۱۲ دسامبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

در کافه بعدی که نشستم ساعت ۲۰/۷ غروب بود. با آرامش به خود گفتم: تمام شد. اما نتوانستم حتی یک کلمه از روزنامه ای را که جلویم پهن بود بفهمم، اما یکی از جمله های Nico به ذهنم آمد که گفته بود او اصلاً شعرهای پابلو نرودا را نمی تواند بفهمد!! چطور ممکنست یک شاعر با شعرهای نرودا تا این حد بیگانه باشد؟! آیا Nico از آن شاعران ادایی است در غرب که فقط از شاعری ادای شاعر بودن را درمی آورد؟ من گفته بودم: اما من می توانم نوشته های همۀ شاعران و نویسندگان را درک کنم. من حرف همۀ نویسندگان را می فهمم حتی پیتر هانتکه را. و می دانستم که او پیتر هانتکه را دوست ندارد. کاش من در دوران دیگری به دنیا می آمدم یا این که طبیعتم به گونه ای می بود که تبادل اندیشه های عالی تا این حد برایم حیاتی نمی بود….کاش یک آدم عادی بودم که به یک زندگی معمولی خودم را دلخوش می کردم!

در خانه یادداشتی از کاوه روی میز دیدم که نوشته بود: Nico ساعت ۵ تلفن کرد. و من ناگهان به یاد شعر ساعت ۵ بعد از ظهر لورکا افتادم. از پله ها بالا رفتم و پائین آمدم. باید به یک آغاز جدید بی پایان فکر کنم. یک آغاز بی انتها….یک آغاز که پایانش مرگ نباشد. مثل زندگی متحول باشد و متداوم و نامیرا….

مارک به من تلفن کرد و شماره تلفن جدیدش را داد. گفت که در فرانسه نبوده است. مهربان بود. اما خیلی تلگرافی و سریع صحبت می کرد.

پرسید: ژانویه به فرانسه می آیی؟

گفتم: قرار است برای مصاحبه برای اقامتمان به نبراسکا برویم.

پرسید: بهار چه؟

گفتم: دانشگاه دارم و کلاً هنوز نمی توانم از کشور خارج بشوم. امیدوارم که تابستان بیایم.

گفتگو با او خوشحالم کرد. مارک کارهای زیادی برایم انجام داده است. مهربانی و احترام گذاری اش به من در نهایت صداقت بوده است و عشقش، عشقی صادقانه….

از پله ها بالا رفتم و دوباره پائین آمدم.

باید برای کلاس فیلیپه کتابچه خاطراتم را به زبان انگلیسی تمام کنم. نوشتن خاطراتم مرا در مود خلاقۀ عجیبی فرو برد. شور نوشتن آنقدر مرا در دالان های پیچاپیچ لحظه ها و خاطره ها و سرزمین های دور و نزدیک می برد که دلم نمی خواست قلمم را زمین بگذارم. موج غلطان تداعی معانی مرا از حال به گذشته می برد و از گذشته به آینده…. حس ها، بوها، لمس ها و طعم ها با شتابی غیر قابل تصور مرا احاطه می کردند. اصلاً برایم مهم نبود که فیلیپه را در تمام حس ها و خاطره هایم شریک کنم. من در موقع نوشتن اصلاً به هیچکس فکر نمی کردم. یک دینامیسم خلاق به انگشتانم در روی کاغذ حرکت می داد. همه چیز در اطرافم محو بود. من در فضایی کاملاً واقعی اما در حقیقت غیر واقعی زندگی می کردم. این حس آزادی در نوشتن از اعتمادی بود که فیلیپه در من به وجود آورده بود. و من خود را در این دنیای آزاد روان رها کرده بودم. اصلاً برایم مهم نبود که اگر دستور زبان انگلیسی را رعایت نکنم. می خواستم بنویسم بدون خط خوردگی، به شیوه جریان سیال اندیشه…. در یک دفتر قشنگ که برای این کلاس خریده بودم. دفتری با جلد سفید و راه راه صورتی….

من چقدر از پله ها بالا رفتم و پائین آمدم امشب!!

باید برای پیروزی بر پراکندگی ذهنی ام، نوشته هایی را که اینجا و آنجا نوشته ام و ممکنست به آشغالدانی بسپارم، در همین جا دوباره نویسی کنم:

یادداشت دوم:

آقای “ر” عزیز؛

چندی پیش خاک گلدان هایم را عوض کردم. خاک ها فرسوده شده بودند و ریشه های ضخیم تمام املاح خاک را بلعیده بودند. فکر کردم آن ریشه ها به خاک محتاجند. به گلدان های بزرگتر. این گلدانها حدود سه سال است که با من زندگی می کنند. سرسبزند. شادابند و به من وفادارند. از این همه محبتشان در سکوت دلم مرچنیده شد. خاک گلدان ها را عوض کردم. اما دیدم که گیاهان سبز فرسوده شدند و برگ هایشان به زردی گرایید. به خود گفتم: شاید قدری زمان لازم است تا گیاهان به خاک جدید عادت کنند…. به گلدان ها هم…. به مکان تازۀ اتاقم هم. می خواهم راز این گیاهان را دریابم. شاید پیش از من بسیاری این راز را دریافته باشند. اهمیتی ندارد. من راز این گیاهان را در این زمان ویژه می خواهم کشف کنم.

تمام غرضم این است که بگویم که کنده شدن از یک جایگاه، وقتی که به دلخواه نباشد، آدم را فرسوده می کند…. نمی دانم چرا تمام گفته ها و شنیده هایم را دارم تکرار می کنم. انگار آدم گاهی دوست دارد تکرارها را دوباره تکرار کند. و تکرارها را هم دوباره بشنود. یکنوع سبکی در این تکرار هست!

یادداشت سوم: “تصویر”

غبار در شکم چتر پنهان است

وقتی که باد می آید،

چتر در شکم غبار پنهان می شود

غبار چتری است روی چتر

و چتر پوستی است آبستن از غبار

 

یادداشت پنجم: “معصومیت”

 

وقتی که بمب منفجر شد،

هزار آیینه یکباره شکست.

سفید برفی در تکه ای از آیینه نگریست و گفت:

آیینه، آیینه، چه کسی از همه ظالم تر است؟

 

یادداشت ششم: “کفش های گل”

 

چه کسی می گوید گل کفش بپا ندارد؟

گل کفش هایش را زیر خاک پنهان کرده است

برای روز موعود…..

دیشب به دیدن فیلم افی بریست Effi Briest  ساخته ورنر فاسبیندر رفته بودم. فیلمی بر اساس رمان تئودور فونتین به همین نام که از دیدگاه یک زن به زندگی نگریسته شده بود. فاسبیندر فیلم را در سال ۱۹۷۴ به شیوۀ سیاه و سفید کارگردانی کرده است فیلمی که از نظرگاه تکنیک متفاوت از کارهای دیگر اوست. فیلم به صورت تکه های تصویری بسیار کوتاه و موجز، با استفاده از تکه هایی فشرده از متن نوول، با دیالوگ های بسیار اندک، دوربین ساکن و بی تحرک و کاراکترهای غالباً در حال سکون ساخته شده است. در فاصلۀ هر قطعه، در صحنه کوتاهی، تکه ای از نوول به صورت مکتوب بر روی صفحه سفیدی به گونۀ فیلم های صامت با صدای راوی بر پرده نمایان می شد و تمرکز اصلی این فیلم پیرامون زندگی شخصیت اصلی “افی” می چرخید. دختر جوان ۱۷ سالۀ پرشوری که با ازدواجش با یک مرد اریستوکرات که تفاوت سنی زیادی با وی دارد به حریم یک زندگی سرد و مملو از قراردادهای مغایر با روحیه او، راه می یابد. تفاوت سنی افی با شوهرش، احساسات شورانگیز او به زندگی، به دخترش و شور عاشقانه اش به مردی دیگر، نیازها، ترس ها و اضطرابات او و مورد اغماض مادرش قرار گرفتن، از نکته های مهم فیلم بودند.

گویا بعد از دیدن فیلم بود که با منصور دربارۀ بیان هنر امروز در غرب به گفتگو نشستم. گفتم: “بیان هنری، بویژه در تئاتر، سینما و قصه بسیار خشن شده است. به طوریکه تماشاگر یا خواننده از موجودیت خودش به عنوان انسان بیزار می شود. این خشونت عریان او را مستقیماً به بیهودگی و نومیدی می کشاند و روحیۀ خیزش و تلاش در او می میرد.”

منصور گفت: “خصیصه هنر رئالیستی اینست که حقیقت را همان گونه که هست، عریان کند. به نظر می رسد شما به هنر نئورئالیستی علاقمندید.”

گفتم: “من هر دو سبک را می پسندم، اما می شود حقیقت را جوری بیان کرد که سیاه سیاه نباشد. باید خطوط خاکستری را در آن دید.”

منصور از وضعیت اقتصادی و اجتماعی وحشتناک کشور انگلیس صحبت کرد. از بحران، فقر و بیماری های اجتماعی.

گفتم: “همۀ اینها را می پذیرم. اما مگر همین مسایل در کشورهای جهان سوم نیستند؟ مگر خشونت در کشورهای ما اینقدر گسترده نیست…. اما در کنار همۀ زشتی ها، هنوز چیزی از انسانیت در روح کارهای هنری می تپد که زنده است. موج می زند و می گوید که مردم نیازمند شکل بهتری از زندگی هستند!”