کدخدا و میرزا و مشتی حسن رمال، به ملا رسول که فک بالایی و پایینی اش بهم قفل شده بود، توصیه کردند که حرف نزند تا بتواند آرام بگیرد. پارچه ای را از زیر چانه اش رد کرده و دوطرفش را بالای سرش گره زده بودند، چرا که یکی از جفتک های الاغ به فک ملا رسول اصابت کرده بود. ملا گرچه نمی توانست سخن بگوید، اما با بالا انداختن ابروها و غرولند به این توصیه دوستانه اعتراض کرد. نهایتاً هم دستی به شکم خود کشید چون به هوای کشک و بادمجان خانه کدخدا از صبح که راه افتاده بود، چیزی به قول خودش تناول نکرده و اکنون با وضع پیش آمده به ضعف اعصاب دچار شده بود. مشتی حسن، طبیب آبادی که منظور ملا را دریافت گفت که بهتر است تا فردا چیزی نخورد. ملا با قلبی شکسته و شکمی گرسنه با بستن چشمهایش بی اعتنایی خود را نشان داد و وانمود کرد خوابش برده تا از دست مهمانان بی خاصیت خلاص شود.
صبح روز بعد ملا بی اجازه طبیب آبادی پارچه دورسرش را باز کرد و یالله گویان به اولین خانه نزدیک مسجد وارد شد. صاحب خانه که مثل همه اهل آبادی از قضیه تجاوز خر به ملا خبر داشت، با صدای بلند گفت: خیر باشه ملا رسول! ملا با دلخوری پاسخ داد: دیه از این خیر تر نمی شَه! و بلافاصله اضافه کرد: عمو خیرالله چیزی برای خوردن پیدا میشَه؟ مرد روستایی زنش را صدا زند تا قدری شیر برای مهمان ناخوانده بیاورد. ملا با ناراحتی پرسید چایی نداری خیرالله؟ خیرالله جواب داد: نه ولله. ملا دو مرتبه سئوال کرد فتیر هم نداری؟ خیرالله با شرمندگی گفت نه ولله و ادامه داد، ملا دعاکن وضع ما خب بشه تا برایت اشکنه درست کنیم. ملا با عصبانیت گفت: خیر و برکت از ای ابادی رفته خیرالله! خیرالله در جواب گفت: ها ولله! ملا دعای خیری آبکی نثار خیرالله کرد و به مسجد برگشت تا چرتی بزند و وقت ناهار به قهوه خانه برود چون می دانست که سرظهر در آنجا چیزی برای خوردن پیدا خواهد شد.
چند روستایی در قهوه خانه ی ده مشغول خوردن چایی و گپ و گفتگو بودند که ملا رسول با قیافه ای غم زده و حالی نزار با چوبی که بجای عصا از آن استفاده می کرد، وارد قهوه خانه شد. قهوچی زیر بغل ملا را گرفت و او را روی نیمکت نشاند و خطاب به شاگردش گفت: چایی تازه بده به ملا رسول. ملا گفت اول یه چیزی بده بخورم. قهوه چی ظرف پنیر و قدری نان فتیر و استکانی چایی جلو ملا گذاشت و ملا توی دلش گفت:خدایا کی از دست ای نان و پنیر خلاص می شم!؟ ولی چون گرسنه بود شروع کرد به خوردن. قهوه چی پرسید: ملا الاغت پیدا شد یا نه؟ ملا جواب داد: بی ناموس معلوم نیه کدام گوری قایم شده! مراد خرکچی گفت: ملا الاغت نرینه بود؟ به جای ملا یکی از دهاتی ها جواب داد: اگه نرینه بود که ملا بیچاره شُدَه بود! دهاتی ها نتوانستند خود را کنترل کنند و زدند زیر خنده، اما قهوه چی خنده خود را فرو خورد و به طعنه گفت: بدبختا ملا نفرین تان می کنه. ملا چشم غره ای رفت و دهاتی ها از ترس ساکت شدند. ملا رو کرد به قهوه چی و گفت: مِدانی چرا خیر و برکت از آبادی رفته مشتی عباس؟ قهوه چی سری تکان داد و چیزی نگفت. ملا خودش پاسخ داد: به خاطر همی حرفای کفرآمیز است که اینا می زنن! و با دستش روستاییانی که ملا را مسخره کرده بودند نشان داد. دهاتی ها از ترس دست هایشان را گاز گرفتند و چیزی نگفتند اما ملا ول کن نبود و دو مرتبه پرسید: مِدانی چرا دیه بارون نَمی بارَه مشتی عباس!؟ و بدون اینکه منتظر شود خود جواب داد: مردم آبادی خمس و زکات از یادشان رفته مشتی عباس!…
چند سالی در حوزه علمیه مشهد درس “مقطع سطح” و “صرف ساده” و “نحو مقدماتی” و “هدایه” و “صمدیه” و “سیوطى یا شرح ابن عقیل” و مختصری “شرح لمعات” خوانده بود، اما به دلیل کارهای ناشایست از حوزه اخراج شده بود. به توصیه یکی ملاهای کارکشته و از آشنایان پدر که گفته بود بهترین جا برای ملای تازه کار دهات اطراف است، یکماه کوه و کمر را زیر پا گذاشته بود تا دست سرنوشت ملا را به این روستا کشانده بود چون در جاهای خوش آب و هوایی مثل چشمه سبز، محله زشک، وکیل آباد، شاندیز، گلمکان، دولت آباد، ابرده بالا و پائین با انبوهی ملاهای خبره مواجه شده بود که وجود ملای تازه کار را به هیچوجه بر نمی تافتند و اگر در آن اطراف لنگر می انداخت، کاری می کردند که ملا رسول از ملاشدن خود پشیمان شود. پس بناچار فرار را بر قرار ترجیح داده و بدینجا رسیده بود و از خوش شانسی روزی وارد آنجا شده بود که ملای قبلی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود ـ البته پس از اینکه با حضرت حق و نماینده تام الاختیارش بر سرِ دقیقه ها و ثانیه های عمرش چانه زده بود، جان شیرین را از ناچاری به جان آفرین تسلیم کرده بودـ . کدخدا معتقد بود که سبزواری است ولی میرزا و مم صادق عقیده داشتند که لهجه اش به اهالی طُرقبه می خورد. مشتی حسن رمال نیز که بر روستاهای اطراف اشراف داشت چون برای رمالی و جن گیری و طبابت به همه جا می رفت؛ در تایید سخن میرزا و مم صادق گفته بود که حرف زدن ملا رسول به مردم ولایات عنبران، کنگ و نغندر شباهت دارد و برای اثبات حرف های خود دلیل آورده بود که ملا رسول مثل اهالی آنجا به دیزی خیلی علاقه دارد! با این همه، خود ملارسول به صراحت اعلام می کرد که سالیان دراز در حوزه علمیه مشهد یا آنگونه که خود ادا می کرد مِشد، درس خوانده و شبها قرآن روی سر گذاشته و نماز شب خوانده؛ ادعایی که با توجه به خطی که به تازگی بر بالای لبش سبز شده بود، جور درنمی آمد!
* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.
tanzasad@gmail.com