سال ها پیش، روستایی سرسبز و آباد کدخدایی متمکن و صاحب نفوذ داشت. سال ها از پی هم می گذشتند و با گذشت زمان بر نارضایتی مردم از کدخدا افزوده می شد. دلیل این نارضایتی، اعمال نفوذ کدخدا در دادن حقابه ی بیشتر به خویشانش بود. سرانجام کارد به استخوان اهالی رسید و با اجتماع در مسجد ده خواستار رفتن کدخدا شدند. کدخدا مات و مبهوت شده بود. با خود می اندیشید این مردم چگونه به خود اجازه می دهند از او بخواهند که برود. مگر خدمات او را به یاد نمی آورند. مگر به یاد نمی آورند زمین ها را به شکل مساوی بینشان تقسیم کرد. مگر یادشان نمی آید که با همت او بود که قناتی در منطقه حفر شد و روستاییان از نعمت آب بیشتر بهره مند شدند. مگر یادشان نمی آید … سال ها را از پس هم مرور می کرد. سر در پی اشتباهات احتمالی توسن خیالش را در سال های دور و نزدیک می تازاند. گیج و سردرگم شده بود. هر چه بیشتر می گشت کمتر می یافت. وقتی در مسجد روستا دلیل اصلی مخالفت مردم را شنید با خروش هر چه تمام تر گفت: اینکه مساله ی مهمی نیست. از این به بعد متعهد می شوم که خواسته ی مردم اجرا شود. ولی دیگر دیر شده بود. کدخدا صدای مردم را دیر شنیده بود و یا عده ای نگذاشته بودند بشنود. کدخدای بعدی آمد. قبل از آمدنش به مردم وعده های فراوان داده بود. گفته بود خدمتگزار مردم خواهد بود نه ولی نعمت ایشان. گفته بود مگر خون خویشانش رنگین تر است که باید آب بیشتری ببرند و نان بیشتری بخورند، اما گذشت اندک زمانی کافی بود تا همه ی آن وعده ها تهی از آب درآید. دیگر کدخدا به دخالت در مساله ی حقابه بسنده نمی کرد. از طرز پوشش مردان و زنان روستا تا امتیازات کدخدا همه و همه را دستخوش تغییر کرد. مردم را به جان هم انداخته و منویاتش را به واسطه ی خویشان فرصت طلب بر همه ی شئونات روستا حاکم کرده بود. کار به جایی رسیده بود که فکر و ذکر مردم از صبح تا به شام لعن و نفرین کدخدا و در بعضی موارد پشیمانی از برخورد با کدخدای سابق بود.
حکایت کدخداها و مردم روستا، حکایت ایران معاصر ماست با این تفاوت که نباید همه ی تقصیرها را بر گردن حاکمان انداخت و فقط از آن ها انتقاد کرد و حساب خواست. اصلا مگر حاکمان از جایی غیر از کوچه و خیابان های همین سرزمین آمده اند؟ مگر از بین ما مردم برنخاسته اند؟ مگر تربیتی شبیه تربیت بسیاری از ما نداشته اند؟ مگر از خانواده های پدرسالار و استبداد زده ی ایرانی سر بر نیاورده اند؟ این ها و بسیاری سئوالات دیگر ما را به سوی حل این مساله پیش می برد که به راستی مردم ایران تا چه اندازه ای در استبدادی شدن جامعه شان نقش داشته اند؟ رفتارها و حالات مردم تا چه اندازه در مستبد بودن حاکمان ایرانی نقش داشته است؟
به تلخی باید پذیرفت که مردم در بزنگاه های تاریخی عملکردی مثبت و در جهت منافع ملی از خود به جای نگذاشته اند. تاریخ مشروطه به خوبی یادآور این نکته است که در آن برهه ی حساس که همه چیز برای رسیدن به آزادی و به موزه فرستادن دیکتاتوری آماده بود با در صحنه نماندن مردم بسیاری از دستاوردهای مشروطه لگدمال چکمه های قزاقان و بسیاری از آرمان هایش سر از تخم برنیاورده له شدند. همچنین در کودتای ۲۸ مرداد فارغ از نقش انکارناپذیر سرویس های خارجی و البته طرفداران شاه، باز هم این مردم بودند که یا به میدان نیامدند و یا در آتش تفرقه، داشته ها و خواسته ها را به باد سپردند. انقلاب ۵۷ نیز بزنگاه دیگری بود که به رغم حضور موثر مردم نه تنها دستاوردی برایشان نداشت بلکه بسیاری از داشته هایشان را نیز به یغما برد. حکومتی که قرار بود برای مردم آزادی سیاسی بیاورد نه تنها آن را در شیشه نگاه داشت بلکه آزادی های اجتماعی، فرهنگی و مذهبی مردم را نیز از ایشان ربود.
و در این روزها باز هم مردم ایران در برابر یک بزنگاه حساس و تاریخی دیگر قرار گرفته اند. جنبش سبز جنبشی است که بسیاری آن را به واسطه ی در بر گرفتن عقاید متفاوت و گاه متضاد، به رنگین کمان تشبیه اش می کنند. رنگین کمانی که به نظر می رسد برخی رنگ هایش در پی فرصتی هستند تا به یک اشارت رنگ های دیگر را ببلعند و فقط و فقط خودشان آن رنگین کمان یا به عبارت درست تر آن کمان را تشکیل دهند.
دیریست مردم این سامان فهمیده اند که برای “کوفتن خرمن” این دیار، خارج نشینان مخالف نه “گاو نر” هستند و نه “مرد کهن”. اپوزیسیون خارج از کشور از همان سال های آغازین پس از انقلاب نه تنها نقش مفیدی در پیگیری خواسته های مردم ایفا نکرده است، بلکه با اشتباهات فاحش و البته در بسیاری موارد ناخواسته زمینه را برای سرکوب هر چه بیشتر داخلی ها فراهم تر کرده است. اگر به اپوزیسیون خارج از کشور بنگریم می بینیم که هر کدام از گروه ها و اشخاص ساز خود را کوک و ساز دیگری را ناکوک می دانند. و البته بعضی نیز ساز دیگری را نه تنها ساز نمی دانند بلکه آن را به چوبی بدصدا تشبیه می کنند که هر از چند گاهی با صدایش گوش ها را آزرده و روان ها را پژمرده می سازد. آیا باید به این اپوزیسیون که مهم ترین دغدغه اش دعوا بر سر آرم پرچم ایران است، دل بست؟ به اندک تفکری می توان دریافت که در حال حاضر امید بستن به این اپوزیسیون درست شبیه گره زدن بر باد است.
البته روی اصلی این سخن با خارج نشینان نیست. همان طور که گفته شد آن ها بارها امتحان خود را پس داده و البته رد شده اند. این بار باید با داخلی ها سخن کرد. در این برهه مهم ترین نکته ای که باید به آن اشاره کرد، شرایط داخلی کشور و آرایش نیروهای منتقد و مخالف است. باید از خود پرسید آیا این نکته که همه فریاد بزنند” یا حسین میرحسین ” ما را باید به این نتیجه گیری برساند که همه پشت سر یک نفر جمعند؟ آیا همه یک خواسته ی واحد دارند؟ در جواب باید گفت خیال باطلی است اگر بپذیریم آن ۳ میلیون نفری که در ۲۵ خرداد ۸۸ سبزپوش شده بودند همه از یک نفر حمایت می کنند و او را نماینده ی آمال و آرزوهایشان می دانند. واقعیتی بسیار تلخ که این روزها چهره اش را به ما نمایانده این است که ما هنوز نمی دانیم کجای کار هستیم، چه می خواهیم، آمالمان چیست و چه حزب یا گروهی خواسته هایمان را نمایندگی می کند. هنوز مانده ایم که آیا آقایان موسوی و کروبی نماینده ی ما هستند که اصلاح نظام را در دستور کار خود دارند و نه سرنگونی اش را یا کسانی که مانند اعراب انقلابی منطقه شعار ” الشعب یرید اسقاط النظام” را سر می دهند. بسیاری از صاحب نظران معتقدند مردم دیگر حکومت دینی را برنمی تابند و می خواهند حکومتی سکولار بر جایش بنشانند که دین مردم را محترم می دارد و البته آن را جدا از دولت می داند و نتیجه گیری می کنند این بسیار امیدبخش است. در جواب این عده باید گفت نخست، اینکه مردم از حکومت دینی به جان آمده اند و مطلوبشان حکومتی غیردینی است، خواسته ای است که در اثر اشتباهات پی در پی حاکمیت به وجود آمده است و به هیچ وجه حاصل توافق گروه های مخالف نیست. نکته ی دوم اینکه سکولاریسم یک سیستم حکومت بر مردم نیست، بلکه یکی از ابزارهای لازم برای شکل گیری حکومت های غیردینی می باشد. امروزه بسیاری از سیستم های حکومتی از قبیل پادشاهی، جمهوری، جمهوری پارلمانی و… با وجود تفاوت های ساختاری، اصول سکولاریسم را رعایت می کنند. با این اوصاف به نظر می رسد ما هنوز به یک اتحاد بایسته و درخور نرسیده ایم. اتحادی که لازمه اش مقدم دانستن منافع ملی بر مصالح فردی و گروهی است. اتحادی که مساله ی مهم رسیدگی به کشتارهای سال ۶۷ را به بعد از دست یازیدن به آزادی و دموکراسی موکول می کند.
اعراب منطقه را ببینید! همان ها که بسیاری از ما به اشتباه فاقد تمدنشان می نامیم. همان ها که اساسی ترین درسشان به ما، درس وحدت تا رسیدن به هدف است. آیا زمان آن فرا نرسیده است که ما هم دست از تکروی و خودخواهی برداریم؟ به راستی تا به کی باید به اشتباه تصمیم بگیریم؟ تا به کی باید چوب اشتباهات فاحشمان را بخوریم؟ آیا ۱۰۵ سال تلاش برای رسیدن به دموکراسی زمان کمی است؟ کدام ملت را سراغ دارید که پس از یک قرن هنوز اندر خم یک کوچه باشد؟ آیا این همه بزنگاه و فرصت تاریخی برای ایفای نقش موثر در آینده ی کشور اقناعمان نکرده است؟ آیا باز هم فرصت می خواهیم؟