قصد داشتم عنوان این نوشته را بگذارم “یک مرگ، یک تولد”. مرگ دردناک یک روزنامه نگار و تولد پرمعنای دیگری. عنوان را عوض کردم تا خواننده از همان آغاز بداند قصه، قصه چشمانی ست پرآب، لیک هدف همان است که از یک مرگ بگویم و از یک تولد. مرگ و تولدی گره خورده در بستر یک اندیشه: اندیشه حکومت جمهوری اسلامی؛ اندیشه ای که بزرگ ترین دشمن اش، قلم است و آگاهی.
یک مرگ: خبر، مثل همه خبرهاست. کوتاه و دردناک. سیامک پورزند، روزنامه نگار هشتاد و چند ساله، در غربت میهن، دور از فرزند و همسر، در تنهایی، و زیر تیغ همیشه کشیده گزمه های جمهوری اسلامی، چشم ها ببست و دم آخر برکشید. راحت شد. دیگر آقایان را، دست درازی به وی ممکن نیست. دیگر جلاد نمی تواند در نیمه های شب، پیرمرد را از خواب بیدار کند، او را کشان کشان تا سلولی ببرد و بعد سیلی بر صورتش زند که: وکیل می خواهی؟!
“برادر” بازجوی شکنجه گر، دیگر نمی تواند بر تعداد شلاق ها که صفیرکشان و بی رحمانه فرود می آیند بیفزاید که: بنویس.
سیامک دیگر نیست که بنویسد. نه آنچه را که خود می خواست، نه آنچه را که آقایان می خواستند. سیامک همراه قلمش پر کشید؛ با مرگ، بر جور صیاد غلبه کرد.
یک تولد: این روزها در دنیای مجازی، جمعی خود را برای روز اول خرداد، سالروز تولد بهمن احمدی امویی، روزنامه نگار زندانی آماده می کنند. روزنامه نگاری که گزمگان اسلامی در پرونده او هیچ ندارند جز گزارش ها و مصاحبه هایش. نوشته های اقتصادی. و همین یعنی بزرگ ترین جرم در حکومتی که با قلم دشمن است و صاحب قلم را ـ بخوان صاحب اندیشه و کلام راـ تاب نمی آرد؛ که جهل و تاریکی جزخرد و نور، دشمنی ندارد.
بهمن و بهمن ها باید در بند بمانند تا ایران جولانگاه “اراذل و اوباشی” شود که جز تباهی، توشه ای برای میهن ما نداشته و لاجرم نخواهند داشت. بهمن بایدکه همراه قلمش زندانی باشدتا آقایان آزاد.
سیامک پورزند، نسل پیشینی من است و بهمن نسل پسینی. ما نیز که نسل میانی بودیم، غربت مان ارزانی شد و قلمی که باید هزاران هزار کیلومتر، خود را دراز کند تا نوکی بزند به حقیقت، به واقعیت. به کلام دیگر، گردانندگان جرثومه ستم و جاهلیتی به نام جمهوری اسلامی، باید ازگذشته تا حال ما را نابودکنند تا به خیال خود بمانند. به سیامک باید هر تهمت، که روای خود آنان است، بزنند تا بودنش را از نقشه میهن حذف کنند. بهمن را هم باید در حبس نگاه دارند تا میهن فراموش کند پرسشگری و روشنگری را و مغروق شود در جهل و خشونتی که خاستگاه حکومت هایی از قماش جمهوری اسلامی ست.
پیرمردان مان را باید بکشند به این جرم که روزگاری نوشته اند؛ با هر اندیشه ای. جوان مان را باید در بند نگاهدارند که دیگر ننویسند؛ با هر اندیشه ای. جز این اگر بود جای تعجب داشت؛ که شر در نبرد با خیر، جهل در رویارویی با دانایی، شمشیر در برابر قلم، راه دیگری نمی شناسد.
سیامک پورزند، قدش، بلند بود، صدایش رسا. پیر بود، پشتش اما خمیدگی نمی شناخت. اهل ادب بود، اهل کلام. بازجو باید روی دو انگشت پا بلند می شد تا سیلی اش بر صورت سیامک نشیند. بازجو باید، ادب سیامک به تمسخر می گرفت که بی ادبی خود بپوشاند. او باید سیامک را می کشت تا بماند. بازجو باید انتقام چرکی خود از پاکیزگی سیامک می گرفت که گرفت.
همان کارها که با بهمن هم می کنند: انفرادیش ارزانی می دارند چرا که گفته حداقل حقوق زندانی را مراعات کنید. شلاق و شکنجه اش ارزانی می دارند چرا که به برکشیده ناخلف “آقا” گفته ست این ره که تو می روی به ترکستان است. از دیدار با همسر، محرومش می دارند چرا که او نشستن در بالکن های پرگل و عاشقانه گرفتن دست همسرش را می شناسد؛ آقایان اما نه. آنها بالکن را جدا می نویسند: بال ـ کن. کارشان این است آخر؛ کندن بال ها. کشتن عشق ها.
سیامک در تنهایی رفت؛ بهمن اما هست و باید که بماند. اولی را یاری نکردیم، دومی و دومی ها را تنها نگذاریم. عیسی سحرخیز. احمد زیدآبادی، علی ملیحی، نازنین خسروانی، مسعود باستانی….
از اندوه مرگ سیامک، نیرویی بسازیم برای رهایی بهمن ها، برای آزادی قلم، برای یورش بر دنیای جهل و تاریکی.
از درد آنچه بر سیامک روا داشتند، فریادی برآریم برای مبارک گویی به تولد بهمن و بهمن ها.
از اشک های فراوان مان برای سیامک، سیلابی بسازیم برای شکستن دیوار سلول بهمن و بهمن ها.
از آنچه برای سیامک باید می گفتیم و نگفتیم، کلامی قدرتمند بسازیم برای رهایی بهمن.
مهرانگیز کار را یاری نکردیم، ژیلا بنی یعقوب را اما از یاد نبریم.
بر شکستن قلم سیامک، سکوت کردیم، شکستن قلم بهمن را تاب نیاوریم.
آقای پورزند! با اجازه شما، من اشگ هایم برای مرد محترمی که هرگز لباس اش چروک نداشت و گره کراوات اش، کج نبود، را ذخیره می کنم برای بهمن؛ بهمنی که در زندان از هیچ، عروسک می آفریند تا دستانش، انگشتانش، نوشتن از یاد نبرند.
آقای پورزند! ما مرگ شما و تولد بهمن را از یاد نمی بریم. شما را مرگ آزاد کرد، بهمن را ما آزاد می کنیم.
Noshabeh Amiri,nam iashea ,hamsareh Hoshang Asadi.dalalhayeh siasi ya be kalami degar roshanfekrhayeh bi hivihat ke tanha chizi ra ke dar chandeh daran galam ast va barayashan ham fargi namikonad ke dar moreh che kasani minavisan,shayad mikhahan adayeh Gogol ra dar biavaran,shayad zendehgi googol ra dar pish daran,yani kolabardari,doroug,khiyanat.rasti barayeh chi?degar hich has dar iran namitavanad barayeh khodash hoviyat kasb konad be khosos roshanfekran parvandeh hameyeh anha barayeh mardom roshan ast,jayehzihayeh imperlalismi ham anha ra khosnam nakhad kard.anha gabla az ke galam ra be dast begiran zendhgiyeh angali ra dar khod kashtehan.roshanfekr hich ga be fekr mardoom nistan.kam hastan kasani masleh Kasraviha ke darki salam az donya ra dar khod dashteh bashan.