۱۳ اکتبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

همیشه وقتی دفتر جدیدی را شروع می کنم، با حسی از امید آغازش می کنم. به امید یک حادثه جدید. یک اتفاق. یک شکفتگی…. دفتر جدیدم جلدش زرد است. قطور است. اما باز هم بین دو حسم. مثل ترازو گاه بالا می روم، گاه پائین….ترجمه نمایشنامه جدیدم تمام شده است. هر چند تا نیمه به رمان شبیه است و می دانم محتوا، زبان و فرم آن سر و صدای زیادی برخواهد انگیخت. اگر این بار تماشاگر ناخشنود و حتی بیزار هم بشود، مهم نیست!….

کلاس های فیلپه را خیلی دوست دارم. او یک شاعر پرشور است. یک نقاش پرانرژی و یک عاشق…

دو هفته پیش وقتی که نویسنده ی لهستانی را ملاقات کردم، مهربانی و شورش مرا به لحظه های کوچک زندگی امیدوار کرد. در کنار او بود که فرانسیس را دیدم و با Nico. H آشنا شدم که اهل لوکزامبورگ است و در پاریس زندگی می کند. نمایشنامه نویس است و شاعر…. Nico در مینی کورس درباره ی موقعیت سیاسی، جغرافیایی و اقتصادی لوکزامبورگ صحبت کرد و سپس درباره ی ادبیاتش. آنجا بود که متوجه شدم شاعری سیاسی اندیش است. عمیق است و احتمالاً سوسیالیست. حدسم درست از آب درآمد. او از نقش بانک ها و سرمایه گذاری های آمریکا در لوکزامبورگ انتقاد کرد. سخنران بعدی “آرتو” از کشور فنلاند درباره ی ارتباط نویسنده باکامپیوتر صحبت کرد و این که کامپیوتر قابلیت شاعر شدن دارد. او به کامپیوتر واژه می دهد و کامپیوتر برای او شعر می سراید. آیا شعری که به وسیله ی کامپیوتر خلق می شود شعر ماست یا شعر یک جعبه ی ساکت الکترونیکی؟ “آرتو” بسیار زیرک و زبل است و طنز ویژه ای دارد. نمی دانم در ورای این همه طنز چقدر حساسیت، باریک بینی و اندوه پنهان است. او شعرهایی را که در یک دقیقه به وسیله ی کامپیوتر سروده می شد برای ما خواند. شعرهایی اعجاب انگیز، پرمعنا، تازه، بدیع!… (یادداشت من در دسامبر۲۰۱۰ : شنیدم که “آرتو” دو سه سال بعد در اوایل سال های۹۰ در فنلاند خودکشی کرده است.)

بعد از مینی کورس به آرتو و Mico گفتم که چقدر از صحبت هایشان خوشم آمده. به Nico گفتم که دلم می خواهد با او یک قرار ملاقات بگذارم تا با هم بیشتر درباره ی تئاتر صحبت کنیم.

روز پنجشنبه درک ولکات Derek Walcott شعرخوانی داشت. در جلسه شعرخوانی اش Nico را دیدم. سر و روی آشفته و ژولیده ای داشت و در روحیه ناآرامی بود. مشروب زیادی نوشیده بود. همانجا کریستینه را دیدم. اسماعیل خویی، باب و شلی و بسیاری دیگر را هم دیدم. در کنار خویی بودم که آقای وودارد با هیبتی بلند، حضوری مشخص و اعتماد بنفسی ویژه دستم را بوسید و به خویی گفت: این خانم جوان چند بار با لبخند همیشگی اش به دیدارم آمده بود و با زبانی که نمی دانستم چقدر می فهمم و نمی فهمم درباره ی شما صحبت می کرد و از من می خواست که شما را به IWP دعوت کنم. خویی هم با محبت دستم را بوسید. شاد بودم که در کنار هم اندیشگانم هستم.

روز جمعه Nico به دپارتمان ادبیات آمد. جائی که دانشجویان رشته نویسندگی (writer’s workshop) با درک ولکات بحث و گفتگو داشتند. بعد از جلسه با Nico به کافه تریای Room  River رفتیم  و با هم صحبت کردیم. گفت در جنبش دانشجویی سال ۱۹۶۸ در فرانسه شرکت داشته است و از حکومت سلطنتی لوکزامبورگ انتقاد زیادی کرد. در مورد تئاتر در لوکزامبورگ گفت: چند سال پیش کشتارگاهی را که دیگر مورد استفاده نبوده است دوباره سازی کرده اند و اکنون به یک مرکز هنر و تئاتر تبدیل شده است و در همانجا به زودی یکی از نمایشنامه هایش به روی صحنه می آید و در آن از ابزارهای سلاخی موجود در کشتارگاه بسیار استفاده خواهد شد. بعد یکی از نمایشنامه هایش را برایم تعریف کرد. گفت این نمایشنامه درباره ی مجسمه ی زنی است که از سال های جنگ جهانی دوم یا سال استقلال لوکزامبورگ شاهد حوادث بسیار زیادی بوده است. در تحولات اجتماعی جامعه توسط گروهی از جوانان، زن از بالای برج بلند به پائین می آید و با شخصیت های نمایش صحبت می کند. از تجاربش در سکوت و شکفتگی و دانشش در طول این همه زمان…Nico راحت و بی تکلف بود. پیراهن سفیدی به  تن داشت و شلوار سفیدی با راه راه باریک تابستانی. حلقه ای طلا در انگشت دست چپش می درخشید. از حس ظریف نومیدی و ترس از پیری پیداست که دوست دارد هنوز مورد توجه باشد. هر چند سی و چند ساله به نظر می رسد!

ساعت ۵/۱ بعد از ظهر از هم خداحافظی کردیم و من به Theatre Lab رفتم. قرار بود همه ی ما نمایشنامه نویسان تکه هایی از نمایشنامه ی جدیدمان را در صحنه روخوانی کنیم. سالن تئاتر پر بود. چهره های جوان شاداب و بی غل و غش، بی مسئولیت، بی تجربه، بدون وحشت از آینده….پر از امید و نیرو برای آینده…. در کنارم نمایشنامه نویسان آمریکایی روی صحنه نشسته بودند. همه بلوند با چشم های روشن. و من زنی از ایران با موها و چشم های تیره و لهجه ای متفاوت با تمام کسانی که در سالن تئاتر بودند. قطعه ای کوتاه از نمایشنامه ام “حاملگی مریم” را که منصور برایم ترجمه کرده بود، خواندم. سالن به طور محسوسی ساکت شده بود. من به هیچکس در سالن فکر نمی کردم. حتی به شخصیت نمایشنامه ام ” مریم” دختر ۱۶ ساله خشمگینی که ۷ ماه از حاملگی اش را در یک زیرزمین تاریک بسر برده بود. برگردانی از یک واقعه حقیقی در ایران، از آسیه، دختر نوجوانی که کودکش را بعد از تولد به قتل رسانده بود و پس از آن سعی کرده بود خودکشی کند. فکر Nico اصلاً رهایم نمی کرد. و در کنار تصویر مارک به آرامی دور و نزدیک می شد.

روز بعد وقتی که دوباره Nico را دیدم، ریشش را تراشیده بود. چهره اش به طور غیر مترقبه ای می درخشید. بلوز آبی خوشرنگی به تن داشت و کت سفیدش زیر آفتاب تمیز و شفاف جلوه می کرد. قهوه نوشیدیم و نمایشنامه ام دگردیسی را به او دادم که بخواند. با اشتیاق چند صفحه اول آن را نگاه کرد.

پرسید: آیا در پاریس زندگی کرده ای؟

گفتم: بله… دو ماه…

درباره ی شعرهایش پرسیدم. گفت: با اینکه دلم نمی خواهد درباره ی شعرهایم هیچ توضیحی بدهم، اما برای تو توضیح می دهم. و توضیح داد. شادابی و سرزندگی اش کاملاً متفاوت با زمانی بود که با او تلفنی صحبت کرده بودم. در تلفن خشک و سرد و بی عاطفه بود. این همه تغییر برایم شگفت انگیز بود. انگار مودهای متفاوت و متناقص، پاره ی مهمی از روحیه هنرمندان اند.

دفعه ی بعدی که در نمایشنامه خوانی فرانسیس دوباره او را دیدم، تی شرت قرمزی بتن داشت. با همان کت سفیدش. کنارم ایستاد و دوست داشت با من حرف بزند. گفت: هنوز نمایشنامه ات را نخوانده ام چون دیشب با خویی و آرتو تا ساعت ۳ نیمه شب مشروب نوشیدیم و صحبت کردیم و فرصت نشد.

گفتم: مهم نیست!

به نظر می رسد در برابر بسیاری چیزها آدم مسئولی است و در بعضی موارد نه چندان اهل قید و بند.

پرسید: چه مواقعی منزل هستی؟

گفتم: شبها.

و دیگر چیزی نگفت.