این مقاله می خواهد فرصتی باشد برای باز کردن گره کوری که سال هاست ذهن نویسنده اش را به خود مشغول کرده است؛گره ای  که باز کردنش هر چند غیر ممکن نیست، اما آسان هم به نظر نمی رسد. این مقاله می خواهد تریبونی باشد برای گفتن ناگفته هایی که تلنبار شدنشان غمباد آورده است. به رغم عادت دیرینه که سلیقه ی مخاطب، محتوا و لحن کلام گوینده را تعیین می کند، نویسنده ی این مقاله به خود اجازه می دهد که پیش از هر چیز به فکر عریان کردن حقیقتی باشد که چهره بزک کرده اش، بیش از آنکه حس زیبایی را القا کند چندش آور است.

برای ایرانیان تن به غربت داده (به هر دلیلی، به هر طریقی) واژه وطن، واژه ی پر رنگی ست و این برجسته بودن مطمئناً به خاطر حس نوستالژیکی ست که برای شنونده به همراه دارد. نوستالژیایی که کیفیت و کمیتش با گذشت زمان رنگ و لعاب عوض کرده و چهره جدیدی به خود گرفته است. شاید سی و اندی سال پیش وطن طعم قرمه سبزی مادر، جاده چالوس، دوغ آبعلی بود که ایرانی پرت شده به ناکجاآباد جهان را دلتنگ خانه می کرد. امروز اما وطن کوروش است، خلیج همیشه فارس است، آبی دریای مازندران است… و باز هم جای شکرش باقی ست که اگر چه دیر رسیدیم اما بالاخره رسیدیم.

 این مقاله نه سر این دارد که به روال وطن پرستان یقه دریده، حس وطن پرستی آن هم از نوع جنجالی اش را تبلیغ کند، و نه این که بر این وظیفه شرعی و عرفی! خرده بگیرد.

به جرأت می توان گفت که واژه “وطن” جزو آن دسته واژگانی ست که برای تعریف کردنش نیاز به هیچ لغت نامه ای نیست. برای سنجیدن ابعاد سرزمینی که درآن به بودن رسیده ایم، نه به متر احتیاج است، نه نقشه. جغرافیای وطن را تنها قلب آدم است که می سنجد و این خود به تنهایی گواه پیوندی ناگسستنی میان بیشه و ریشه است.

برای ایرانیان آن سوی مرزها، وطن زادگاهی ست که فرصت (خانه)  بودنش، را دست تقدیر یا جبر آدمی! سلب کرده است و شاید همین تفکیک نقش ها، مهمترین عامل در برانگیختن حس وطن پرستی مردمی باشد که ایرانی بودنشان را بیش تر از شناسنامه، مدیون عرق ملی اند.

به باور نویسنده این مقاله، وطن پرستی قبل از آن که اثبات وابستگی به خاک سرزمین مادری باشد، اعمال وظیفه ایست جدی که دست کم و ساده گرفتنش، چه عمدی و چه سهوی، خانمان برانداز است. چه بسیار هموطن که با کج فهمی های خواسته یا ناخواسته از این واژه نه چندان صریح، در جهت خلاف خواسته قلبی شان گام برداشته اند.

آنچه امروزه تحت عنوان”وطن پرستی” انجام می شود، شکل اغراق شده هویتی ست که در حاشیه نگاه داشتنش، سبب بروز نوعی عقده حقارت شده است. هرچند افتخار کردن به نقاط روشن تاریخچه ی یک سرزمین، وظیفه ی ملی هر انسانی محسوب می شود، اما کافی به نظر نمی رسد.

از آنجا که پراکندگی جغرافیایی ایرانیان، سبب ایجاد برداشت های متفاوتی از “وطن پرستی”شده است، لازم است که برای رقم زدن سرنوشتی درخور سرزمین مادری، در ابتدا به فکر رسیدن به تفاهم در تعریف جامعی از  این واژه باشیم.

آیا هنوز وقت آن نرسیده است که به جای نبش قبر کردن امپراتوری های پیش از این، به فکر برپا کردن امپراتوری های فرهنگی جدید باشیم؟ و به جای خوردن از جیب آبروی پیشینیان، به فکر پس انداز حیثیتی برای فرزندانمان؟

نویسنده این مقاله برخلاف بسیاری از هموطنان باد در غبغب انداخته، به ایرانی بودنش مفتخر نیست. مفتخر نیست وقتی نمی تواند چرایی این همه نقض حقوق بشر را با وجود دم زدن از کوروش کبیر درک کند؟

وقتی نمی تواند چگونگی زن بودن در سرزمین مردانه را تاب آورد. در سرزمینی که زنانش را ضعیفه می خواهد.

وقتی همه آن چه می بیند، افتخار به دیروز پدران است، بی هیچ تلاشی برای فردای فرزندان.

“به سرزمین فرزندانتان می باید عشق ورزید ـ این عشق نژادگی نو شما باد ـ آن سرزمین نایافته در دورترین دریا. بادبان هاتان را فرمان می دهم که آن را همچنان بجویند و بجویند. در فرزندانتان باید جبران این را کنید که فرزند پدران تان بوده اید: این گونه باید همه ی آن چه را که گذشته است نجات بخشید! من این لوح نو را بر فراز شما می آویزم.”*

 ۲۶ آپریل ۲۰۱۱

 

 * چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری