این جای حکایت را نخوانده بودیم. هیچ گمانی از پایان داستان این جوری نداشتیم، قصه نویس گولمان زد. این را چند بار در این دو روز از خود پرسیده ام: آیا سیامک چنین توانی داشت یا ارتفاع درد چنین بلند بود. یا غصه اش شد برای مهری و بچه ها که چقدر باید بکشند. همین دو هفته پیش هم اما حرفش را زده بود: نمی خوام دیگه. نمی خوام دیگه… همه گوش کرده بودیم. انگار او حق نداشت نخواهد. انگار سیامک پورزند حق نداشت از جلد خبرنگار مجلات دهه چهل به درآید و همچنان باید در لوس آنجلس باشد و از هالیوود افسانه ای گزارش بفرستد.
همیشه بلد بود قصه های شیرین بنویسد از پشت پرده زندگی های شیرین آدمیان زیبا. کی پیدا بود که قصه خود را این طوری تمام می کند. قرار بود از کنار کلانتری گذر نکند، خط اتوی شلوارش را می خواست و مراقب کراواتش باید می بود. شعرهای نصرت و فریدون مشیری می خواند. تحمل یک ساز خوش آوا را نداشت و اشکش درمی آمد. نه، قصه سیامک قرار نبود این طوری پایان بگیرد. اهل تندی و خشونت نبود مردی که به افتادن برگی از درخت گریه می کرد، اهل در افتادن با کسی نبود چه رسد به حکومتی که دوستاقبان دارد و دوستاقخانه دارد، داغ و درفش دارد.
به خود می گویم قصه می شویم. همه مان داستانی کهنه می شویم و کیست که قصه مان را بشنود. روزی روزگاری نه چنان دور و نه چندان دیر قصه این دوران را خواهند نوشت و به تصویرش خواهند کشید. شاید هم بر اساس آن فیلم و سریال بسازند چنان که معمول دنیای امروز است. قصه دو هشتاد ساله ای را که این روزها در خبرها نشسته اند، چگونه در یک نمایشنامه و یک سریال بگنجد. نامش را باید گذاشت: پیچ آخر تاریخ.
داستان اول
سرهنگ زاده ای بالیده در خانه ای که در شهری مدرن که زن ها هم زبان فرنگی می دانند، اسامی ایرانی و شاهنامه ای بر فرزندان خود می نهند. سرهنگ سبیل چخماقی دارد و خوش اندام است، از عهد قجر آمده لیکن از امنیت و آبادانی رضاشاهی راضی است. اما پسر چموش شهریور ۲۰ که شده تا رضاشاه رفت به تبعید، هنوز در دبیرستان است که خودش را به خیابان می اندازد. تئاتر دوست دارد و سینما و صحنه آراست. بیست ساله نشده می رسد به دفتر روزنامه باختر امروز، آن جا اسماعیل پوروالی از قد و بالای او خوشش می آید و می گماردش به خبرنگاری شهر. چه کسی بهتر از او برای دور زدن شهر و خبر دادن از آن. همان جاست که دو باری غول را می بیند. غولی که اسمش سیدحسین فاطمی است معاون مصدق است، تیر می خورد و می شود وزیر خارجه. جوانک یک بار صبح زود می رود غول را در ربدوشامبر می بیند که سرمقاله نوشته اش را به او می دهد که به پوروالی سردبیر روزنامه برساند.
صحنه بعدی. بعد از بیست و هشت مرداد است. جوانک روزنامه نویس در غم سیدحسین، دور از جناب سرهنگ می گرید. عکس غول را دیده با ریش سیاه که به دام افتاده در دفتر تیمور بختیار در فرمانداری نظامی تهران. در عکس روزنامه یکی از دوستان پدر هست، می خواهد برود و از او برای خلاصی اولین قهرمان زندگی خود کمک بخواهد. اما تا از هیس و هرگز خانه عبور کند روزنامه ها پر از خبر محاکمه است و تیرباران سید حسین فاطمی. هفته ها از همه شان بدش آمد. در کتابچه اش می نویسد من نمی خواهم نظامی شوم… نمی خواهم توده ای شوم… نمی خواهم تیرباران شوم… نمی خواهم تیرباران کنم.
صحنه دیگر جلو در بیورلی هیلز است. جوان قصه کت و شلوار شیکی پوشیده قدش بلندتر از پیش شده با موهای برق افتاده، یکی پیشنهاد کرده که در فیلمی بازی کند. در سرزمین طلائی، آسمان همیشه آبی. هنوز بیست سال مانده که این جا مقصد مهاجرت گروهی ایرانیان شود. او شروع می کند به قصه گفتن از هالیوود. عصرهای بلوار غروب. در ماشین های بزرگ رنگی جان وین می گذرد و آوا گاردنر می درخشد و چشمان لیزتایلور مثل الماس است. جوانک با پولی که از کار کردن به دست می آورد یک عکاس می گیرد که از او در کنار ماشین ستاره ها عکس بگیرد. تا روزی که خود را می اندازد در خانه راک هودسن و از آن پس، در زادگاه خودش شهره شده است. همکلاسی ها و بچه های امیریه گزارش های او را می خوانند و حسرت می برند. رویا می سازد. دارد فراموشش می شود که شب تیرباران سید حسین چه زاری زده بود.
قهرمان دیگر قصه دخترکی لاغر با پدری مذهبی و سنتی و سخت گیر است، در شهر پهلو زده به دریای فارس و نشسته ته راه آهن سراسری. در سنت نمی گنجد، در قید نمی گنجد. و سرانجام هم شورش می کند و خود را می رساند به نقطه موعود. صحنه محوطه دانشگاه تهران است، دخترک باریک و بلند قصه از بند سنت ها بریده، رسیده به تهران و دانشکده حقوق. دانشکده ای که نام پروانه و داریوش فروهر بر آن است که ستاره های جنبش دانشجوئی بودند، داریوش در زندان است، اما وصفش هست. چه نام ها و چه حرف ها. استادان مطنطن. کتاب های تازه کشف شده . دنیای تازه شباهتی به چادر به سری اهواز و اصفهانی های زمان ندارد. و دختر دانشجو اولین داستانش را می نویسد و به مجله ای می سپرد. مجله هائی که یا به داستان های دخترکان خیال باف و یا مردان جوان خوش پوش هالیوودی جان گرفته بودند و می فروختند کالایشان را. اما دخترک در عین آن که رمانتیک بود، رویا فروش نبود. اول بار که برای کارآموزی به دفتر حقوقی معرفی شد. می خواست با نگاه خود زندان را در بکند. می خواست در همان لحظه موکلی را که می دانست گناهی ندارد از بند بیرون بکشد. استادش باید به او می گفت خانم جوان، کلید زندان دست ما نیست، دست قانون است تازه دست قانون هم نیست دستی که قانون کلید را در آن گذاشته . باید یکی یکی این دست ها را گشود. دختر جوان در اولین روزهای کارآموزی با خودش گفت چه کار بزرگی در پیش دارم و خوشش آمد از این تصور.
داستان دوم
خانه ای در سنگلج، نه خانه یک نظامی نوگرا و مدرن شده، بلکه خانه یک استاد دانشگاه تحصیلکرده فرانسه و زمین شناس، فرزندش هم سن جوان هالیوودی قصه ماست. در خانه این ها به جای مجلات فرنگی و فرنگی مآب علم است و دعا. بستگان روحانی اند و بازرگان. چندان به دین و به سنت دلشادند که به جنگش نمی روند، سهل است علم و تحصیل در فرنگ هم پدر خانواده را از نماز به موقع باز نداشته است. در این خانه کس خبر از هالیوود و ستارگانش نمی گیرد. اما سخن از ظلم بسیارست، نگرانی از آینده جامعه بیشتر. و جوان هم سن و سال قهرمان قصه ما، کراوات می زند، دانشکده می رود، اما همسرش و مادرش و خواهرهایش همه روسری به سر دارند.
در همان زمان که بچه سرهنگ قصه دارد راهی هالیوود می شود، پدر این همزادش را به زندان می برند و او خودش هم از دانشکده راهی زندان می شود. بچه سرهنگ روزنامه نگاری می کند، پسر استاد زمین شناس از فرنگ برگشته هم روزنامه نگاری اما در روزنامه او سینماست و در روزنامه این دین و اجتماع. قهرمان اول قصه به همان اشکی که بر حسین فاطمی ریخت از سیاست گریخت و این یکی را گریزی نیست و هر روز بیشتر و بیشتر درگیر می شود. روزنامه اگر می نویسد، مهندس و فارغ التحصیل از دانشکده اگر می شود، به تبع پدر عضوی از نهضت آزادی است و مبارزه دارد با حکومت هالیوودی که دیگر میزبان همان ستاره هایی شده که آشنای قهرمان ما هستند.
دیگر صحنه ها با هم تفاوت می گیرد. پسر استاد زمین شناس از زندان به زندان، بچه سرهنگ روزنامه نویس شده ما در مجلات سینمائی و در حیطه فرهنگی. و تخصصش در روابط عمومی است. گیرم همسرش، همان که دانشکده حقوق را تمام کرد سری دیگر دارد و شوری دیگر. زندگی پیوندسازست. خالی نیست، از صدای قهقهه دخترکان پر است. پانزده سالی چنین است. جوانان اول قصه می بالند و به پختگی می رسند وقتی مردم در خیابان ها فریاد می زنند مرگ بر شاه. وقتی انقلاب می شود استاد دانشگاه ساکن سنگلج را انقلاب از زندان به معاونت نخست وزیر رسانده، به زودی فرزندش هم از زندان به در می آورد و به ریاست سازمان برنامه می برد.
روزنامه نگار شیکپوش قهرمان اول قصه ما اما نمی داند سهم او از این زندگی چیست. نوعی نگرانی دارد، عزم مهاجرت می کند اما کیست که بتواند شوق همگانی را برای دفاع از انسان ها و بهره گرفتن از آزادی ها مهار کند. بعد هم به کجا. ما چراغمان در همین خانه می سوزد. این را پسرخاله اش می گوید که شاعر بلند آوازه است و غربت را تاب نیاورده است.
و باز صحنه ای دیگر. مهندس مسلمان که از زندان به عضویت شورای انقلاب و دولت رسیده بود باز به زندان باز می گردد. این بار جنگ است و او در مخالفت جنگ چیزی گفته یا نوشته، روزنامه نگار ما که تارهای سپید زده بر موهایش نشسته می کوشد در میان تندروی ها علیه صنعت خیال سازی، علیه هالیوود، به نسل تازه انقلابی بگوید چرا حرف هایتان را با دوربین نمی زنید. او اهل مبارزه نیست، نازک خیال تر از همزاد خویش است. در خونش زندان نیست و در خیالش سلول نمی گنجد.
صحنه دیگر. قهرمانان قصه به هم می رسند. روزنامه نگار خوشدل ما، در چهار راه دوم خرداد می رسد به همان جا که آن دیگری از بند به در آمده، همان جا ایستاده است. هر دو شادمان از بخت و از پختگی انقلابیون، دل خوش به روزهای خوش و هوادار جامعه مدنی. روزنامه ها پرخواننده، جوانان پر شور… می خواهیم روزهای جنگ را فراموش کنیم… می خواهیم زندان ها را فراموش کنیم. خانم حقوقدان ما شده است نغمه خوان حقوق بشر، جهانی با او آشنایند، یکی از دو نماینده جدی زنان ایران و جامعه در تحول ایرانی است. مهندس از زندان به در آمده با عصائی در دست، موها سپیده شده است مظهر مقاومت شهر. دارد زندان از سطح شهر شسته می شود به شعارهای زیبا و گل یاس. آرزومندان و آرمان خواهان در کوچه دوم خرداد به هم رسیده اند.
تغییری نگرفته صحنه. چیزی نگذشته از شادمانی ها. اما صحنه ای تاریک و سیاه. جمعیتی ساکت و در بهت. جنازه های پروانه و داریوش فروهر، ستاره های دانشکده حقوق روی دست هاست. خانم حقوقدان با روسری سیاه خود در جمع، مردان قصه شصت سال را گذرانده اند و فرزندان خود را در خیابان می بینند اما چه کسی باید صاعقه را معنا کند. او که روزگاری بر تیرباران سید حسین فاطمی گریست و یاغی شد اینک در میان خیابان امیرآباد در صف عزاداران بی محابا گزارش می کند برای رسانه های دور، خانم حقوقدان مقاله می نویسد هم در رثای پروانه و داریوش فروهر، هم محمد پوینده که منشور حقوق بشر را با او ترجمه کرد، هم محمد مختاری که همین اواخر با هم گفتگو کردند در باب زندگی در فرهنگ شبانی. مهندس مسلمان بهت زده عصازنان صاحب عزاست.
در چهار راه سرنوشت همه به هم رسیده اند انگار. باز زندان، باز بازجوئی. مهندس مسلمان با زندان آشناست و پانزده سال عمرش را در آن جا گذرانده، تن خسته درد کشیده را بی صدا و در سکوت می کشد به سلول، اما آن دخترک خوشدل که از اهواز آمد و دفتر وکالتش مامن زنان گرفتار بود، او کجا و زندان.
سریال ما [فرزندان زمانه] که از شصت سال پیش آغاز شد و رسید به بهار سال ۱۳۹۰ می تواند با تصویر روزنامه ای به پایان برسد که خبر می دهد سیامک پورزند روزنامه نگار شیک پوش ما، همان بچه سرهنگ که از هالیوود خیال می ساخت، بعد ده سال لای چرخ گوشت سیاست گردیدن، تن خسته را رها می کند. سیامک پورزند در حالی از بند تن رست که هیچ کدام از فرزندانش در کنارش نبودند، و همسرش هم که خرچنگی از همان سلول به جانش چسبیده از او دور. و ده سالی مانند هزار سال گذشته، همه در تنهائی و مدام التماس کنان که مرا فراموش کنید.
خبر دیگر این است که مهندس عزت سحابی قهرمان دیگر قصه نیز همین روز، در پی دردها و جراحی ها، پانزده سال زندان و درد، فشاری که بر جان و روان آرزومندان است، روی تخت بیمارستان در اغماست و مردمی در بیرون دعاگویان..
صحنه آخر
بنفشه، آزاده و لی لی دختران سیامک پورزند، با بغضی در گلو، نالان از این که امانشان ندادند تا در دوره بیماری و عزلت با پدر باشند می نالند و می پرسند: سهم ما این بود؟
در این سو، در همان سلول ها که مهندس عزت سحابی پانزده سال را گذراند، همان جا که خرچنگ به جان مهرانگیز کار چنگ انداخت، همان جا که سیامک پورزند که زندان در وهمش نمی گنجید، با کاغذ روزنامه خیال می بافت به تصویر بچه ها حرف می زد، این بار هاله سحابی نشسته است. او حاضر نشد به زندانبانانش تعهدی بدهد تا بتواند آخر بار پدر را دیدار کند. نمی داند مهندس در رختخواب بی صدا افتاده است و پزشکان ماندنش را پنج در صد تخمین زده اند. اما مهندس انگار می داند و دست هایش دنبال دستی می گردد.
سیامک پورزند و مهندس سحابی هر دو در حسرت دیدار دختران ماندند. و فیلم روی تصویرهائی از دختران سیاه پوش، از چند نقاشی سیاه می گذرد و صدای یکی دیگر، پرستو فروهر، که می گوید: نمی گذارم تن پاره پاره مادرم و پدرم از یادها برود. پدر پرستو فقط سه سال از مهندس و سیامک بزرگ تر بود وقتی سیزده سال قبل بدان صفت که می دانیم دنیا را گذاشت برای آن ها که اگر از سوراخ کلید هم باشد می خواهند زنده باشند و شاهدش. بخت آن شاه پرک جنبش دانشجوئی را بگو که با آن قامت دلاور همراه رفت.
و این سریال از نوع درام سیاه را در تیتراژ آخر یک صدا می تواند همراهی کند. صدای رییس دولت وقت، دکتر محمود احمدی نژاد: ما به پیچ آخر تاریخ رسیده ایم. این داستان ماست.