۱۴ نوامبر ۱۹۸۹ آیواسیتی
کاوه نمایشنامه هاملت شکسپیر را در ۹ سالگی ۹ بار خوانده بود. فیلم روسی آن را چند بار دیده بود و شیفته ی نمایشنامه شده بود. دیالوگ هایش را از حفظ می خواند. درست مثل نوول بینوایان اثر ویکتور هوگو.
من چرا می بایستی اینقدر به او ظلم کنم و شادی و بی خیالی را از او بگیرم؟ آیا من مادر خودخواهی هستم که نیمه خالی ام را می خواهم با شعور شگرف کودک خودم پر کنم؟ این ایده آلیسم شکنجه گرانه را از که آموخته ام؟ کاوه از دانش و فرهنگ لذت می برد. اما من چرا باید اینقدر حس مسئولیت از او بخواهم که در تمام لایه های درونی بشر سفر کند؟
من خنده را روی لب های پسر عزیزم خشکانده ام! من کودکی اش را از او دزدیده ام!
کاوه گفت:”من مثل هاملت شده ام! هاملت هر چقدر بیشتر به پدرش فکر می کرد، کمتر عمل می کرد!”
کاوه به خوبی به تقابل “اندیشه” و “عمل” واقف است. و می داند که حضور برجسته اندیشه، “عمل” اتوماتیک وار را در مرحله دوم قرار می دهد.
گفتم: بیا سفری برویم لوس آنجلس… بیا از زندان آیواسیتی فرار کنیم. بیا برویم و در زیر آفتاب گرم و درخشان یخ های تنمان را برای چند روز آب کنیم…. و تنهایی مان را برای چند لحظه فراموش کنیم!
هاملت منم پسر خوبم….من…. هاملتی که آنقدر فکر می کند که عملش ویرانگرانه می شود! من در حق مارک هم بد کرده ام. جواب محبت هایش را به درستی نداده ام. چموشانه عمل کرده ام. بدون هشیاری….
اما وقتی که سرشارم از حس طبیعی زندگی، مثل خورشید می تابانم و می سازانم. پس این خورشید چه مرگش است که گاه ناگهان در وجودم گم می شود و تنها یک کاتالیزر لازم دارد که آن را از لابیرنت وجودم بیرون بکشاند و با یک تیروکمان سحرآمیز برعشاندش تا دوباره نورش تابان شود؟!
هفته ی پیش که بی آنکه بدانم چرا خورشید پر نشاط در وجودم شعله ور بود، استادم دکتر “آستر” که مرا در کافه تریای دانشگاه دید، نشست روبرویم سر میز و با محبتی پر از عاطفه به من سلام کرد. گفت: “چند روز پیش فیلمی دیدم درباره ی سفر یک گروه تئاتری شکسپیری به پاکستان و من در تمام مدت به یاد تو بودم.” من نمی دانم چرا مثل خورشید در هنگام طلوع یا غروب ناگهان سرخ شدم.
پرسید: روخوانی صحنه ای نمایشنامه ات چطور بود؟
گفتم: خیلی مورد استقبال تماشاگران قرار گرفت.
بی پیرایگی اش پرم کرد از نشاط و اعتماد. مهربانی اش مرا از چهارچنگول اندوه آزاد کرد. گویی در همان ده ـ پانزده دقیقه که روبرویم نشسته بود اشعه ای به من تاباند که ناگهان پس از رفتنش “آرت” و “باب” را هم به طرف میزم جلب کرد. بعد در کمال تعجب دیدم که سیلویا هم به طرفم آمد. مرا سر میز خودش دعوت کرد و گفت:
ـ دوست دارم تزم را به تو نشان بدهم.
و من به یاد نقاشی های دوره ی کودکی ام افتادم که فرشته ای بالدار با تیرکمانی سحرآمیز، قلبی را نشانه گرفته بود! در کلاس فیلیپه، وقتی که شعرم را خواندم، یکی از همکلاسی هایم کنارم نشست و گفت که از شعرم خیلی خوشش آمده و دوست دارد که بیشتر با من صحبت کند. گفت: نوشته هایت خیلی عمیق تر از بچه های کلاسند. فیلیپه از من پرسید که درباره ی پروژه آخر ترم چه می خواهم بنویسم؟
گفتم: دارم روی نوولم کار می کنم.
گفت: بهتر است یک قصه کوتاه بنویسی. بعدها می توانی آن را در نوولت بگنجانی.
بعد دو نفر از دانشجویان را به همراه من انتخاب کرد و از ما خواست که در جمع کوچکمان هر یک از ما تجربه ای از زندگیمان را با دو نفر دیگر در میان بگذاریم و بعد تصمیم بگیریم که کدام تجربه از همه بهتر است تا آن را در کلاس برای همه تعریف کنیم. دانشجویان باید پرسش های زیادی از ما سه نفر بکنند و بعد حدس بزنند که این داستان زندگی چه کسی بوده است. من درباره ی این که در یک تریلی به اکثر نقاط کشورم سفر کرده ام، صحبت کردم. چشم های دو دانشجوی دیگر گرد شده بود و تجربه ی من پذیرفته شد. “مری” آن را برای فیلیپه تعریف کرد بدون آن که بگوید این تجربه، تجربه ی چه کسی بوده است. فیلیپه آن را سرکلاس تعریف کرد. هر سه ما ایستاده بودیم. مری یک دختر جوان بلوند، من با موهای تیره و یک دانشجوی پسر سفیدپوست دیگر….در کمال تعجب دیدم که بیشترین پرسش ها را سیاهپوست ها از من می کنند.
دیوید پرسید: چرا به این سفر رفته ای؟
گفتم: به خاطر این که می خواستم دنیای مردانه را بشناسم. یک سفر طولانی در یک جعبه آهنی سنگین که اجناسی را از یک نقطه به نقطه ی دیگر از کره ی زمین منتقل می کرد. من می خواستم دنیای مبادلات بازرگانی را بشناسم و شرایط سخت و تحت استثمار کارگران را …. در هر منطقه ای که توقف می کردیم، در اسکله ها یا انبارها، فقط مردان کارگر حضور داشتند و من تنها زن در میان این دنیای خشن و پر هیاهو بودم. (من اصلاً به فعالیت های سیاسی آن دوره اشاره ای نکردم!)
بیشترین پرسش ها در مورد مسئله سکس بود. این پرسش ها را بیشتر از “مری” می کردند و خیلی ها خجالت می کشیدند که در این موارد از من چیزی بپرسند. در پایان، نیمی از کلاس گفتند که این داستان زندگی “مری” است و نیم دیگر گفتند داستان زندگی عزت است. خیلی ها با تعجب به من نگاه می کردند که این داستان چگونه می تواند داستان زندگی من باشد! حتی فیلیپه داشت شاخ درمی آورد!
جمعه دیوار بین آلمان شرقی و غربی فرو ریخت و مردم توانستند پس از چند دهه با آزادی به دو آلمان سفر کنند.
حرکت و خیزش بسیار مهمی در جهان اتفاق افتاده است. شرق و غرب دارند کاستی های خود را با هم قسمت می کنند. کاپیتالیسم غرب در خطر است و کمونیسم شرق شکست خورده است. باید دید جهان به کدام سمت و سو حرکت خواهد کرد. به هر حال در نهایت حرکت های اقتصادی، جهان را شکل خواهند داد.
تئودورا اسکیپیتارس Theodora Skipitares با ما ورک شاپ دارد. کارش نمایش عروسکی است با استفاده از ابزارهای گوناگون و شخصیت دادن به آن ابزارها. مایه ی سیاسی کارهای تئودورا بر اساس پژوهش های همه جانبه و پردامنه، مرا به این اندیشه راه می دهد که مهاجران نمی توانند به مسایل پیرامونی تنها از یک بعد نگاه کنند. سیاست با زندگی روزمره شان عجین است. هر چند تئودورا نسل دوم مهاجر از یک خانواده ی یونانی است و خودش به هر حال آمریکایی است. قد بسیار بلند، موهای مشکی بلند، چشم های سیاه درخشان و اعتماد به نفس محکمش نشان از این دارد که در کارش موفق است. عاشق کارش است و یک حس زنده و پر انرژی در وجودش جریان دارد.
قطعه ای را که صبح نوشته بودم در کلاسش تمام کردم. “زنی با لب های قرمز”! و قرار است با ابزارهایی که از خانه آورده ام، کارم را فیلم برداری کند. و راوی فیلم منم.
شب وقتی که به رختخواب رفتم، بعد از تحمل آن همه روزهای ابری و سرد، دیدم که از لای پنجره، ماه به طور درخشانی می تابد. و ناگهان به یاد این جمله در نمایشنامه ی باغ وحش شیشه ای اثر تنسی ویلیامز افتادم: …Make a wish! به ماه نگاه کردم و گفتم: ماه عزیز…. خواهش می کنم به من فکر کن!
ساعت ۱ نیمه شب بود. به جمله ی خودم خندیدیم. که چی مثلاً! خب مثلاً کسی را که دوست دارم به من فکر بکند! خب که چی! با فکر کردن چه چیزی در زندگی من عوض می شود؟
چه جمله ی مسخره ای!
رویم را برگرداندم به سوی تاریکی و چشم هایم را بستم. و خواب دیدم….سلسله وار…. از یک فضا و مکان چرخیدم به فضا و مکانی دیگر…. و به فضا و مکانی دیگر….و دیگر….و دیگر….