها و اعدام ها” ـ چندین هزار اعدام فقط در شهریور ۱۳۶۷ ـ در زمانی رخ داده که خود او در مقام نخست وزیر در قبال آنها مسئولیت مستقیم داشته است.
میرحسین موسوی در مورد: «فراعنه ـ بخوانید دیکتاتورها ـ معمولا زمانی صدای ملّت را می شنوند که بسیار دیر شده است» کاملا حق دارد. حجّت الاسلام احمد خاتمی، نماینده ولی مطلقه فقیه و امام جمعه موقّت تهران در خطبه نماز جمعه هفته گذشته یاوه هایی بهم بافته که گفته میرحسین موسوی را تأیید می کنند: «به همه این کسانی که واقعیات را نمی بینند می گویم که خاورمیانه اسلامی با محوریت اسلام، دین و مردم سالاری دینی در حال شکل گیری است».
امام جمعه موقّت تهران که در عین نابینایی و ناشنوایی، طوطی صفت از درون برج عاج قدرت دیگران را به ندیدن “واقعیات” متهم می کند، چنان از شنیدن صدای مردم تونس، الجزایر، اردن، یمن و مصر و درک محتوای واقعی پیام آنان عاجز است که خواب پنبه دانه ی حکومت اسلامی خاورمیانه را می بیند!
* شهباز نخعی نویسنده در حوزه ی مسائل سیاسی و ساکن مونتریال کانادا و از همکاران شهروند است.