سه شنبه ۲۴ اکتبر ـ آیواسیتی

دفتر عزیزم:

امشب دلم می خواهد با تو تنها باشم و حرف هایم را به تو بگویم، اما امتحانات وسط ترم و درس ها و مسئولیت ها ذهنم را آرام نمی گذارند. وقتی که تو را مخاطب قرار می دهم، فکر می کنم که تو باید شکلی داشته باشی. روحی داشته باشی. بفهمی…. که اینقدر ساکت و پر تحمل حرف های مرا در لابلای وجودت پنهان می کنی و مرا به خودم باز می نمایی. دیشب به سنگ صبور فکر می کردم و به برداشت انسان از صبوری سنگ و تشابهاتش با …. ما برای رهایی از التهابات درونی مان به سنگ ها و دیوارها و کوه ها و دشت ها و دریاها و چاه ها و هوا و باد پناه می بریم. چون از انسان می ترسیم…. انسان قابلیت این را دارد که تو را تکه تکه کند و روح تو را شکنجه بدهد. اما طبیعت، وقتی که به آن اعتماد می کنی، راز تو را در خود نگه می دارد… و صوت تو را در وجودش سیال می کند و در دره هایش می پنهاند…. و تو آرام می شوی…..

“دیوار” دوست صبور من بود در سال های زندگی جهنمی ام با (ک ـ x)… دیوار جان داشت… و حالا تو دفتر عزیزم…. تنها دوست صبور منی….

چند روز پیش کولین دختر هنرمند همسایه مان با من درددل کرد و گفت: “آیا من محکومم که تا آخر عمرم تنها زندگی کنم؟” فکر کردم چرا کولین که ۲۸ سال بیشتر ندارد، که زیباست، که هنرمند است، که شغلی دارد، که شغلش را دوست دارد، که در کشور خودش زندگی می کند، و در شهر خودش، باید این قدر احساس تنهایی کند؟ چه عواملی باعث شده اند که او بدین اندازه خود را تنها بداند؟ آیا چیزی در اوست که جاذبه هایش را خنثی می کند؟ یا سرنوشت، تقدیر، تصادف او را به هر دلیل ناشناخته ای از آنچه که او نیاز به داشتنش را دارد، دور می اندازند؟

نمی دانم…. نمی دانم….

نمی دانم چرا به یاد یکی از حرف های مادر کبری خانم افتادم که وقتی که تصور می کرد که دخترش نازاست، گفته بود:”زن نازا مهمان خانه شوهرش است!” و ناگهان فکر کردم: “زن تنها چی؟ زن تنها مهمان چه کسی است؟” زن تنها مهمان هیچکس نیست!….

نمایشنامه “مده آ” ی فرانکا رامه و داریوفو مرا احاطه کرد. آن دو در نمایشنامه مده آ، موقعیت “زن تنها” را به زیبایی تشریح می کنند. مده آ، زنی که همسرش جیسون، او را با دو کودک رها کرده است، می گوید: وقتی که تنها هستی و غمگین، چه کسی تو را می خواهد؟ همه ترا با شادی هایت می خواهند. اگر غمگین باشی همه به تو پشت می کنند…..این یک حقیقت است. تنهایی کولین را با تنهایی خودم مقایسه می کنم. به اینکه سرنوشت مرا به آیواسیتی پرت کرده است. و نمی دانم آیا اگر در شهر بزرگتری می بودم موقعیتم تغییر می کرد یا نه!

وقتی که به زمان بچگی ام برمی گردم، به این جمله می اندیشم که بزرگترها می گفتند که: “قدر هر چیزی را که داری بدان و شکر خدا را بجا بیاور تا به مصیبتی گرفتار نیایی!”

دیشب وقتی که کاوه به خانه آمد با پیشانی ای که هزار چروک رنج بر آن نشسته بود، یک پیشانی نوجوان…. یک پیشانی ۱۶ ساله… و گفت: مامان، خبر بدی برایت دارم! دلم لرزید و به خود گفتم: هرچه بادا باد!

گفتم: بگو عزیزم!

گفت: ماشین خراب شده و ۵۰۰ ـ ۴۰۰ دلار خرج روی دستمان گذاشته!

گفتم: آب که از سر گذشت، چه یک قطره، چه یک دریا….

و بعد چیزی به او گفتم که برای یک نوجوان ۱۶ ساله حتماً سخت بود که از زبان مادرش بشنود! و به این فکر کردم من در این دنیا چه دارم جز یک بچه…. که با تمام وجودم دوستش دارم و به امید او زنده هستم!…. و بعد به یاد زنهای فقیر دزفول افتادم که به منزلمان می آمدند و برای مادرم درددل می کردند. و من از کودکی شاهد رنج هایشان بودم، اما عمیقاً نمی فهمیدمشان…. “بتول را نمی فهمیدم، “هل” را… “زن چراغ” را…. و ننه عزیزم “فاطمه خدایی” را….و بعد به یاد مارک افتادم که همیشه به شانس و تصادف معتقد بود….Nico هم همینطور است. آیا اروپایی ها همه همینطورند؟

دیشب خواب دیدم که کنار مامانم ایستاده بودم. گفتم: مامان دیگر زندگیم به جایی رسیده که….بعد ناگهان در همان لحظه این فکر به ذهنم نشست که چه ساده!…. نه….نه…. من با چه مبارزات و قدرت های هنگفتی به اینجا رسیده ام…. و به یاد ۱۸ سالگی ام افتادم که چطور با حسی مملو از دانش و قدرت با آنچه که نادرست می پنداشتم مبارزه می کردم… و از مبارزات خودم جان گرفتم….

خواب….خواب عزیز….تو آن روی مرا به من می نمایی…. همچون یک آیینه….قدرت هنگفت مرا به یادم بیاور… شجاعتم را به من بنما…. تو آن روی منی …. آن روی پنهان من….

شب که فیلم “محاکمه” کافکا را دیدم، حس کردم که من هم همچون کافکای یهودی خجالتی و شرمگین، از کودکی مورد هجوم بوده ام و در فضای قصرهای قدیمی، پله ها و دالان های پیچ در پیچ پیوسته از آنچه که به من هجوم آورده است، گریخته ام. از آنهمه هراس ها و فضاهای لابیرنتی….

چقدر دلم می خواهد واقعیت را واژگون کنم!

روز یکشنبه با منصور و سهام به پارک جنگلی رفتیم. موسیقی گوش دادیم. راه رفتیم. عکس گرفتیم. حرف زدیم و خندیدیم به ذات زندگی در تنهایی شهر آیواسیتی….فقط به خاطر اینکه فراموش کنیم حال را….برگ های زرد، نارنجی، قرمز زیر پایمان موسیقی دل انگیزی داشتند….یک برگ که از شاخه جدا می شد، تداعی مرگ برگ را نمی کرد….تداعی هنر و رقص طبیعت بود…. تداعی یک آواز زمزمه گونه…. و به جمع برگ های دیگر پیوستن و به خاک زندگی و قدرت دادن….چه چرخش سازنده ای….

“الوین” دوست دختر Nico به آیواسیتی آمده است. او را ملاقات کردم و از او بسیار خوشم آمد. دختر ساده و ریزه میزه ای است با موهای بلند طلایی و چشم های سبز. بدون آرایش. با قدی کوتاه و اندامی سبک و نازک. زنی ۳۰ ـ ۲۹ ساله با اعتماد به نفس فراوان. Nico در کنارش آرام و مهربان ایستاده بود. حرکات اضافی نداشت. و مثل همیشه نمی شد در چهره اش رازهای درونی اش را خواند. وجود “الوین” آرامش کرده بود. احساس کردم که چقدر درستکاری، فداکاری و شعور Nico را دوست دارم. سوسیالیست بودن یا کمونیست بودنش را. و تسلطش را بر چهار زبان خوب در دنیا….که موهایش را دوست دارم. شکل حرف زدنش را و غذا خوردنش را….

وقتی به مینی کورس رفتم برای سخنرانی Nico ، کریستین نویسنده اهل جامائیکا و آرتو نویسندۀ فنلاندی، با عنوان “ثروتمندان علیه تهیدستان” Rich vs Poor، کریستین و Nico صحبت هایشان تمام شده بود. فقط توانستم حرف های خوب “آرتو” را بشنوم. طنز بسیار زیبای آرتو مرا شیفتۀ سخنوری او کرده است. طنز آدم طناز ورای زبان، فرهنگ و جغرافیاست.

آرتو علیرغم تز سه جهان مائوسه تونگ و تقسیم بندی های سیاسی و اقتصادی اش، فنلاند را جزء کشورهای جهان اول می شناخت. او دربارۀ احساس گناه ثروتمندان جهان اول نسبت به کشورهای جهان سوم صحبت کرد. و به مقایسۀ آموزش، اندیشه پروری و اندوختن دانش و فرهنگ در دو جهان پرداخت که دانش اندوزان مردم کشورهای فقیر، عمیق ترین مجموعه اندیشگی را که توسط روشنفکرانشان دستچین می شود، با تشنگی وافری دنبال می کنند و رشد در آنان چشمگیر است. اما در کشورهای ثروتمند مردم قدرت انتخاب بیشتری بین همه چیز دارند و بدین وسیله رشد فکری شان متمرکز نیست.

یک نویسنده سیاهپوست آمریکایی گفت: وضع ما سیاهان در آمریکا به کشورهای جهان سوم شباهت دارد. در آمریکا همه چیز خرید و فروش می شود، حتی نویسندگان با افکار و ایده هایشان….

کریستین حرفش را قطع کرد و گفت: در آمریکا دیگر چنین نیست. استعدادهای فوق العاده ای موجود است و نویسندگان و متفکران زیادی تولید شده است.

Nico پیراهن سفیدش تنش بود. قشنگ شده بود. پاهایش را در هنگام پرسش و پاسخ مرتباً زیر میز تکان می داد و نشان می داد که اندکی ناآرام است و در عین آرامشش روحیه ای عصبی دارد. “الوین” دوست دخترش کنار اسماعیل خویی نشسته بود. پیراهن قرمزی تنش بود. گوشواره ای مروارید در گوشهایش می درخشید. موهایش را دم اسبی کرده بود. جدی بود اما بسیار شاد. Nico دربارۀ الوین گفته بود که او در آزمایشگاه کار می کند. همیشه سرش مشغول کارش است، آرام و آهسته…. دوست ندارد که ما در خانه مان تلویزیون داشته باشیم. اما من در لوکزامبورگ یک تلویزیون دارم. گفته بودکه خودش یک برادر دارد و یکی از پدر بزرگ هایش ۱۲ تا بچه داشته است. و به این خاطر پدرش یکی یکدانه بوده است. و گفته بود که کار نمی کند و الوین خرج او را می پردازد!

به مارک فکر کردم. نمی دانم که او هم اکنون چگونه به من می اندیشد. اما چقدر صداقتش را دوست دارم. و چقدر دلم برای حرف های صادقانه اش تنگ شده…. چقدر عشق خوبست…. مهم نیست که آدم عاشق چه کسی باشد و چه چیزی…..

با نویسنده اهل کشور غنا آشنا شدم. دست گرمش را مدتی در دست هایم نگه داشت وقتی که مری ما را به هم معرفی کرد. گفت: من عزت را می شناسم! از شورش، شجاعتش و اعتماد به نفسش خوشم آمد. گفتم: شما را دو هفته پیش وقتی که شعرهایتان را می خواندید ملاقات کردم.

گفت: بله….و چهرۀ شما در ذهنم مانده است.

زندگی ترکیبی از همۀ این لحظه هاست به هستی موجودیت می دهد….

دفتر خوبم. ـ متشکرم که به حرف هایم گوش دادی. بعد از این همه حرف زدن، حالا آرامم….شبت بخیر….تو هم آرام بخواب زیر بالشم…..