به طور عمده سه نوع اندیشهورزی علیه انسانگرایی وجود دارد که همانها هم ارزشهای انسانی را به هیچ میگیرند و بی اعتبار میکنند.
آنچه این موضوع را در من زنده کرد، اولا برخورد زشت شورشیان در لیبی بود با سرهنگ معمر قذافی، دیکتاتور آن کشور و دو دیگر، موضوعی که این روزها در رسانههای نروژ مورد بحث است؛ اضافه کردن واژه انسانگرایی به قانون اساسی این کشور به مادهی دوم این منشور ملی که نزدیک به دویست سال از تصویب آن میگذرد. در مادهی دو این قانون چنین خواهد آمد: “بنیان ارزشهای انسانی، یکی مسیحیت است و دیگری میراث انسانگرایی”. برای اطلاع شما بگویم که نروژ تنها کشور اروپایی است که هنوز کلیسا دولتی است و بودجهی آن را دولت و در کنار وزارت آموزش و پرورش تنظیم میکند. گفتگو در مورد ارزشهای انسانی در پسکوچههای سیاست و در ابهام و پیچیده شده در لفافهی قلنبه گویی، امکان پذیر نیست که باید به روشنی و صراحت از آن با مردم سخن گفت تا این میراث گرانبها هم حفظ شود و هم هر روز شرایطی بهتر از روز پیش داشته باشد تا جهان را از شرّ دیکتاتورها و آدمخواران نجات دهد. در همین راستا است که باید از خود و دیگران پرسید: معنای ضد انسانگرایی در جهان و یا در محدودهی ملی چیست؟ اگر با مفهوم منفی این پرسش را طرح کردم به این علت است که به این شکل، تصویری روشنتر و شدیدتر از این واژه به دست میآید که هم مثبت هست و هم همهگیر.
به باور من بنیان و ریشهی اساسی انسانگرایی در ارزشهای انسانی نهفته شده است. به همین خاطر هم معتقدم که با این پیشفرض، میشود پژوهشی در مورد این که کدام نوع از اندیشه و تفکر میتواند ارزشهای انسانی را نقض کند، شروع کرد. با نیمنگاهی به سه نوع اندیشه که نقض کنندهی ارزشهای انسانیاند، باور انسانگرایی را به بحث میگذارم که اگر این بحث پیش برود، شاید بتوان از تکرار کنش وحشیانهی روی داده شده در لیبی، (که برآمد کینهجویی و خشمی است که مردم از چهار دهه دیکتاتوری در دل داشتند) در کشورهای دیگر جلوگیری کرد. این را میگویم چون درواقع از جمله کسانیام که در عمل و نه در حرف خواهان لغو حکم اعدام هستم حتا برای دشمن سرزمینام که حاکمان امروزین ایران میباشند.
نوع نگرش اول، بحث در مورد درجه بندی کردن ارزشهای انسانی است. این نگرش با اعمال تبعیض نژادی سیستماتیک، گروهی از مردم را از دیگران کم ارزشتر قلمداد میکند. این نوع تبعیض نژادی نه تنها در مورد یک گروه که در مورد گروههای گوناگون اجتماعی و به فراخور دوری و نزدیکیشان با کسانی که مجری تبعیض نژادیاند هر روز رنگ عوض میکند و نامی بر خود میگذارد. به پیرامون خود نگاهی بکنیم؛ نگاه از درون ایران اگر باشد میبینیم که این نوع تبعیض نژادی دامنهای گسترده دارد و محدود به قومیت و دین و باور و منش زندگی فردی افراد نمیشود که گاه مثلن حتا مردم شهر و دیاری را به خاطر لهجهشان نه تنها سرزنش که اگر بتوانیم، حقوقشان را ندیده میگیریم. در نگاه خارج از کشور، در جاهایی که هر کدام زندگی میکنیم، نگاهی بکنیم؛ همجنس گراها و عقبماندگان ذهنی نیز، هنوز حقوقی برابر با دیگران ندارند. البته به طور فرمالیته و روی کاغذ آنها باید با دیگران برابر باشند اما آیا مردم این برابری را پذیرفته و اجرا میکنند؟ بدیهی است که در غرب، گروهی مثل همجنسگراها با اعتراضهای مستمر خویش تا اندازهای توانستهاند از فشار تبعیض خارج شوند، اما گروهی که موسوماند به عقب مانده، هنوز هم ارزش فردی و اجتماعیشان در دید بعضی از ماها کمتر از دیگران است و گاه اعتراض میکنیم که چرا دولت این همه وقت و هزینه برای این نیمه آدمها صرف می کند. این خطر زمانی به مرحلهی خطرناکتر از آنچه به نظر میاید، میرسد که تبعیض موضوع بدیهی جامعه شود و به نوعی هم وظیفهی شهروندیمان گردد. مثال من در این مورد موضوعی است جهانشمول؛ پناهجویانی که به هر دلیلی موضوع پناهندگیشان از طرف دولت کشور میزبان، پذیرفته نشده و پناهجو هم به دلایلی که جانش در خطر هست، نمیتواند به خاک کشورش بازگردد. اینها را به اصطلاح «بی مدرک»ها میگویندشان که غرب و شرق هم نمیشناسد. در ایران بلایی که بر سر افغانیهای پناهجو میآید چنان وخیم است که زبان و قلم از بیان آن شرم دارد. آنی که جواب نگرفته به جای خود، همانهایی که جواب گرفتهاند و جواز کار دارند هم دست هزارماند. به بچهشان که از زن ایرانی است، شناسنامه نمیدهند*، به بچههایشان اجازهی ورود به مدرسه نمیدهند و پست ترین شغلهای جامعه را به آنها پیشنهاد میکنند و هرگونه ناهنجاری هم که در جامعه رُخ دهد، پیش و بیش از همه انگشت اتهام به سوی آنها دراز میشود. اگر خطاکاری وجود دارد، نه به این خاطر است که اینها برای همین کار به کشور ما آمدهاند، بلکه به این خاطر است که اجازهی هر نوع فعالیتی از آنها سلب شده و خود به خود به کنشهای زیرزمینی و ممنوعه روی میآورند. عین همین قضیه در خارج از ایران و در کشورهای غربی در مورد پناهجویان قارهی اسیا، آفریقا و آمریکای لاتین وجود دارد. نگاه از بالا به انسان شرقی حتا اگر پروفسور هم باشی، حکایت بریدن سر است با پنبه. در کشوری ثروتمند مثل نروژ حتا هرگونه کمک بهداشتی و اجازهی کار نیز از این پناهجویان سلب میشود. خوب وقتی کار نداری، پول برای درمان فرزندت هم نداری، مگر میشود از راه درست پول به دست آورد؟ فروش مواد مخدر، کار سیاه و هرگونه خلافی ممکن می شود تا فرزند از بیماری جان سالم به در برد. اگر ارزشهای انسانی را درجهبندی نکنیم، باور داشته باشید که هیچکدام ما دیگری را با دیدهی تحقیر نمینگریم. ولی افسوس که در حال حاضر حتا آنهایی که ادعای دموکراسی و آزادیخواهی دارند نیز، هم یک دیکتاتور کوچولو در خود پرورش میدهند و هم قاضی و مجری حکمهایی هستند که خود صادر میکنند.
نگرش دوم تبعیض، در مورد این است که به انسان به عنوان شیئ و ابزار برای رسیدن به اهداف دیگران، نگاه شود. تعارف را اگر کنار بگذاریم و به دقت وضعیت امروز جهان را به بررسی بنشینیم، به یقین به این نتیجه خواهیم رسید که درصد زیاد رشد اقتصادی، خواست ایدئولوژیک همگان است از راست تا چپ، چه فردی و چه در سیاستهای حزبی. بهانه و دلیل هم حتما رفاه انسانی است. رشد اقتصادی، پستهای جدید کاری به وجود میآورد، خدمات بهداشتی را ممکن میکند، محیط زیست را از آلودگی نجات میدهد و کیفیت زندگی را بالا میبرد. این که آیا این گمانهزنیها درست هستند یا نادرست، پرسشی است که هماره وجود داشته و دارد. بنابراین میشود پرسش را چنین طرح کرد: اگر رشد اقتصادی که تنها وسیله است برای رفاه بیشتر اجتماعی، خود تبدیل به هدف اصلی شد و رفاه انسانی هم به فراموشی سپرده شود، آنگاه چه خواهد شد؟ به طور خلاصه، آیا این سیاست منتهی به این میشود که پول بیشتری به دست میآید اما انسانیت به فراموشی سپرده میشود؟
رشد اقتصادی هر جامعهای بر اساس درآمد ناخالص ملی همان کشور محاسبه میشود. درآمد ناخالص ملی هم بر اساس معاملات تجاری محاسبه میشود که نوع این نوع مبادلات اصلن اهمیتی ندارد؛ تعمیر اتومبیل، فروش مواد شیمیایی مرگزا، خرید و فروش نفت یا حتا سبزیجات. با این سنجه و معیار، اقتصاددانان اجتماعی همگان به این توافق رسیدهاند که چنین سنجشی نمیتواند نمایندهی کیفیت زندگی یا استاندارد زندگی در یک کشور باشد. خود درآمد ناخالص ملی هم حتا با مشکلات زیادی در سطح جهان روبرو است که از آن جمله است؛ استفاده از منابع نفت و گاز که بخشی از دارایی نفتی هر ملتی است، در مقیاس مالی به عنوان درآمد ثبت میشود و نه کاهش دارایی. مشکل دیگر این است که کارهایی که در خانهها انجام میشود اصلن محاسبه نمیشوند. اما مهمترین موضوع، انتزاع بزرگی است که وجود دارد: محاسبهی همه چیز در قالب پول آن هم بر اساس بازار. با این حساب چنین به نظر میرسد که گویا نظریه بخشی از اقتصاددانها اجتماعی که روال تاریخی اقتصاد را رها و به سوی اقتصاد ریاضی روی آوردند تا از این منظر مدل اقتصاد جدیدی که موسوم است به «اقتصاد انسانی» را پایه گذاری کنند، در جامعه جاری است. این اقتصاددانها معتقدند که «اقتصاد انسانی» که هم خردورزانه است و هم قابل محاسبه مدل جدیدی است که سودآوری معاملات را در سیستمی کاملن قابل پیش بینی پیگیری میکند. آیا این سیستم اقتصادی که مدعی رشد اقتصادی، اندازهگیری سودمندی فعالیتها در قالب پول و سرانجام «اقتصاد انسانی» است، بهترین و قویترین راه حل برای جلوگیری از تبعیض در عرصهی جهان است؟
حتما توجه کردهآید که پیرامون شما کسانی زندگی میکنند که مدام به همه چیز ایراد میگیرند و فقط زشتیهای هستی را به تماشا مینشینند؟ راستی انسان عیبجو یا زشتبین کیست؟ به قول «اسکار وایلد» “اینها کسانیاند که قیمت همه چیز را میدانند اما ارزش هیچ چیز را نمیدانند”. یا به قول پادشاه نروژ در سخنرانی تبریک سال نو خود در سال ۲۰۱۰، “اگر اتیکت قیمت بر انسانها بگذاریم، ارزش انسانی را از یکدیگر برگرفتهایم، که به این ترتیب یکدیگر را کوچکتر کردهایم”.
نوع سوم اندیشهای که منتهی میشود به تبعیض، موضوع تمایز بین دو گروه اجتماعی را به بحث میگذارد. این نوع اندیشه مدام تصویری از دشمن فرضی در ذهن دارد و به دیگران نیز منتقل میکند. او این دشمنان را هیولا و شیطانی تعریف میکند تا بتواند بر ذهن دیگران آن گونه که میخواهد اثر گذار باشد. این اندیشه خطرناک، هماره انسانها را به دو بخش؛ «ما و دیگران» تقسیم میکند. (در ایران خودی و غیرخودی و در عرصهی جهانی، مسلمان و مسیحی، شرق و غرب و …). این اندیشه اگر به گونهای متحول شود که به نظریه سیاه و سفید برسد، برآمدی مگر تمامیتخواهی نخواهد داشت. به یقین نیروهای تندرو القاعده و کسی که در روز بیست و دوم جولای سال جاری، ۶۸ نوجوان نروژی را به گلوله بست، ضد انسان میباشند. اینها فکر و اندیشهای را نمایندگی میکنند که تمامیتخواه است و در آن نیروهای رهایی بخش الهی در برابر دشمنان شیطانی ایستاده و مقاومت میکنند. تعریفی هم که اینان از انسانهای شیطانی دارند، چنین است: “انساننماهایی که سزاوار مرگ و دوزخاند هم در دنیا و هم در آخرت”. این موضوع اخیر موردی است که انسانگراها به طور جدی باید به آن بپردازند و نیروی مقاومت خردورزانهای نیز در مقابل آن سازمان دهند تا با دامن زدن به بحثهای سراسری در سطح جهان، از گسترش این اندیشهی خطرناک و غیرانسانی، جلوگیری شود. ما ایرانیها با این اندیشه کاملن آشنا هستیم و رهبری مذهبی جمهوری اسلامی مدام از دشمنی فرضی حرف میزند و مقاومت در برابر نیروهای شیطانی. اما مواجهه با این اندیشه چگونه امکان پذیر است؟ در چالش با اندیشهی تمامیتخواهی امکان دارد که جاهایی حرکت انسانگراها، همسویی داشته باشد با اندیشهی تمامیتخواهان؛ تصویری قوی از دشمن که بنیان آن آرمانگرایی یا ایده آلیسم است، تقسیم جهان به «ما» در برابر «آنها» و کاربرد واژهی «هیولا» که انسانها را لباس صفت شیطانی میپوشاند. این مورد نیز موقعیت دشواری برای «شرارتهای ایده آلیستی» میباشد. دوستی که در مدرسهی عالی پلیس نروژ هم کار میکند تعریف میکرد که طبق آماری که در یک تحقیق به دست آمده، در دویست سال گذشته بیست میلیون نفر به دست خلافکاران کشته شده بودند. بیشتر این قتلها در حالی رخ داده که یکی از طرفین مست بوده است. آنها مکافات گناه خود را در زندان تحمل میکنند و معمولن هم وقتی آزاد میشوند، دیگر آن جرم را تکرار نمیکنند. اما همین آمار نشان میدهد که دویست میلیون نفر به دست سربازان و یا پلیس رژیمهای مختلف در جهان به هلاکت رسیدهاند. اینها به دست انسان کشته شدهاند. انسانهایی که به یقین بیشترین آنها مردان جوان بودهاند. این مردان جوان به هنگام کشتن انسان دیگری، بر این باور بودهاند که مرتکب کاری درست میشوند؛ آنها واداشته شدهاند تا دست به کشتار بزنند برای رسیدن به هدف دیگری؛ دین، کمونیزم، نازیسم، ملیگرایی افراطی و حتا دموکراسی. بدون مردان جوان ایدهآلیست، احتمال به یقین، بر جنگ و کشتار جمعی نقطهی پایانی گذاشته خواهد شد. بیشتر این کشتارهای جمعی به دست ایدهآلیستهایی انجام میشود که خیال میکنند کار درست و فکر درست مال آنها است. همین آمار نشان داده است که کمتر کسانی به دست دیگرانی کشته شدهاند که فکر کردهاند کارشان نادرست بوده. در همین بیست سال گذشته، بارها کشورهای مختلف با همهی ساز و برگ نظامیشان و با تصویب شورای امنیت سازمان ملل (حمله به افغانستان، صربستان، لیبی و …) و گاه بدون تصویب آن (حمله به عراق توسط دولت وقت آمریکا و انگلیس و هم پیمانهایشان) به نام دفاع از حقوق انسانی مردمی که تحت جور و ستم قرار داشتند، در فرامرزهای خود دست به کشتار زدهاند. این کشتار و اشغال خاک دیگران را دفاع از حقوق بشر ناماش دادهاند تا در انظار توجیه انسانی داشته باشد، اما شرکت در حملههای هوایی علیه مردم بی گناه افغانستان یا لیبی، آیا واقعا کاری است درست؟ چرا سیاستمداران غربی و همهی آنهایی که در این جنگها شرکت کرده و دست به کشتار زدهاند، فکر میکنند هرآنچه که انجام میدهند، کاری است بههنجار و کنش دیگران و یا سیاست دیگران نابههنجار؟
ساعاتی پس از آن که تراژدی و فاجعهی بیست و دوم ماه جولای در نروژ رخ داد، نخستوزیر نروژ در سخنرانی کوتاهی خطاب به مردم گفت:”پاسخ ما به ترور، «دموکراسی بیشتر»، «شفافیت بیشتر»، انسانیت بیشتر و نه ضعف و زبونی بیشتر» است”. به باور من ضمن تحسین سیاست ایشان در آن روزها، برای دستیابی به انسانگرایی فراگیر، فقط سه رکن از ارکان ششگانهی انسانگرایی را ایشان نام برده است. اما با این وجود، هنوز هم باید از ایشان و بیشتر سیاستمداران دنیا که در سخن و بیان، از انسان و آزادی و عدالت زبان به سخن می گشایند پرسید که چگونه میتوان همین حداقل را به سیاست واقعی تبدیل کرد و از مرحلهی حرف به عمل رساند؟
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.