به: سروش مظفرمقدم
توی مشت بزرگش بود؛ خمره ای و سبز زیتونی؛ پر از خانه های چهارگوش. دسته کوچکش کشیده شده بود تا پایین. به بالای دسته اشاره کرد، حلقه بزرگی بود آویزان.
گفت:”ببینین، این ضامنشه، بکشیش منفجر میشه.”
یکی گفت:”این واقعیه؟”
گفت:”پس نه، اسباب بازیه؟”
یکی دیگه گفت:”یعنی تا حالا عمل نکرده؟”
گفت:”نه خره، نویه نویه.”
محسن چند بار توی دستهایش بالا پایین انداخت و خندید و بعد یکی یکی چرخاندیمش و برای اولین بار نارنجک را دستمالی کردیم. زیاد سنگین نبود؛ ولی برای خودش ابهتی داشت. بوی باروت میداد و جنگ. حاضر بود تا همزمان جان چند نفر را بگیرد.
گفت:”به جثه اش نگا نکنین، وقتی میترکه، ترکشاش میتونه تا چل نفرو لت و پار کنه.”
با حیرت خیره شده بودیم به کوچکی و کار بزرگش.
از جبهه که آمده بود مرخصی با خودش آورده بود؛ قاچاقی و با هول و ولا. فقط برای این که پز بده و به رفیقاش نشان بده چه قدر بیکله و نترس است. خب از ما چند سالی بزرگتر بود و یغورتر. ما هنوز پی درس و مشقمان بودیم و او خوانده و نخوانده زود رفته بود دنبال سربازی و بعدش هم جبهه.
موقعی که میخواست برگردد، مانده بود چه کارش کند. می گفت خطرناک تر از آوردن، بردنشه. به هر کداممان هم که رو زد، افاقه ای نکرد. همه مان وحشت داشتیم از نگه داشتنش. می ترسیدیم روزی ناخواسته منفجر شود و یکهو خودمان و کس و کارمان برویم رو هوا. این شد که بعد از چند روز، خودش پیشنهاد داد تا منفجرش کنیم. این دیگر برایمان خیلی غیرمنتظره بود و نهایت هیجان.
صبح جمعه ای بار و بندیلمان را بستیم و سوار مینی بوس لکنته ای شدیم و از شهر زدیم بیرون. جایی که محسن در نظر گرفته بود، حوالی روستایی بود امن و خلوت که میگفت جان می دهد برای این کار.
توی راه دل توی دلمان نبود. هر لحظه با خودمان می گفتیم الان است که مینی بوس را نگه دارند و شروع کنند به تفتیش کردنمان. آن وقت دیگر حسابمان با کرام الکاتبین است. همگی مان به جرم منافق و تروریست می افتیم گوشه هلفدونی و آب خنک می خوریم. البته اگر شانس بیاوریم و به جوانی مان رحم کنند و طناب دار را نیندازند دور گردنمان.
به روستا که رسیدیم، زدیم به کوه و کمر. جای زیاد سرسبزی نبود. پر بود از صخره و کوه. اول نشستیم ناهارمان را خوردیم. هر کس از خانه ساندویچی آورده بود برای خودش. ولی نمی فهمیدیم چی داریم میجویم! همه هوش و حواسمان رفته بود پی آن سبز زیتونی و هیجان انفجارش. بعدش مسخره بازی محسن گل کرد. نارنجک را از کوله اش آورد بیرون و گفت:”خب، حالا می شه یک خودکشی دسته جمعی کرد. گفتم شما رو بیارم این جا تا راحت منفجرش کنیم و همگی با هم ریق رحمتو سر بکشیم.”
همه می خندیدیم. هر کس چیزی می گفت و برای انفجارش نظری می داد. سینه خیز می رفتیم پشت تخته سنگ ها و ادای این رزمنده ها رو در می آوردیم و هی داد میکشیدیم سر هم. الکی خوش بودیم و کمی هم نگران. چند بار محسن نشان داد که ضامن را کشیده و ولش کرد وسطمان. ما هم از ترس تا توانستیم شیرجه زدیم و غلت خوردیم توی خاک و خلا. حسابی داشتیم حال می کردیم با آن تکه سبز زیتونی بیضی شکل.
برای آخرین بار لمسش کردیم و بوییدیمش. بعد با دلشوره، پشت تخت سنگی کپیدیم بیخ هم. محسن اول بوسیدش و بعد ضامن را کشید و پرتش کرد توی دره.
چند ثانیه ای طول نکشید؛ صدای مهیبش چنان توی کوه پیچید که انعکاسش همه مان را تا یک دقیقه همان طور درازکش میخ نگه داشت و مجبورمان کرد تا سوت کشیده اش را توی گوش هایمان دنبال کنیم.
وقتی برخاستیم و کله کشیدیم به ته دره، دیدیم غیر از گرد و خاک چیزی نمی آید به چشم. جیکمان در نمی آمد. هنوز داشتیم می لرزیدیم از آن چیز کوچک و این صدای مهیب. تا این که یکی مان اشاره کرد به ته دره:”اون چیه اون پایین!؟”
چشم دواندیم توی غباری که فرو می نشست و بعد دیدگانمان روشن شد به لاشه های پشمی ای که جا به جا لت و پار افتاده بودند به هر سو. دیگر چیزی ندیدیم و چیزی نگفتیم. فقط تا توانستیم هول زده دویدیم و خودمان را دور کردیم از آن کوه.
دم دمای غروب وقتی برگشتیم روستا و سری زدیم به قهوه خانه اش، لابه لای دود و دم غلیظ چپق و قلیان، مدام نقل انفجار عجیب ظهر را می شنیدیم و هر کس رقمی می داد از تلفات گله صمد چوپان. لبمان به چای تر شده و نشده، برخاستیم. می ترسیدیم که شک کرده باشند به ما.
توی راه گاهی پچ پچی می افتاد بین بچه ها. ولی محسن از بعد انفجار، زبان در کام گرفته و رفته بود توی خودش. هیکل درشتش را فرو برده بود توی صندلی و چشم دوخته بود به ظلمات بیرون از ماشین.
آن آخرین مرخصی اش بود از جبهه. دیگر هیچ کداممان ندیدیمش. هیچ خط و خبری هم نیامد ازش. میگفتند که مفقودالاثر شده. حتی برایش مراسم کوچکی هم به پا کردند، ولی یک حسی به ما می گفت که زنده است و گوشه کنار خلوت و دنجی پیدا کرده و دارد برای خودش شبانی می کند.