اول شیار زردی را که روی پرده افتاده بود دید و بعد کلاغ را که داشت از پشت پنجره رد میشد و با چشمهای بزرگش نگاهش میکرد. روی تخت نشست. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. در تاریکروشن اتاق، عقربهها دیده نمیشد. دست دراز کرد لیوان آب را از روی میز کنار تخت برداشت. لیوان خالی بود. یادش نیامد کی آب را خورده بود. قبل از خواب لیوان پر را گذاشته بود روی میز. چرخی زد، لبهی تخت نشست و پاهاش را کرد توی دمپایی. ناگهان احساسی کرد، مثل حضور کسی در پشت سرش. تنش یخ کرد. آهسته سر برگرداند. کسی نبود. گوش داد. صدایی هم نبود. بلند شد و آهسته به طرف در اتاق رفت. میترسید. پایش به گوشهی تخت خورد، اما صدایی نداد و دردی هم حس نکرد. به راهرو رسید که تاریک بود. فقط نور کمی از اتاق نشیمن، انتهای آن را روشن کرده بود. از جلو آینهی قدی راهرو گذشت. خودش را دید که مثل سایهای از توی آن رد شد. دو قدم دیگر، اتاق نشیمن بود و تا پایش را گذاشت توی اتاق، دستی با یک هفتتیر به طرفش دراز شد و لولهی آن را گذاشت روی پیشانیاش. سرمایی مثل برق، تمام تنش را لرزاند. نزدیک بود از ترس غش کند. آقای اعتماد بود که با هیکل بزرگش هفتتیر را فشار میداد روی پیشانیاش. توی صورت پهن و چاقش خنده ی زشتی بود. میدانست برای چه آمده است. میخواست انتقام بگیرد چون فکر میکرد معتاد شدن پسرش زیر سر اوست. هفت تیر را روی پیشانی اش فشار داد و او را عقب عقب به طرف اتاق خواب برد. تمام راهرو را گذشت. برای لحظهای عبور خودش را در آینه دید. خواست بایستد، اما آقای اعتماد لولهی سرد هفت تیر را بیشتر فشار داد و بلندتر هم خندید. رسید به اتاق خواب و نشست روی تخت. در نیمه تاریک اتاق که هیچ چیز به درستی دیده نمیشد، چشمهای پرنفرت آقای اعتماد میدرخشید. با هیکل بزرگش روبروی او ایستاد و لولهی هفتتیر را روی پیشانیاش فشار داد. ریختن مایعی را روی صورت و لباس خود حس کرد. نمیتوانست سر برگرداند و نگاه کند، اما فهمید خون است. خواست حرفی بزند و به آقای اعتماد بگوید نقشی در معتاد شدن پسرش نداشته، اما دهنش باز نشد. آقای اعتماد مثل پرده سیاهی جلویش ایستاده بود. پشت او پنجره بود و توانست گوشهی پنجره کلاغ را ببیند که میگذشت و با چشمهایی پر از ترس به او نگاه میکرد. آقای اعتماد لولهی هفت تیر را که حالا به نظرش بزرگتر شده بود، همینطور روی پیشانیاش فشار میداد. در انتهای لوله، انگشت شست چاقش را دید که ضامن هفتتیر را با صدای زشتی کشید و انگشت اشارهاش را دید که آهسته روی ماشه را فشارداد و برق سرخی ترکید و بیدار شد.
خوابیده بود روی تخت و چشمش به سقف بود. قلبش تند می زد و صورتش عرق کرده بود. سر به طرف پنجره گرداند. شیار نور را روی پرده دید و کلاغ را که از پشت پنجره میگذشت و نگاهش میکرد. روی تخت نشست. قلبش هنوز میزد و از هیبت وحشتناک آقای اعتماد هنوز میترسید. اتاق نیمهتاریک بود. عقربههای ساعت دیده نمیشد. لیوان آب را از روی میز برداشت. خالی بود. نشست لبه ی تخت و پاها را کرد توی دمپایی. حس کرد پاهایش ورم کرده است چون به زحمت توانست داخل دمپایی کند. به طرف در اتاق رفت. پایش خورد به گوشه تخت. دردش نیامد. به راهرو رفت. نوری که از اتاق نشیمن میآمد راهرو را کمی روشن کرده بود. به آینه که رسید نگاهی به خودش انداخت و دستی به موهای به هم ریختهاش کشید. به خوابی که دیده بود فکرکرد و به آقای اعتماد با هیکل بزرگ و نگاه پرنفرتش و هنوز پایش را داخل اتاق نشیمن نگذاشته بود که سرمای لوله ی هفتتیر نشست روی پیشانیاش. صدای خندهی آقای اعتماد را هم شناخت و بعد خودش را هم دید که با هیکل بزرگش آمد جلو و روبرویش ایستاد. پشت سرش هم پسرش بود با چشمهایی که از خماری نمیتوانست باز کند. آقای اعتماد داد زد «دست از سرت ورنمیدارم نه تو خواب نه تو بیداری» دلش خواست خواب باشد و اینها را در خواب ببیند، ولی سردی لولهی هفتتیر و دردی که روی پیشانی اش حس میکرد نمیتوانست خواب باشد. خواست دستش را بیاورد بالا و لولهی هفت تیر را لمس کند، ولی با فریاد آقای اعتماد که گفت «بیداری احمق، بیداری» بیحرکت ماند. آقای اعتماد اشاره کرد به اتاق خواب. عقب عقب به طرف اتاق خواب رفت. درست مثل خوابی که دیده بود. عبور خودش را هم برای لحظه ای توی آینه دید. به اتاق رسید و روی تخت نشست. خواست نگاهی به پنجره بیاندازد، ولی آقای اعتماد با هیکل بزرگش جلو نگاهش را بسته بود. پسرش هم درِ اتاق ایستاده بود و با دهان بی دندانش میخندید. خواست بگوید در معتاد شدن پسرآقای اعتماد نقشی نداشته، اما با کوبیده شدن هفتتیر توی دهنش، نتوانست. چند تا از دندانهایش ریخت روی زمین. پسر آقای اعتماد دندانها را برداشت گذاشت توی دهن خودش و خندید. آقای اعتماد هم خندید و هفتتیر را بیشتر فشار داد و بعد لولهی هفتتیر را آهسته لغزاند و آورد پایین تا توی دهنش و ضامن را با صدای چندشآوری کشید. لرزه ای از تمام تنش گذشت. با وحشت و التماس به آقای اعتماد نگاه کرد، اما او انگشت چاقش را روی ماشه فشار داد. باز هم برق سرخی ترکید و بیدار شد.
خیس عرق بود. قلبش مثل طبل میکوبید، اما لبخندی هم گوشه ی لبش بود. یک جور راحتی احساس میکرد. سر چرخاند بطرف پنجره. شیار زرد، روی پرده افتاده بود. کلاغ هم همین طور که نگاهش میکرد میگذشت. به ساعت نگاه کرد که عقربه هایش در تاریک روشن اتاق دیده نمیشد. لیوان آب هم خالی بود. نشست روی تخت و چرخید و پاهای ورم کردهاش را کرد توی دمپایی. رفت به طرف در اتاق. میدانست حالا پایش به گوشهی تخت میخورد و خورد. کمی دردش آمد، ولی اعتنا نکرد. به راهرو رفت که نور اتاق نشیمن کمی روشنش کرده بود. در آینه نگاهی به خودش انداخت و دستی به موهای به هم ریختهاش کشید. به طرف اتاق نشیمن رفت. میدانست چند قدم دیگر دست چاق آقای اعتماد هفتتیر را دراز میکند و میگذارد روی پیشانیاش. به اتاق نشیمن رسید، اما از آقای اعتماد خبری نبود. چراغ اتاق نشیمن روشن بود، ولی کسی در آن نبود، نه آقای اعتماد و نه پسر معتادش. ناگهان صدای زنگِ درِ خانه پیچید توی گوشش. میدانست آقای اعتماد است که شاید با پسر معتادش و با هفتتیری که توی جیب کتش قایم کرده پشت در ایستاده است. نورِ زردِ اتاقِ نشیمن افتاده بود روی در و شکل ترسناکی به آن داده بود. اما میدانست وجود سایههای ترسناک در خواب طبیعی ست. از چشمی در نگاه کرد و همان طور که میدانست آقای اعتماد را پشت در دید. لبخندی زد و در را باز کرد. آقای اعتماد هلش داد و انداختش روی زمین. خودش هم آمد تو و در را فوری بست. خواست بلند شود، اما آقای اعتماد یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد و با همان نگاه پر از نفرتش گفت «میدانی برای چه آمده ام» و او هم که میدانست و حتا پایان ماجرا را هم میدانست خندهای کرد و گفت «خوب میدانم» آقای اعتماد با عصبانیت او را کشان کشان برد به اتاق نشیمن و انداختش روی یک مبل. خنده اش گرفته بود. آقای اعتماد که از خنده او کفری شده بود هفت تیرش را از جیب کتش بیرون آورد گذاشت روی پیشانی اش. همه ی اینها را میدانست و برای همین هم دوباره خندید. آقای اعتماد هم عصبانی تر شد. میدانست حالا ضامن هفتتیرش را میکشد و انگشتش را روی ماشه فشار میدهد و همان برق سرخ میترکد و بیداری. خواست کمی متفاوت با خواب های قبلی رفتار کند و ببیند واکنش آقای اعتماد هم آیا تغییر خواهد کرد یا نه. راست توی چشم هایش نگاه کرد و با خنده گفت او پسرش را معتاد کرده و خیلی هم از این کارش راضی ست. منتظر بود آقای اعتماد هفتتیر را بکوبد توی صورتش و دندانهایش بریزد روی زمین، اما آقای اعتماد چنین واکنشی نشان نداد، همان طور ایستاده بود روبرویش و میلرزید. به او گفت چرا انتقام نمیگیری، چرا هفتتیرت را نمیکوبی توی سرم. میدانست آقای اعتماد این کار را نمیکند و به جایش هفتتیر را میگذارد توی دهنش و شلیک میکند. آقای اعتماد هم درست مثل فکر او، با نهایت خشم و نفرت و با دستی که میلرزید، هفتتیرش را گذاشت توی دهن او و با انگشتِ شستِ چاقش ضامن آن را کشید. میدانست حالا ماشه را هم میچکاند و آن برق سرخ میآید و او بار دیگر در تختش بیدار میشود. آقای اعتماد هم همین کار را کرد، ماشه را کشید و آن برق سرخ ترکید، او اما بیدار نشد.
سپتامبر ۲۰۱۷- استکهلم