روزنگاری های دیاسپورا/شماره ۳۲۴
ادامه – پنجشنبه، نوزدهم جولای سال ۱۹۹۰- صبح – آیواسیتی
“یک خواب. شاید هم دو تا”
من می دانم که خواب دیده بودم….
(خواهش می کنم نگوئید که چرا همه اش خواب سرهای بریده می بینم. یا بوهایی در خواب می شنوم که همه اش به گوشت سوخته ربط پیدا می کند. باور کنید که من بی تقصیرم! باور کنید که من دلم بیشتر از شما برای شما می سوزد اگر بخواهید این خواب ها را تا آخر دنبال کنید. مگر اینکه آدمی باشید مثل زیگموند فروید یا کارل یونگ که بخواهید از توی آن ها یک چیزبدرد بخوری در بیاورید که مفهوم خواب را برای آیندگان روشن کند!)
“خواب دیدم که بوی گوشت سوخته می آید.”
باور کنید که تقصیر خودم نیست که این خواب را دیدم. من اصلن کنترلی روی دستگاه فیلمبرداری و پخش تلویزیونی مغزم ندارم! خودش فیلم می سازد بدون آن که با من مشورتی داشته باشد!
راستش من اهل خواندن یا نوشتن داستان های علمی- تخیلی نیستم. اما گاه فکر می کنم مغزم شاید یکجوری در تصرف نیروهای ماشینی – نامرئی در کرات یا فضاهای ناشناخته است. شاید مغز من را به شکلی استعماری به اسارت کشیده اند و دارند روی آن تحقیقات علمی انجام می دهند. شاید به این خاطر باشد که من یکجوری با خواب هایم عجین شده ام و به خواب هایم هم دلبستگی پیدا کرده ام.
نمیدانم.
من خیلی سعی کرده ام که از سقراط گرفته تا دکارت، ازخیام گرفته تا مولوی، از هگل گرفته تا نیچه و ژان پل سارتربپرسم که آخر خواب چیست و چرا من هر شب شاهد این همه حوادث فجیع هستم و گاه در میانشان غلت هم می زنم! ستری از این سر، ستری به آن سر! البته آن ها مشاوران بسیار خوبی برایم بوده اند. و نکات بسیارمهمی را برایم روشن کرده اند. اما باید بگویم که هنوز اندر خم یک کوچه ام! و باید از گهواره تا گور دانش بجویم. خب، این لااقل چیز خیلی خوبیست. چون باعث می شود که دلیلی برای زندگی کردن داشته باشم!
اندکی پیشتر گفتم که “خواب دیدم که بوی گوشت سوخته می آید.” می دانم که حالتان بهم می خورد اگر بگویم که خواب جدیدم این بار با آتش سوزی مهیبی آغاز شده بود. و تازه با ایماژ هایی همچون دست های بریده سوخته شده همراه بود. و بعد هم به بوی تند کباب گوشت و استخوان هم آراسته شده بود!
آخ … چه توصیف پر مسمایی ازمرگ!
نه، چرا خودم را مسخره می کنم؟
برای دیدن این خواب دلایل محکمی دارم.
من می دانم چرا این آدم ها را در خواب دیده ام که مثل گوسفند های به قتل رسیده و قطعه قطعه شده، مثل “سر پا”، توی زنبیل های چوبی پهن و گل و گشاد آرمیده بودند با وژه پشه ها دورشان و … غژه پشه ها روی زبان های قفل شده بین دو ردیف دندان شسته رفته شان … روی چشم هایی که تخم آن ها مثل زرده تخم مرغ در سفیدی شان ماسیده شده بود … که گل گل افتاده بودند روی زمین. مثل خط اول جبهه جنگ ایران و عراق. و من همچون ابوبکر شبلی، سله بدن های سوخته را روی سرم حمل می کردم تا به سرد خانه برسانم. سرد خانه؟ در منطقه جنگی؟ باید بگویم سایبان. سایبانی از جنس برگ های درختان و جعبه هایی پر از قالب های یخ که ذوب می شد به سرعت زیر آفتاب بیرحم جنوب.
خب، دلیلم حالا باید مشخص شده باشد!
باید بگویم که من چند ماه در جنگ ایران و عراق در منطقه شادگان خوزستان، پرستار بوده ام. پرستار آسیب دیدگان جنگ. کودکانی که نه با تیر و خمپاره، بلکه از بی چیزی، در آتش سوزی خانه هایی از جنس لژگ های نخل و چوب و خار وخاشاک، سوخته بودند. و من بوی گوشت ترد آنان را همراه با استخوان های سوخته، خوب به خاطر داشته ام!
خب،
خواهش می کنم اگر دوست دارید به دستشویی بروید تا تف کنید به هر چه واژه خشن و غمگین است. تشریف ببرید. با احترام کامل با شما همراهم تا هرچه را که ناشاد است توی کاسه توالت بریزید. آب هم بپاشید رویش. و دست ها و صورت و چشم ها و گوش ها و دهانتان را هم شستشو بدهید. بشوئید آنقدر که همه چیز از هر چیز پاک بشود. بعد هم یک تلویزیون بزرگتر بخرید که بشود کانال های زیادی را در آن ببینید.
خب،
مهم نیست که چه تصمیمی می گیرید. اگر فحشم می دهید یا هر کار دیگری، خودتان مختارید.
اما!
مسئله این است که در این هیر و بیر، یک خواب دیگر هم دیدم. که شاید اصلن ربطی به خواب اولم نداشته باشد! من اصلن نمیدانم چرا به مراسم سخنرانی “مایکل دو کاکیس” نامزد ریاست جمهوری آمریکا رفته بودم! من که به خودم قول داده بودم که هرگز دیگر مثل جوان های تهییج شده، برای برابری، برادری-خواهری، و عدالت اجتماعی، رگ های گردنم سیخ نشوند! و نه سنگ کسی را به سینه بزنم و نه برای کسی هورا بکشم!
“مایکل دو کاکیس” ایستاده بود پشت میکروفن رو به ما، که ناگهان مخالفینش گلوله های آتش را به سوی مردم پرتاب کردند. مردم در سالن سخنرانی در آتش زنده زنده داشتند می سوختند. من آیا در آنجا حضور داشتم یا خواب می دیدم که در آنجا حضور دارم؟ و یا خوابی را که دیده بودم برای آنان که هورا می کشیدند و با دود آتش به سرفه افتاده بودند، تعریف می کردم؟
اما من که داشتم در خواب، در آتش گر می گرفتم. ذره ذره می سوختم! سوختنی که همچون تجربه سینما رکس آبادان نفس گیر بود. شعله ها زرد بودند. نارنجی و سرخ….
صدای جرق جرق شکستن چوب های سقف را می شنیدم.
” دو کاکیس” پشت بلند گو، بازوانش را بالا برد و با صدای بلند چیزی گفت. کت سرمه ای اش هم با دکمه بسته شده بالا آمد. و من….
من که داشتم می سوختم! چرا از دیدن کت سورمه ای کوتاهش با دکمه بسته شده به خنده افتاده بودم؟ و بعد، من که داشتم می سوختم، برای آنانی که در حال سوختن بودند، برای هورا کشان ها، خواب سوختنم را در سینما رکس آبادان ، تعریف می کردم!
آخ، چه خواب مزخرف بی مزه ای!
کاش بجای این خواب، خواب می دیدم که زیر درخت سکویای هزار ساله ای در کالیفرنیا نشسته ام و دارم قهوه می نوشم و یک کواسان شکلاتی می خورم با طعم بادام. و روی نیمکتی چوبی و سبز، خرسی مرا با بادبزن باد می زند. و بچه خرس ها با هم بازی می کنند بدون آنکه به قهوه و کواسان شکلاتی من چشم دوخته باشند!
ببخشید. زنگ زده شد. بهتر است بروم سر کار.
دفعه دیگر به دستگاه فیلمبرداری و تلویزیون مغزم تشر می زنم، نه باید بگویم اخطار می کنم اگر خوابی ناجور برایم تدارک دیده باشند! باید همچنین راهی پیدا کنم که با استعمارگران مغزم رابطه ای درونی پیدا کنم تا آنها راز هایی را که از من پوشیده می دارند، با من در میان بگذارند!