توی کانتی‌نر‌ بزرگی روی هم تلنبار شده ‌بودیم و به سوی مقصد نامعلومی می‌رفتیم. کامیون چند ساعتی می‌شد که با سرعت همچنان می‌راند. بوی تیز و ‌‌خفه‌ کننده‌ی مواد ضدعفونی در کانتی‏نر‌ پخش بود، مثل آن یک ماهی که ما را داخل سالن بزرگی نگه داشته بودند. همه گیج و بی‌صدا روی هم ولو شده و با تکان‌های کامیون بالا و پایین می‌شدیم. سرنوشت نا‌معلومی داشتیم و از جریان هیچ سر در‌نمی‌آوردیم. تا آن‌جا را می‌دانستم که سوسن، همسر اِریش، مرا دم در برد و همراه برخی از خرت‌و‌پرت‌های اِریش سپرد دست آدم نا‌شناسی؛ دیگر تا با آن وضع به مقصد برسیم چیزی زیادی نمی‌دانستم. توی کانتی‌نر‌ چهره‌ی آشنایی نمی‌دیدم. نا‌امیدانه داشتم اطرافم را نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به دختری کو‌چولو، که به نظرم اشتباهی سوا‌رش کرده بودند. با دیدن او دلم برای یوهانا‌ و کریستا‌‌، دختران کوچولوی اریش‌ و سوسن، تنگ شد. به او چشم دوختم که با ترس و نگرانی سرش را بالا گرفته بود و دور و برش را نگاه می‌کرد.

بیشتر از دو زمستان، یا بهتر است بگویم یک زمستان و نصفی را با خانواده‌ی اریش‌ روتگِن‌ نگذ‌راندم. اریش‌ مرد ریزنقش و پرحوصله‌ای بود که توی یک شرکت بیمه‌‌ی خصوصی، در برلین، کار می‌کرد. مشکلی که داشت این بود که زیر بغل‌هایش زیادی عرق می‌کرد. طوری که هر‌جا می‌رفت همیشه بوی عرقش زودتر از خودش وارد آن‌جا می‌شد. اگر آن بیماری، در عرض چند ماه، دخلش را نیاورده بود یک زمستان کامل دیگر هم می‌توانستم با او و خانواده ‌اش سر کنم. سوسن در یک آژانس مسافرتی مشغول بود و به گمانم همان‌جا نیز آشنا شده بودند. شاید بیشتر از نه سال می‌شد که با هم زندگی می‌کردند. به چشم‌های غمگین دخترک نگاه کردم و پرسیدم: «اسمت چیه؟» چشم‌های توسی‌اش را رو به من چرخاند و به من خیره شد. از این‌که کسی محلش گذاشته بود و نگاه مهربانی می‌دید خوشحال شد و گفت: «ایلزه‌، ایلزه‌ رو‌سلر!»

طرح از محمود معراجی

– « از کجا می ‌آیی، ایلزه‌؟»

– «اِ‌سِن!»‌

– «خیلی خوب! زیاد ناراحت نباش، ایلزه‌. هرجا که رفتیم من تنهات نمی‌گذارم.‌ فقط حواست باشد از من دور نشوی!» خندید و سرش را چند بار تکان داد. دستش را محکم فشردم.

 

یک زمستان بیشتر با ار‌یش دمخو‌ر نبودم که آن بیماری از پا درش آورد؛ و بدون این‌که کسی از من خواسته باشد پاییز و زمستان سال بعد منع شده بودم او را ببینم یعنی تقریباً دیگر بیرون نمی‌رفت مگر به‌ ندرت و آن هم برای کارهای پزشکی ‌اش. گاهی که وارد اتاق می‌شد و لباس می‌پوشید، از گوشه ‌ی در او را نگاه می‌کردم. بیشتر وقت‌ها سوسن زیر بغلش را می‌گرفت و کمکش می‌کرد. بدن لاغر و سر و صورت بی موی او، واقعا دلم برایش می‌سوخت. یک روز اول صبح، اوایل فوریه بود، که ار‌یش تلو‌تلو خوران، نیمه ‌خمیده و تکیده آمد بالا. تنها بود. چشمش که به من افتاد لبخندی زد و بی ‌آن‌که چیزی بگوید با حسرت دستش را کشید روی شانه ‌هایم؛ چند بار این کار را تکرار کرد. چهره ‌اش آرام بود ولی از قرمزی آن چیزی نمانده بود. باور نمی‌کنید که چه‌قدر دلم برایش‌ سوخت. آخر ما کلی خاطره و لحظه‌ های خوش با هم داشتیم. شاید به من بخندید ولی من اسم و هویتم را از اریش داشتم و کلی به ‌هم علاقه‌ مند بودیم. سرم را پایین گرفته بودم و دلم نمی‌ آمد اریش را در آن وضعیت ببینم. از پایین سوسن صدایش زد. دستش را دراز کرد و مرا برای آخرین بار با خودش برد. شنیدم آن که با هیکل زمخت و وارفته در کنارم بود، بغل دستی ‌اش ولفگانگ صدایش زد. حسابی جایم را تنگ کرده بود. از آن لات‌های‌ به پیسی افتاده بود که حوصله ‌ی جر و بحث با او را نداشتم. بی‌خیال شدم و جمع و جور‌تر نشستم.

 ایلزه‌ پرسید: «اسم تو چیه؟»

– «اریش‌، اریش‌‌روتگن!»

– «اهل کجایی؟»

– «تو مونیخ‌‌ به دنیا آمدم. دو سالی می‌شود که برلینم‌.»

– «اریش‌،‌ به نظرت ما را دارند کجا می‌برند؟»

– «ایلزه‌، من هم کاملا گیج شدم. وا‌قعا سر در نمی‌آورم.»

ولفگانگ‌، خروس بی ‌محل، سرش را نزدیک ایلزه‌ برد و گفت: «مطمئنم جایی جنگی چیزی شده و دارند ما را می‌برند آن‌جا، کوچولو!» و دهان گنده‌ با ردیف دندان‌های زرد و برآمده ‌‌اش را کش داد و خندید. ایلز‌ه ترسید‌ و خودش را بیش‌تر به من چسباند.

گفتم: «هی! دست از سرش بردار، نمی ‌بینی فقط یک بچه ‌ست!»

– «خیلی خوب، خیلی خوب! آرام باش!»

دستی به سر ایلزه‌ کشیدم و گفتم او را نگاه نکند. این ولفگانگ‌ احمق چه می‌گفت. نکند دارد راست می‌گوید؟

با اریش‌ حسابی به من خوش می‌گذشت. هر جا که می‌رفت من را با خودش می‌برد. روزهای اول، از این‌که همر‌اهش بودم برای همه خودش را یک‌جورهایی می‌گرفت و منتظر بود به هر‌جایی که وارد ‌شد نگاهش‌ کنند و با من جلب توجه کند. از این‌که با او بودم خوشحال و سرحال به نظر می‌رسید. بعد از مدتی، دیگر رفتار اریش‌ مثل روزهای اول نبود ولی علاقه ‌اش را به من از دست نداده بود. چه شب‌ها که به هر بهانه‌‌ از خانه خارج نمی‌شد. بعد که سر‌دماغ می‌شد، از بار‌ بیرون می ‌آمدیم و از خیابان فر‌در‌‌یک می‌گذشتیم. وارد خیابان کا‌نت می‌شدیم و یکی دو کوچه را پشت سر می‌گذاشتیم و دو سه ساعتی می‌رفتیم آپارتمان هر‌تا. چیزی که آزارم می‌داد موش مردگی‌هایش برای سوسن نبود، بلکه بوی عرق زیر بغلش‌ بود که تا هرتا در را به رویمان باز کند همان دم چند فس‌ اسپری به آن زیر می‌پاشید. بوی عرق با اسپری که قاطی می‌شد مشام می‌خواست که در آن هوای خفه دوام بیاورد. البته هیچ‌وقت به رویش نمی ‌آوردم! اریش‌ که مُر‌د سوسن محترمانه از خانه بیرونم انداخت. از همان ابتدا دل‌ پری از سوسن داشتم. وقتی اریش‌ هفته ‌ای یکی دو شب پیش هرتا‌ می‌رفت حسابی دلم خنک می‌شد. از آن آدم‌های ملانُقطی‌ بود که کارشان گیر دادن به ظاهر هرچیز است و سر هرچیز بی‌اهمیت و پیش ‌پا افتاده عُو‌ر و اَطوار می‏ریزند. روز اول که اریش‌ مرا به خانه‌ شان برد، جوری نگاهم می‌کرد و به زبان یأجوج‌ و مأجوج چیزهایی بلغور می‌کرد که هیچی دستگیرم‌ نمی‌شد. راستش، از نگاه و طرز حرف زدن سوسن اصلا خوشم نمی‌ آمد. در عوض یوهانا‌ و کریستا‌… دلم برای آن وروجک‌ها حسابی تنگ شده است.

کامیون ایستاد. از بیرون همهمه‌ به گوش می‌رسید. همه گوش می‌دادیم ببینیم آن‌جا کجاست و چه خبر است. ولفگا‌نگ خودش را از روی من کش داده بود و گوشش را به دیواره ‌ی فلزی چسبانده بود. درِ‌کامیون که باز شد نور و هوای تمیزِ عصر‌گاهی‌ به داخل آمد. بعد چند نفر آدم درشت هیکل و عجول ما را برانداز کردند و در را بستند. ایلزه‌ دستم را محکم گرفته بود.

با تکان‌های شدید‌ی کانتی‌نر‌ بالا رفت و بعد از مدتی پایین گذاشته شد. ایلزه‌ را به خودم چسبانده بود‌م. چند ساعتی بی‌خبر و بی‌صدا آنجا ماندیم. کانتی‌نر پر از جوان و پیر بود. هرچند پیرهایش‌ از جوان‌ها بیشتر بود. صدای بوق کشتی که بلند شد ‌بیدار شدیم. دماغه ‌ی کشتی آب را می‌شکافت و پیش می‌رفت. کسی از ما احوالی نمی‌پرسید. مدت زیادی توی کشتی بودیم. حرف ولفگانگ‌ ‌کله ‌پوک فکرم را مشغول ‌کرده بود. آن‌جا که بودیم همه چیز خوب بود، سر در نمی‌آوردم، چرا ما را به جایی می‌ فرستادند که دوست نداشتیم برویم. به ما چه ربطی داشت که جنگ شده یا نشده، خوب هر چه که شده، خودشان کار خودشان را راست و ر‌یست کنند. من از رابطه ‌ی خودمان با این‌ها هیچ سر در نمی‌آورم. تقی‌ که به‌‌ توقی می‌خورد هُلک ‌و ‌‌هُلک ما را برمی‌دارند توی بوق‌ می‌‌کنند که چه؟ خوب اگر ار‌یش زنده بود اقلا‌ آن زمستان را نیز با علاقه ‌ای که به من داشت با او می‌گذراندم، بعد که دلش را می‏زدم فکری به حالم می‌کرد. نه این‌که فرتی‌ ما را آواره‌ ی این کشور و آن کشور کنند. اصلاً من به خودمان هم شک دارم، هر جا اتفاقی بیفتد یک پای ما توی معرکه‌ است. حالا این‌ها را دیگر کاری ندارم که بالاخره معلوم نیست که سر چه این همه به جان هم می ‌افتند.

 

حساب از دستم خارج بود ولی مدتی روی آب بودیم. کشتی ایستاد. بوق کشتی صدا کرد. مدتی که گذشت باز کانتی‌نر‌ را بار کامیون زدند. از بیرون سر و صدا می‌آمد. کامیون حرکت کرد. همه ‌اش حواسم به ایلزه‌ ‌بود که از من دور نیفتد. چند ساعتی ما را بالا و پایین کردند و سرانجام کامیون جایی ایستاد. در‌ِ کانتی‌نر‌ باز شد. ما را پایین که پرت می‌کردند دیدم چند کامیون دیگر هم در کنار کامیون ما توقف کرده بود و پانزده بیست نفری که لباس محلی و دستار با سبیل‏ها‌ی پت‌ و پهن داشتند ما را توی چند تا وانت‌ تویوتا‌ روی هم تلنبار کردند. هیچ سر در نمی ‌آوردیم. تویوتاها‌‌ توی گرد و خاک با سرعت می‌زد توی چاله‌ ها و دست ‌اندازها‌. کسی با کسی حرفی نمی‌زد و در تمام مسیر ایلزه‌ بی‌صدا و نگران در کنارم بود. جایی دیگر باز تخلیه و باز کارگرها‌ی عجول ما را به ‌مقصدی دیگر بار زدند. چیزی که برایم عجیب بود این‌که نمی‌دانستم چرا آن همه عجله داشتند. به کلی به دروغ ولفگانگ‌ پی برده بودم، آن همه راه را آمده بودیم. نه چیزی دیدیم و نه شنیدیم که ثابت کند ما را دارند به جنگی چیزی می‌برند.

 

سر شب ما را در جایی تاریک و دخمه مانند از هم جدا کردند و هر کسی تعدادی را با خودش برد. خوشبختانه باز من و ایلزه‌ کنار هم بودیم. ما و تعدادی دیگر را سوار وا‌نتی کردند که یخچال حمل مرغ رویش سوار بود. تعداد ما زیاد بود و به هر مکافاتی که بود همه را جا دادند. یخچال خاموش بود. بعد از دو سه ساعت، که معلوم بود توی خیابان‌های شهری بودیم چون صدای بوق و عبور خودروها را می‌شنیدیم، سرانجام  ما را توی حما‌می قدیمی پیاده کردند. چند دقیقه ‌ای نگذشته بود که چند مرد مرتب و شیک آمدند توی حمام متروکه و با هم شروع به حرف‌زدن کردند. حرف‌ها به گوشم آشنا می ‌آمد؛ درست شنیده بودم داشتند مثل سوسن حرف می‌زدند. این لعنتی باز چه حقه ‌ای سوار کرده ‌بود.

 آهسته به ایلزه‌ گفتم:«به نظرم ما را آوردند ایران؟»

– «ایران؟ ایران کجاست؟ چه‌طور فهمیدی؟»

– «زن ار‌یش،‌ گاهی که عصبانی می‌شد این جوری حرف می‌زد، ایلزه!»

– «حالا چه جور جایی هست‌؟»

– «من که از سوسن خوشم نمی‌‌آمد خیلی به حر‌ف‌هایش اهمیت نمی‌ دادم. فقط می‌دانم بعضی وقت‌ها مغز اریش‌ را با ایران ‌ایر‌ان گفتن‌هایش برده بود.»

– «اگر جنگی چیزی نیست و جای خوبی هست‌، پس چرا ما را آوردند این‌جا، اریش؟»

– «من که صحبت‌های سوسن، یک پاپاسی‌ هم برایم ارزش نداشت. نمی‌دانم چرا ما را آوردند این‌جا. لحظه ‌ای ساکت باش ببینم، ایلز‌ه.» چشم دوخته بودم به آن چند نفر. بعضی کلمه ‌ها را متوجه می‌شدم.

 

فردا عصر، بعد از شست ‌و‌شو، ما را بردند به مغازه ‌ی یکی از آن‌ها که شب پیش آمده بود توی حمام متروکه. لباس ‏فروشی لوکسی بود. به فروشنده اشاره کرد که ایلزه‌ را برایش ببرد. ایلزه‌ ناراحت از گوشه‌ ی چشم به من نگاه کرد. با سر اشاره کردم که با او برود. مرد که پشت دخل نشسته بود چشمان هوسبازش را به او دوخت. مدتی ایلزه را برانداز کرد. بعد سریع آن نگاه را به سوی من برگرداند و اشاره کرد که مرا هم پیش او ببرد. فروشنده چند تا‌یی که جلوتر از من بودند را کنار زد و مرا با خودش برد. چشم‌ هایش برق می‌زد. ذوق ‌زده گوشی را برداشت:

– «الو! رعنا! چیزی برای پانته‌ آ گیر آوردم که اگر آن را ببیند‌ از خوشحالی پر در می‌آورد، رعنا!»

یقه ‌ی ایلزه‌ را محکم در دستش گرفته بود و نوشته ی روی آن را می‌خواند.

– «چینی؟ نه بابا! مال خود جرمنیه‌!»

– «خیلی خوب، بابا! شب. شب که بر‌گشتم. هیچی به پانته ‌آ نگو تا خودم برگردم. خوب رعنا!»  

– «نه! برای تو نه! یکی برای خودم گیر آوردم تاپ‌!‌ محشر!»

خودش را کش داد و یقه ‌‌ام را محکم در ‌چنگش گرفت و نشان‌ روی یقه‌ را جویده‌جویده خواند: «made in Germany».