ما نگران بودیم. نگران رانندهای که نمیآمد هی و برف انبوه میشد بر جان من و مسافرانی که نشسته خیره بودند بر جادهای که هیچ نداشت الا مه و برف و کولاکی که به در و پیکر آن ماشین بیجانِ اوراق میزد. راننده رفته بود جایی که بشود توضیح داد دبهی خالی را توی هوا، تکان دادنش را حالی کرد که بنزین لازم است و بنزینی نبوده لابد که تا به حالا نیامده بود و پیکرهی ما میلرزید از دانسته شدن سرمایی که بیرون کولاک میکرد و جانی از ما میطلبید که نداشتیم.
دیده بودم. آخرین تابلوی راهنما پیش از توقف اجباری را دیده بودم و میدانستم که پیکان ۴۸ئی که راننده دربهدر بنزینش بود جایی مابین پرند و پرندک ایستاده بود و خیره به پرندهگانی که در سکوت مابین بالهاشان تک میزدند به یخبندان عظیم زنجیر شده بود به جادهی صیقلین.
بعد گرگها بودند اولین کلامی که بعد خروج راننده بغلدستی من – مردعینکی که تا آستین در بارانیاش فرو رفته- در لرزیدنی مدام، چشم گشود و به زبان آورد به لکنتی تنگ بر دندان نیش: گرگها، گرگها و همانطور خیره ماند به شیشهای که سفید بود و هیچ نداشت جز شریانی از عرق که بر جان من شره کرده بود پیش از اینها. راننده نمیآمد و چشمها چرخیده بود سمت شیشه.
ما به گرگها خیره بودیم از پشت همان مه. هیچ توی جاده نبود الا صدای سنگین رمههای برف که کپه شده بود بر جاده و انگار ابدی باشد این بنبست و ما دست به گریبان بنزینی که نبود در باک و پیکان هم که دیگر جانی نداشت جز همان سوز سردی که از لابهلای درزهاش میداد به تن.
پیرمردی که بر صندلی جلو تکیه داده بود عصایش را بلند کرد و گرفت رو به سقف که کوتاه بود و مجال نمیداد به تک مشمایی عصا تا خودی نشان دهد.
من وسط بودم. من همیشه وسط بودم. توی کلاس هم وسط مینشستم. توی خدمت هم وسط پتو پهن میکردم به خفتن بر آن تختچوبی زمخت که صبح به صبح با تکبیری آنکادر باید تحویل صاحبش میشد. وقتی که او رفت هم وسط نشسته بودم. همه ایستاده بودند و من وسط نشسته بودم و از پشت شیشههای قدی فرودگاه به رفتنش خیره بودم. آن روز هم برف میبارید. نه مثل حالا که همینطور با دست لرزان در جیب به دنبال راهی برای خروج میگشتم.
مرد افغان کناردستم همو که سر به دست گذاشته بود و مدام میجنبید بر احوالاتش، دستهاش را به پیشانی کوفت و گردی سفید توی هوا رفت که مطبوعی گچ بود و خشکی آهک.
مردعینکی کنارم که چشمها را بسته بود گفت جان به در نمیبریم… اگر نیایند و چشم حتا نگشود که ردپای گرگ را نشانمان بدهد همانطور از تاریکی نیمکرهی پلکها چرخید و اگر نیایند را رو به کتابی گفت که جلد کاهی داشت و خوب پیچیده بود در شالی که محافظت میکرد از چکههای بیوقفهای که میرمبید مدام بیصدا از درز و دروز آهنها.
پیرمرد عصایش را توی هوا گرفت باز و زد پشت سرش که حرفش را با ته عصا گفته باشد که زبانت را دندان بگیر.
زبانش همین عصا بود گویی که اول کار دستمان آمد که چه طور روایت میشود و بر سر کرایه همو بود عصا که زیر بیخ رانندهی مفقود گرفت بر سر فزونیش و راننده با آن تک لرزان زیر بیخ گلو گفت: ۱۸درصد گران شده به سبب یارانهها و پیرمرد بود که عصا را تاب داد توی هوا انگار به مبارزه با یارانهها.
عصا آرام و قرار نداشت. نشانهای بود که مدام جلوی چشم من و افغان و بارانیپوش میچرخید و خوابمان نمیکرد بیدارمان نگه میداشت از شر وسواس الخناس.
بعد مشتی برف آمد تو و ما منتظر در بودیم که باز شود و راننده را نشان بدهد که ایستا و غرق در برف بتکاند خود را و بگوید بنزین بنزین بنزین.
در باز نشد اما. محکم کیپ ماند در چارچوب ناکوک خودش و باز سرما بود که جای راننده نشسته بود.
بعد همسایهام، باز، مردی که تا دسته در عینکش فرو رفته بود گفت: خون و به شیشهی جلو خیره شد و مرا چسباند به بازوهای لاغرم. از شیشهی جلو آبی نارنجی راه باز میکرد میان سینهی برفهایی که ماسیده بود بر برف پاککن و ته ماندهی نوری که محصول همان تراکم بود.
پیرمرد خم شد و به شیشهی جلو عصا کشید با دستهی گردوییش و خوب شیشه را تکان داد و گفت استغفرالله و باز دنبال عصاش بود تا بزند بر فرق یکی از ما سهتن که درهم بودیم و فرو رفته در میان البسهی زمخت.
افغان تکان خورد. افغان تکان خورد و شروع کرد خود را جلو و عقب بردن، انگار دنده باشد در سربالایی پست و همانطور مدام چیزی زیر لب مویه میکرد که دلالت بر همان برفی داشت گویی که روی شیشهها ماسیده بود.
مرد بارانیپوش چشم گشود به گفتن رویدادی نو که ما منتظرش بودیم و نمیدانستیم که در خود فرو میرود همچون فانوسی دریایی که اعلام طوفان کند و در جذر و مدی رقیق دفن شود. هیچ نگفت و رفت لای فشار کتابی که سخت می فشردش به قفسه سینه. انگار سپری باشد در برابر دندان گرگ.
من انگشت کشیدم به ناخنهام که داشت کمکم رمق تمام میکرد در میان آن سوزی که از لابهلای جرزها راه باز میکرد.
افغان تکان میخورد. تکان میخورد و چیزی همچون جیغ در دهانش میچرخید و در یکی از آن آمد و شدهاش چیزی از میان سینهاش و لابهلای آن اوورکت کهنه بیرون کشید که ما گمان بر همان جیغ بردیم که ریشهاش را چنگ زده بود تا درد را خلاصی بخشد. همانطور خیره ماند به ریشهی درونی جیغ و خوب گوش داد به آن و در چرخش شیئ که کف دست داشت گوشی تلفن را دیدم که محکم تکانش میداد و صفحهاش را میفشرد تا بلکه خطوط گمشدهی آنتن پیدا شود و من میدانستم که بیفایدهست که در نقطهی کور بودیم و هیچ مفری نبود برای ارتباط.
بعد ناگهان افغان شروع کرد چینی حرفزدن و همانطور که چینی حرف میزد و جیغش را میکشید دست را کشید به دستگیره و میان لمس دستگیره و تردد بازوی من بر انگشتانش نگاهی به من کرد جیغش را قورت داد و در را گشود.
چیزی مثل خنکی یخ در بهشت در صبحی پاییزی پاشید بر صورت و خلطهای سرگردان بلور بود که توی ماشین سرگردان ماندند در هوا و دنبال راهی برای گریز از این قفس آهنی و افغان را دیگر ندیدم که چهطور رفت سمت نورها و شماتت گولزنکی که در کالبدش بود.
همین بود پس گریز و شکلش که بارها دستکاری کرده بودم و میدانستم که رمبو در جوانیش در توفان شنی در یمنجنوبی گرفتار شده و خوب فکر میکردم که در آن لحظه به چه میاندیشیده که کدام کلمهای لیاقت چنین صحنهای را دارد و بر ذهن تمنا میکند تا جاری شود بر زبان قلم.
پیرمرد عصا را کشید سمت من و من بودم که در را با توسل به بست عصا بر شانهام بستم. در را بستم و قال را کندم و قاصدکهایی سفید توی هوا ماندند که آرام مینشستند بر گونه و چاک لباسهامان که درزی بود برای خروج نرم خسخس سینه که گرم بود به داشتن خونی که غره بود به قرقره خون در رگها؛ رگهایی که لمس شده بود پیچکهاش توسط لامسهی او و فقدان این جذابیت بود که گلویم را فشرد و سر گذاشتم بر شانهی نبودهی افغان چینی شده و نرم اشک آمد به چشم و هیچ پیگیر عصایی نبودم که بالای سرم میچرخید به آرام شدن.
آرام باش! چشم، آرامم. نمیبینی چطور به رد پای تو خیرهام با این عصایی که همچون چتری عمود عمری بر بالای سرم بوده به تهدیده شدن، حدیده شدن، نرمنرم خو میکنی یکهو به عصای بالای سرت و میدانستم که خو میکنم به همین هم که افغان چینیتبار تابش را نداشت، همچون نیاکانش زد به کوه و دره و بیابان تا جان به در برد از عصا و هیچ باک نداشت که رنده شود توسط بوران، ذبح شود شرعی توسط گرگانی که مرد بارانپوش از آنها میگفت و ما نمیدیدیم مدام.
حالا کجا بود؟
خونی که گمان بر نارنجی بودنش میرفت نارنجی نبود. سرخ بود. راست میگفت مرد بارانی. خون بود انگار که راه باز میکرد از کمرکش شیشه و میرفت توی ترکهای عمودی شیشه و ضرب میشد در ترکهای افقی و حاصلی به دست نمیآمد جز همان ردی که باقی بود موازی بر جان ما انگار که سالها ما این خون را قی کرده باشیم مدام بر شیشه و هیچ دم نزنیم که مگر چیز غریبی نیست جز اصطکاکی معمول که همیشهگی بوده از طریق تجزیه روح که ذرهذره دهان میگشاید به فرسایش درون تا عاقبت ببلعد جسم را و تو زیستن میکنی در چنین کالبدی که مدام درون است و هیچ برونی ندارد الا خیرهگی به بیرون. خیرهگی را چنین تاب آوردن محال است و مردم جنون مینامند و عاقبت در باز میکنی و به رفتار بیرون خیره میشوی که دچار درون نشوی و این تازه اول راهیست که ذهن را مغشوش میکند به کتمان تهی بودهگی بیرون.
بیرون اگر تهی باشد پس افغان باید تا به حال با سرودی چینی رقصیده باشد در میان بازوانش. همان سرودی که مدام سر میداد و ما گمان به مویهای پشتو داشتیم و خبط بود خوانش ما از متن دست اول و نعلش که بر نعل ما جفت نمیشد هیچ رقم و یاد سرودی افتادم که خوانده بودم در صف صبحگاه و تیغ نوری که مستقیم به چشمم میتابید اشک را به چشمم میآورد و همه گمان برین بودند که من از تاب این سرود میگریم و کچلهای آن دبستان نمور نمیدانستند که آفتاب چشمم را میزند و نه آن کلماتی که پیرامون انقلابی در بهمن ماه بود.
اشک توی چشمهام بود بینوری که چشمم را بزند، شاید از رد نابههنگام این رگهی متورم بر شیشه بود که من یاد لال بازیام با او افتادم و خوب فرصتی بود برای چشم ریختن.
لالبازیم شاهکار بود و او همیشه میخندید و نرم با تک انگشت بازوی لاغرم را فشار میداد به نشانهی نیشگون و من زبانم لال بود از گفتن کلمات و همچون عصای پیرمرد با چین و چروک صورتم به او میگفتم که زندگیست، که همهی روزهای تاریک مرا خورشیدیست که اشتباهن بر اتاقی تاریک ظهور کرده و اتفاقن من آنجا بودم، نشسته بر پلههای سنگی نمور و خو کرده به جیرجیر تاریکی خود و عجیب که نور چشمم را نمیزد و هیچ اشکی نبود در جام چشم.
چیزی بیرون زوزه میکشید. ما گمان بر گرگی داشتیم که ندیده جویده بود راننده را با آن دبهی چهار لیتری عنابی که ماتم زده لابد افتاده بود کنار جویبار خون و باقی لاشه و مرد افغان کنارش زانو زده به چینی زوزه سر دادن تا گرگ مگر رحم بیاورد بر زخم پاشیده بر پیکر این متن.
پیرمرد عصایش را پنهان کرده بود در لابهلاش، انگار که قورت داده باشد و ما دیگر نمیدیدم عصا و علامات و ارجاعات بیناصندلیش را و تنها ذکری بود که آرام تفت میداد بر زبان و سرخیش را خوب به شیشهی جلو حالی میکرد و انگار ترکها با ذکر او گشاد و گشادتر میشدند یا که میماسیدند بر پیشانی مرد بارانیپوش که عرق کرده بود در خود و مدام با چشمانی بسته به گرگانی اشاره داشت که پاره کردهاند کاپشن خلبانی راننده را و به خاطرش چه بنزینها که از باک سرودخوان بال نگشودهاند به تجزیه در هوا.
اگر بنزین بود….باشد… پیرمرد این را گفت و میان ذکرهاش عصاش را از حلقوم لابد درآورد رو به نرخ مصوب وگفت ای داد بیداد! و سرچرخاند و من تازه دیدم که عینک دودی بر چهره دارد و کور می زند که خوب دقیق میشود بر اجزای عصا تا توضیحش را کامل کند به واسطهی خلا دید در چنین هوایی.
پیرمرد عصا را چرخاند و زد به شیشههایی که حالا همه سودای برف برشان داشته بود و محاصره میکرد ما را و این خوب به مرد بارانی کنارم حالی میکرد که گرگها گرگها و همه همین را در آن یخهی دم کرده میگفت مدام و چشم گشوده بود حیران به صندلی مقابل که جای خالی راننده بود. مردی که با کاپشن خلبانی، پیکان سبز آمازونیاش را دلداری میداد که فرسوده نیستی تو، فرسوده نخواهی شد تو و هرگز به گورستان متروک اتولها نخواهمت برد. نبرد عشق بود. بنزین برای پیکان ۴۸ آمازونی که انگار تکهای از جانش بود که میگفت گلی نکنید با کفشهاتان یک موقع صندلی های نازخاتون را.
صندلیها گلی نشد اما از جانش بیخبر بودیم که نغلتیده باشد بر گلها و برفها که نبرد عشق این باشد و گریز از مرکز که تو را به تکهای مساوی خُرد میخواهدت و سربلند.
پیرمرد خندید، بلند خندید و ما گفتیم مباد که زده باشد کوری به سرش و نتواند تشخیص دهد که کجاست و در چه بلایی که مصیبتی تازه بود و بعد دیدیم که برگشت گفت بی ناموسها ! و عصا را زد به جای خالی سرودخوانچینی و صدای خشک تشک جوری بلند شد انگار که آمازون ۴۸، دردش گرفته باشد و از نبود مرادش جان به فرسودهگی طلب کند و مرد بارانزا انگار فهمید که آرام همانطور غوطهور در تبِ چاک یخهاش گفت: روح بعد از مرگ کجا می ره؟
پیرمرد سر برداشت به دیدن من و خیره ماند به من، انگار من طلب این جستوجو را کرده باشم و آرام عصا را رو به من گرفت و گفت: دیر شد.
و من دانستم که با من است و فهمیدم که یکزمانی دیر میشود و یاد گریز او افتادم، آخرین نگاهی که از پشت گیت داشت به من و من دیگر نمیدیدم جز سایهای که در چشمم میلغزید و یادم است که خوب سردم شد و تا صبح در خیابان راه میرفتم و به تاریکی که برجانم تار میبست میلرزیدم و یادم است خوب که نزدیکیهای خانه پوشیده از برف بودم و بچههای خوابآلود دبستانی مرا با انگشت میکشیدند سمت مادرانشان که آدم برفی راه میرود راه میرود مادر مادر مادر و من پوشیده از انبوه برف با کلهی یک آدم برفی یادم افتاد که او نیست، رفته و آدم برفی سرگردان گریست.
پیرمرد خیره بود به من و من هنوز نجنبیده بودم. باید زودتر میجنبیدم، تکان میدادم به تن، همچون افغان و خوب تکان خوردم روی شاخ و برگهای آمازون تا بلکه پرت شوم و از جایی که پرت شدهام به مخرجی نزدیک شوم که دررویی باشد به نور و شماتتی که در رگانش است و ترا به نجات یقین میدارد.
در را باز کردم. همان دری که افغان سرودخوان از آن خارج شده بود. گمان میکرد من نمیدانم که حالا چهقدر فرتوت از رنج سفر کز کرده پشت همین ۴۸ سبز و به باک خیره است تا مگر رهگذری تکانهای آستینش را ببیند که گچ و آهک و برف را توی هوا یکسان رها میکند و طعم تاریکی میدهند.
افغان نبود. چینی هم نبود. آواز هم نبود. زوزه هم نبود. هیچ نبود مگر همان گردسفیدی که توی هوا بود و چشمچشم را نمیدید و هوا همه قاصدک در خود داشت که چاک میداد زمان را و مینشست بر شانهی من و استخوان آهنی پیکان.
صورتم انگار که آتش باشد گر گرفته بود از برخورد همان خلطها و شکوفهها و من میدانستم که تمیز دادن این سخت است که چه کسی تف میکند به صورتت و چه کسی شرافتش را گلوله میکند سمتت.
پس پیاده شدم، پیاده شدم و در را بستم و خوب یادم است که پیرمرد مشت به شیشه میکوبید و صداش کور بود درست مثل آن نابینایی مادرزاد و مرد بارانی دستم را کشیده بود که پس زده بودم به لطفی عمیق.
نفر سوم من بودم.
درست عین وسط بودن.
عین گلوله ها زمانی که وسطی پرتت میکنند و تو خرس وسط ماجرایی و از پرتابها دردت نمیگیرد و در آن بین مدام دنبال شبلیات میگردی تا شکوفهات را کلوخی کند سمتت و خون که انگار مسیر را میشناسد و بازتاب درون است به این سو و چراغی که نیست در گرداگر کمرگاه و من خوب دیدم که جاده محو شده و هیچ نبود مگر ردپای چینی که چاک میداد مسیر را و نمیشد دید کدام سو تاخت زده.
نشستم. نشستم و توی دست ها کردم. سایههایی پشت شیشه ماشین جابهجا میشد. کسی در تقلای جنبیدن بود و عاقبت کوهی از برف از سقف پیکان لغزید و در باز شد.
عصا بود که راه باز میکرد و پیرمرد را بیرون میکشید. عصا حامل نشانهای نبود، یک دال بیمدلول بود روی سفیدی اولیه متن، تنها راه باز میکرد بین ملحفهی پفکی برفها، درست عین عصای خیالی که من درست کرده بودم و زمانی که با او بیرون میرفتم کور میشدم و راه باز میکردم و چهقدر بینا بودم زمانی که نابینا میشدم یله داده بر بازوی او که گرفته بود مرا تا رها نشوم بلکه از آغوشش و من چسبیده بودم تا طعم بودنش را با چشمانی بسته تصور کنم که میدانستم اندک است تحمل این خوشکامی و رها بودم در شیفتهگی کوری و آن عصای خیالی بهانهای بود تا آغوشش را بیشتر بطلبم، چنگ در چنگ، میان بحبوحهی خیابان و جماعتی که بر روزمرهگی خود تمکین میکردند و ما چه غریبه بودیم در شقیقهی خیابان و شعارهاش.
عصا پیرمرد را بیرون کشید و همانطور که قد میکشید کنارم ایستاد و زد به سرفه چنان که گمان بر ناخوشیش بردم اما چهرهی بیتفاوتش را نشانم داد و همانطور عصای بیسرانجام را گرفت مقابلم و چرخاند انگار که قطب نما باشد و من خیره به رفتار عصا جاده را میپاییدم که مگر ردی از راننده و دبه و افغانچین بیابم که فقط زوزهی کولاک بود و سنگینی برف که همه چیز را خلاصه میکرد در سفیدی خود.
بعد اسب را دیدم.
یک اسب سفید میان دشت. درست جایی که هیچ بارشی نبود جز رنگ کبود ابرهای تهی و سفیدی تپهها.
ایستاده بود انگار که مجسمه باشد و در انتظار رویداد تروا.
هیچ تکان میخورد مگر بادی که ضمایر برفها را صرف میکرد بر آن دشت متروک.
بعد چرخید و شیهه کشید.
من شیهه را نشنیدم. خود را زدم به کوری و دیدم که اسب خیره است به ما انگار که سوارش باشم و مرکب همو.
کمر زدم به آمازون و پشتهام لرزید جوری که گمان بردم انبوه برفها سرید از بالای ماشین و بهمن شد بر جان مرد بارانپوش که هیچ نمیگفت و کز بود در سنگینی کتاب و شال گردنش.
اسب شیهه نمیکشید.
پا میکوبید به زمین انگار ریتمی را به تکرار هجا میکند برای ما. شاید اشتباه میکردم؛ من که زبان اسبها را نمیدانستم در آن هوا و تنها خیره بودم به یالی که بادش میزد و سمی که میکوبید بر زمین.
برف این سو میوزید همچنان بر من و عصا و کور و توی چشمم میرفت.
یک قدم برداشتم. پای راستم تا زانو توی برف رفت و دیگر نتوانستم تکانش بدهم. چسبیده بودم با پای راست به سپیدی زمین و اسب بود همچنان با ابر تیرهی بالای فرقش.
پیرمرد اسب را نمیدید، عصا را باد میداد توی هوا و اسب سر تکان می داد به این رقص عصا. چشمهایم روی هم میرفت از موجی که عصا توی گلولهباران برف درست میکرد.
پای چپ را برداشتم و تا زانو درست رفتم توی برف. تمام فرو بودم توی برف و انبوه برف بر شانهام سنگینی میکرد. لرزم گرفت و لرزیدنم از سرما نبود که آدمی که از درون سرد باشد هیچگاه گرم نخواهد شد و لرزش ریز بدنم از تکرار شبی بود که او رفته بود و من مانده بودم پشت سیم خاردارها و بیعصا کور مانده بودم.
برف تمام تنم را پوشانده بود.
آدمبرفی شده بودم. یک آدمبرفی بیعصا.
پیرمرد نرم با عصایش به سمت جادهی مسدود قدم برداشت و پیش از آنکه توی مه ناپدید شود عصا را رو به من گرفت: آرام باش.
چشم، آرامم. نمیبینی چهطور به رد پای توخیرهام بر این برف.
درست عین آن شب که تو رفتی و من در خیابانهای سیاه، سپید میگشتم و مدام سر میخوردم روی یخ و لزجی تنهایی که محصول نبرد من و اضداد درونم بود.
و دستهایم میسوخت، میسوزد. صدای جیغ میآمد از جایی دور و من امیدوار بودم که اسبْ واقعی نباشد تا به سلامت جان به در برد از زمهریر بیتاب.
اسب همچنان بود اما. من در میان انبوه برف نرم فرو میرفتم و به چشمهایی خیره بودم که میلرزید در شوریاش؛ درست مثل آن شب.
جاده با زوزهای غریب و دوردست در توفانی سفید فرو میرفت.