مردی که گورش گم شد(مجموعه داستان)
نویسنده: حافظ خیاوی
نشر چشمه از جمله چند ناشر مشهور و معتبر تهران است که نسبت به چاپ اولین مجموعه های داستان و آثار نویسندگان جوان و گمنام، روی خوش نشان می دهد. تعداد کتاب هایی که طی دو دهه اخیر و یا دقیق تر گفته باشیم در پانزده سال گذشته با امضای نویسندگان جوان و تازه کار از سوی این انتشاراتی وارد بازار کتاب شد، کم نیست. مجموعه داستان “مردی که گورش گم شد” از همین نمونه کتاب های نشر چشمه است که در سال ۱۳۸۶ منتشر شد. حافظ خیاوی نویسنده این کتاب پیش از نشر این مجموعه داستان، نامی شناخته شده در داستان نویسی ایران نبود؛ همین هفت داستان کوتاه کتاب با موفقیت نسبی ای که برای او به همراه داشت توانست معرف نامش در فضای امروز ادبیات داستانی کشور شود. این مجموعه داستان در ۹۶صفحه، داستان های: روزه ات را با گیلاس بازکن، آن ها چه جوری می گریند، چشم های آبی عمو اسد، صف دراز مورچگان، مردی که گورش گم شد، ماه بر گور می تابید، و مردها کی از گورستان می آیند؟ را در خود جای داده است.
در مردی که گورش گم شد، با آن که نویسنده از درون مناسبات پایین دست جامعه و از باورهای سنتی مردمان یک شهر با ویژگی های مذهبی و سنتی می نویسد، اما نسبت به کنار زدن جسورانه پرده های مقدس نمای جامعه، تردید به خود راه نمی دهد. عموم آدم های این داستان ها در برابر رویدادهای ناموافق اوضاع اجتماعی و فرهنگی، به تباهی و تیرگی روزگار رسیده اند. در این جامعه ی کوچک که آدم هایش در خرده مناسبات فرهنگی و سنتی غوطه ورند، گاه تبعات شکست سیاسی و اجتماعی نسل سال های پس انقلاب و جنگ، خود را با نوعی آنارشیسم و پوچ اندیشی محلی و بومی در قالب چهره های داستان نشان می دهد. آدم های داستان، عموماً شکست خوردگان عرصه های زندگی اجتماعی، خانوادگی و فردی اند که به روابطی نامتعارف و نابهنجار رسیده و در برابر عملکرد خود به هیچ پرسشی نمی اندیشند. تا جایی بیان داستانی این نوع از روابط، یعنی پرورش ضد قهرمانان با کنش های لومپنی، در کمتر اثری از ادبیات داستانی – کوتاه – ایران تجربه شده است. رخدادها در حوزه رفتار و فکر آدم های داستان، برآمده از روابط سنتی است و هیچ نسبت و سنخیتی با روابط مدرن شهری ندارند. اشخاص داستان از نوجوان تا بزرگسال، با انفعالی غیر شهری، در برابر مظاهر تمدن امروزی هم چون کامپیوتر و اینترنت و موضوعاتی چون سینما و فیلم و دیگر نشانه های زندگی مدرن، بی کنجکاوی و پرسش به بازتولید مناسبات پیشین مشغولند.
داستان ها:
در داستان اول کتاب، نوجوانی عاشق دختر دایی خود”سومان” است. او می خواهد به دختر دایی خود که او را بزرگسال و مرد نمی داند ثابت کند که بزرگ شده است. او قصد دارد با گرفتن روزه به سومان نشان دهد که بزرگ شده است. او در همان روز روزه، به سراغ سومان می رود که در حیاط خانه، بالای درخت گیلاسی نشسته که بار نداده است. راوی که با دهان روزه است می خواهد سومان را برای اولین بار ببوسد:”چشم هایم را بستم و شروع کردم به شمردن. گفتم به ده که رسیدم، می بوسم. گفت: “چته دیوانه، چشم هایت را چرا بستی، خل خدا؟!” باز کردم. ترسیدم. گفتم اگر ببوسم روزه ام باطل می شود، گناه دارد. کاش دیروز از ملا حسن پرسیده بودم” رویاهای کودکانه راوی داستان به شکلی صادقانه و ساده در روایت اثر جا می افتد و گاه فراتر از هنجار موضوعی داستان های کوتاه سالیان گذشته پنهانی ترین خواسته ها را برملا می سازد: ” الهام یک خال تو پایش بود. توی پای پایش هم نبود، یه جای دیگرش بود، ولی همه می گفتند توی پایش است. خال سیاه و درشتی بود. همه هم می دانستندکه الهام کجای پایش خال دارد. اگر الهام زنم می شد، همه ی بچه های محل وقتی بزرگ می شدند، می دانستند که کجای زنم خال دارد. برای همین نمی خواستم الهام را بگیرم. من باید سومان را بگیرم.” راوی نوجوان داستان در روز طولانی اولین روزه گیری خود، عصر پس از این ور و آن ور رفتن ها به مسجد می رود. “در دلم نیت کردم: چهار رکعت نماز می خوانم، واجب، قربتا الی الله … مهر چند تا شد. قالی ها دور رفتند. صدای پنکه بلندتر شد. پنکه آمد پایین. قالی مرا برد بالا. بین زمین آسمان بودم. آب تلخی از حلقم آمد بالا…” بدین ترتیب با از هوش رفتن راوی، تجربه ناموفق روزه گیریش پایان می یابد. پایان داستان، یکباره فضای نیمه هوشیار و رویا گونه ای که راوی در آن سیر می کند وارد داستان می شود و همین شکلی زیبا در ساختمان روایت می آفریند.
داستان دوم از زبان یک شبیه خوان نوجوان روایت می شود. راوی، نقش عبدالله را در تعزیه روز عاشورا بازی می کند. از جایگاهی که داستان روایت می شود، یعنی شخصی از درون یک دسته تعزیه خوان ـ که البته چندان هم به آن اعتقاد ندارد ـ در ادبیات داستانی ما کسی از آن زاویه به موضوع تعزیه و آدم ها، نگاه نکرده است. اگر “آخر تعزیه” نوشته مهشید امیرشاهی نگاهی بیرونی به همذات پنداری های مردمان سنتی با اشخاص تعزیه خوان است و خود تعزیه خوانی که به زور مواد مخدر خود را برای اجرا آماده می کند؛ در این داستان راوی نوجوان پرده دیگری از رفتار آدم ها با اشخاص شبیه خوان را کنار می زند. تضاد رفتاری و پوششی آدم های شبیه خوان با نقش های تاریخی، مانند پوشیدن کفش آدیداس و شلوار جین”علی اکبر” از جمله نکاتی است که نویسنده به آن دقت دارد. اما مهمترین نکته بی باوری راوی است که با تمام تلاش هیچ اشکی برای ایفای نقش یا واقعیت امر، در چشمانش جمع نمی شود. مردم اما چرا، آنان گریه می کنند: “پیرمردی نزدیک ما می آید. عرقچین سیاه سرش است. گریه می کند. پیشانی ما را می بوسد. لباسش بوی پنیر محلی می دهد. بر شانه های مان پول می بندد… محمد به من چشمک می زند. پیرمرد دستمال بزرگی روی چشمانش می گذارد و شروع می کند. گریه اش آدم را می ترساند.”
در داستان سوم، راوی نوجوان با یک جمله تازه در زندگیش آشنا می شود” سوگند به زیتون” این سوگند که چرا خدا به نام میوه و به انجیر و زیتون سوگند می خورد برایش معما می شود. این سوگند تازه را راوی می خواهد در بعضی جاها که صحبت می کند استفاده کند، اما او تا آن زمان زیتون ندیده و نخورده است. خواهرش پس از بازگشت از زیارت مشهد به سفارش او برایش زیتون می آورد. زیتون اما برایش بسیار بد طعم است:”خدایا کمکم کن که آن دو زیتون را خوب بخورم. تو را قسم می دهم به زیتون! قسم می دهم به انجیر! خدایا تو را قسم می دهم به نان!”
داستان چهارم”صف دراز مورچگان” بسیاری از باورهای حکومتی، کلیشه ای و مقدس نمای رفتگان به جبهه های جنگ ایران و عراق را به پرسش می گیرد. راوی که در یادآوری خاطراتش معلوم می شود بارها در شهر خود دختران را با همدستی یک دوستش، پس از مصرف حشیش مورد تجاوز قرار داده، بارها سگ و گربه مردم را کشته و گنجشک های محل زندگیش از دستش، به منطقه ای دیگر کوچ کرده اند، در نهایت در پی ناکامی یک عشق رهسپار جبهه ها می شود. او که از بچگی در تیراندازی خوش دست بوده در جبهه به عنوان تک تیرانداز خدمت می کند. در جبهه هم انگیزه های جنسی و حس تجاوز از او دور نمی شود. کسی که در تیررس اوست این گونه توصیف می شود:”چه چشم قشنگی دارد، سگ پدر؛ سیاه و درشت! پسر، سرباز به این خوشگلی در جبهه چکار می کند؟” راوی داستان پس از کشتن سرباز در تیررس، به مرگ خود می اندیشد و برای گم گوری خود غصه می خورد.
داستان پنجم که نام مجموعه از آن است، حکایت یک اعدامی از اعدامی های سال های شصت است. سه نفر راوی داستان را دست بسته داخل وانتی انداخته و به بیرون شهر می برند. “نه پرنده ای پر می زند و نه جیرجیرکی می خواند. گلنگدن را می کشند. منتظر مانده ام. دارم می میرم. همین الان شلیک می کنند. نباید لفتش بدهند. مادر پای سماور است. پدر در کوچه با رهگذری حرف می زند. درخت گیلاس گل داده و زنبورها می چرخند دورگل ها. خواهرهایم در حیاط دنبال هم می دوند. باد آنتن را کج کرده … مردم داد می زنند. مردم شعار می دهند … ماشه ها را می کشند، انگار. هفت، هشت گلوله پشت سر هم صدا می کند. می خورد به پیشانی ام، به شکمم، به چانه ام، سوراخ سوراخ می شوم، خون می زند بیرون…” راوی ماجرای مرگش را پس مرگ و دفن شدنش در بیابان نیز روایت می کند. او هم چنان از دخترانی که عاشقشان بود می گوید. او نگاه آخرین دختری را به یاد می آورد که ساعتی قبل از مرگ دیده بود:”اگر می دانست مرا برای کشتن می برن، شاید نگاهم می کرد، شاید لبخندی هم می زد. اگر روزی گذر او به این جاده بیفتد، از کجا بداند که کنار آن درخت مردی مرده است. از کجا بداند که مرد پیش از مرگ داشت به شیار روی پیشانی اش فکر می کرد.”
“ماه بر گور می تابید” داستان دو مرد سی ساله است که از کودکی باهم دوست بوده و در نوجوانی با هم مورد تجاوز یکی از بزن بهادرهای شهر قرار می گیرند. این دو که زمانی هم به گروهای سیاسی مارکسیستی پیوسته بودند حالا مترصد مرگ همان مردی هستند که آنان را در باغ گیلاس مورد تجاوز قرار داده:”به ما هم گفت که شلوارمان را بکشیم پایین، ما هر دو با یکی از دست های مان که نبسته بود، بند شلوارمان را چسبیده بودیم، تا زل زد به چشم ما، ما دیگر کاری از دستمان نیامد. گفت به کسی نگوییم”. بعدها خودش به چند نفر از دوستان گفته بود. همین موضوع باعث شده است که هر کس می فهمید این دو هم در حزب مارکسیستی هستند از آن جدا می شدند. به هر حال این دو تصمیم می گیرند جسد مرد متجاوز را که حالا در پیری مرده، بدزدند و مردانگیش را قطع و در ماتحتش دسته بیل فرو کنند. آن دو جسد را می ربایند و در زیرزمین خانه (یکی از دو نفر) که تنها، اما با سه سگش زندگی می کند پنهان می کنند. افراد پیرمرد پس از آن که می بینند قبر خالی است مجدد رویش خاک می ریزند و سنگ نوشته ای رویش می گذارند. آنها که قصد دارند جسد را داخل شهر به همان وضعی که گفته شد به درختی ببند تا باعث تماشای مردم شوند و خود لذت ببرند، اما پس از بازگشت از قبرستان، وقتی به سراغ جسد در زیرزمین می روند می بینند، سگ ها جسد را تکه پاره کرده و بیشتر آن را خورده اند.
آخرین داستان مجموعه حکایت زنی است که در محله، بیشتر مغازه دارها در جوانی با او خوابیده اند. این زن که نزاکت نام دارد و حالا پا به پیری گذاشته، از جلو مغازه های آشنا می گذرد. در هر قدم یاد یک ماجرا و چگونگی آشنایی با اهالی و مغازه داران، روایت داستان می شود. او با پارچه فروش پیرمردی به نام حقیقت از جوانی دوست بوده و اکنون نیز حقیقت به او هدیه ای داده و از او خواسته روزانه به او سر بزند. اگر پیرمرد حال نزدیکی با نزاکت را داشت به او اشاره خواهد کرد تا به مغازه پارچه فروشی که اکنون بی مشتری است برود. فضای این داستان شباهت به داستان کنیزو منیررو روانی پور دارد، اما خالی از سمت گیری های جانبدارانه آن داستان است. نزاکت روز بعد که باردیگر به خیابان می آید از یک آشنا می شنود که حقیقت مرده است. خبررسان می گوید چند روزی بخور بخور است. شنیده ام می خواهند خانواده اش دو سه تا گاو بکشند. نزاکت البته کس دیگری را هم دارد؛ کربلایی ناصر.” نزاکت همان جا می نشست و چشم می دوخت به راهی که حقیقت را برده بودند. آن قدر می نشست تا حقیقت را خاک کنند و برگردند. کربلایی ناصر هم حتما بر می گشت و قهوه خانه را باز می کرد.”
ساختار داستان های خیاوی تماما با روایت مستقیم و خطی بیان می شوند. ساختار روایی همه ی داستان ها بر پایه یادآوری ها به طرز خاطرات خوشه ای باز می شوند. هر داستان با روایتی اکنونی و واقعی آغاز و با تمهید یک خاطره بر بستر موقعیت آدم ها، خود را می گشاید. این شگرد روایی در همه ی داستان به یکسان دنبال می شود. شش داستان از هفت داستان مردی که گورش گم شد با نظرگاه اول شخص تعریف می شود. تنها داستان آخریست که نظرگاه دانای کل محدود اتخاذ می کند. با این همه انسجام ساختاری و نظم روایی در همه ی داستان ها یک دست نیست؛ چشم های آبی عمو اسد که از داستان های ضعیف مجموعه است موضوعیت چشم ها در مسیر پیشرفت داستان بی نقش رها می شود. یا کم دقتی به عنصر ایجاز و بی سبب بودن بعضی از ماجراها در چند داستان از جمله به میان کشیدن پول خواهی (پول تیر) و خرید شیرینی برای اعدام های حکومتی در صفحه ۸۱ و همسان کردن آن با موضوع گروگان گیری جسد پیرمرد بیشتر بر پایه خرج بی مورد یک تم در مکانی نابجاست.