کوچه ای پهن و کوتاه، بی هیچ درختی. اصلا از ابتدای کوچه اگر سر برگردانی و به آن نگاه کنی آن را کوچه نمی خوانی. کوچه باید باریک باشد، بلند باشد. یا مثلا بن بست باشد. اما این کوچه، شاید بهتر باشد خیابان بگویم. کوچه برای خود حرمتی دارد، رمز و رازی دارد. از اول این خیابان که نگاه کنی ته خیابان را می بینی. که انگار کلیسایی، چیزی از آغاز خلقت همانجا بوده، تپه ای سبز پشت کلیسا و ساعتی روی ستون ناقوسش، آن تک درخت زیر ناقوس هم که در واقع در خیابان عمود بر کوچه است. آن کلیسا و تپه گاه پوشیده شده از مه هم جذبت نمی کند که اگر خواستی پرسه ای بزنی همین حوالی وارد کوچه شوی. من که نه پرسه زنان که پُرسش کنان آن را پیدا کردم. بعد فهمیدم که چندین و چند بار از کنارش رد شده ام بی آنکه نظرم را جلب کند. کافه ای در کوچه که جای جای گوتنبرگ، جای جای همه شهرهای سوئد، از کوچه و پس کوچه تا اتوبان و ساحل دریا دیده می شود. کافه هم نظرت را جلب نمی کند.

ناصر زراعتی ـ عکس از پتر عکاس سوئدی

 

ـ حالا چه کار می کنی؟

ـ چی رو چه کار می کنم؟

ـ ویزا؟ درس؟

ـ چه کار کنم؟ همون کار که همه کردند. دنبال کار می گردم

ـ دنبال کار؟ زبان بلدی؟

ـ شکسته بسته

ـ دلت خوش است.

ـ چه کار کنم؟

ـ نمی دانم. ما که قرار است

ـ چرا حرف نمی زنی؟ 

زد به آرنجش که هیس.

 

یک کوچه معمولی، یک کافه معمولی، یک کلیسای معمولی، داربست های معمولی. داربست ها همیشه همانجا هستند. بی آنکه از افتادن کارگری بر زمین یا کلنگی بر سرت بترسی. انگار این داربست ها هیچ قرار نیست چیزی را بنا کنند، بلکه از فروریختن چیزی قرار است جلوگیری کنند. بنایی قدیمی که حالا دیگر از چشم عابران نه زیباست و نه اصلا دیده می شود که حفظ آن برای رهگذری معنی و مفهوم پیدا کند. اما ساکنان آن با دقت و وسواس هزینه داربست را داده اند. شاید دختر گم شده ای دارند، پسر از خانه گریخته ای، نوه ای که تنها به این نشانی شاید روزی پی آنها بیاید و در بزند. شاید این داربست انتظارشان را عینی می کند.

عکس از پتر ـ عکاس سوئدی

 

ـ چرا اینجا خونه گرفتی؟ اینجا پر ایرانیه!

ـ نه، بیشتر از ایرانی عرب هست.

ـ اینها فضولند. ندیدی مردک چطور نگاهمان می کرد. زیر چشمهاش رو دیدی؟

ـ آره. خونه اش همین بغله.

ـ خوب کم کم باید خونه ات رو عوض کنی.

ـ آره کم کم. اما قبلش هزار و یک بدبختی دارم.

ـ من که بهت می گم. تو هم مثل ما. مساله ویزات حل می شه. حداقل یه مدت وقت برای خودت می خری.

ـ بعدش چی؟

ـ بعدش؟ بعدش اقامت رو می گیری و می چسبی به زندگیت.

ـ هویت می دونی یعنی چی؟

 پشت این داربست و زیر خانه اش چیز دیگری هم هست. چیزی که من پرسان به دنبالش آمدم. مغازه ای یک دهنه که از پشت آن همه میله و بست هر بار فکر می کنی که بسته است. اما چراغ این مغازه معمولا روشن است. یا پشت در نوشته کومر استرکس، یعنی زود برمی گردم. این مغازه اسمش خانه است. کتابها به هم ریخته، عکس های بریده شده چسبیده به دیواره کتابخانه ها، چند کتاب جدید روی چهار پایه، چند برگ مقوا و چسب روی میز تحریر، کاغذهای تایپ شده دسته دسته زیر مقواها. حسابی به هم ریخته، حسابی بی نظم. روی چیزی به جای صندلی که رو به روی میز تحریر قرار دارد به زحمت دو نفر جا می شوند. اما اگر روی آن صندلی بنشینی و به دقت به میز نگاه کنی کم کم نظم آن را پیدا می کنی.

ـ دیوانه تو که نمی تونی برگردی. خودت هم می دونی 

ـ می دونم. الان نمی تونم. حالا تا انتخابات بعدی صبر می کنم.

ـ اینطوری که داغون می شی.

ـ یه کاریش می کنم.

ـ خودت هم می دونی که اینها به من و تو به این راحتی کار نمی دن. ویزای دانشجویی هم که دیگه نمی دن.

ـ می دونم.

ـ ببین اینجا محله خارجی هاست، فکر می کنی چند نفرشون سواد خوندن نوشتن دارند؟ اینها وضعیتشون تو سوئد از من و تو بهتره. بابا اینجا همین رو می خوان. بری بگی ذلیلم، بدبختم، به من کمک کنین، می گن قدمت روی چشم. حالا تا ابد صبر کن تا به تو زنگ بزنند برای مصاحبه. یا بهت مجوز ثبت شرکت بدن.

 حالا دیگر کاملا منظم است. کتاب های تازه رسیده سمت چپ، چند برگ مقوا با چسب های مخصوص برای این کاغذهای کاهی قدیمی که قرار است صحافی شود. دسته های کاغذ آچهار روی هم در انتظار ویراسته شدن. بعضی ها کلفت تر و بعضی ها نازک تر. بیشتر کار ترجمه از ایرانیان سوئد است. بعضی هم داستان یا نوشته های ادیبانی که قرار است دور ریخته شوند. اما حتما باید اول ویرایش شوند، با هزینه نویسنده چاپ شوند، در چند مراسم ادبیات کهن و تاریخ غنی و زنده باد و مرده باد روی پیش خوان بروند و بعد دور ریخته شوند. اما آنچه روی میز از همه جذاب تر است حتما عینکی روی آن است. جلوی میز تحریر میز گرد قرمز کوچکی با قندانی روی آن که تمیز است و انگار بیشتر از همه انتظار میهمانی را می کشد تا با چای لاهیجان از او پذیرایی کند.

 

 

ـ اون کسایی که واقعاً باید به سوئد پناه بیارن الان یا ممنوع الخروجند، یا زندانند. حالا من که از اولش اینجا بودم با چه رویی برم تقاضای پناهندگی بدم. نشستیم زندگیمون رو کردیم، سالی یه بار پاریس و مادرید رفتیم، حالا چند تا مقاله هم نوشتیم. واقعا تو فکر می کنی ما مستحق این کار هستیم؟

ـ تو مثل این که خیلی پرتی. گشنگی نکشیدی که این غرورت یادت بره. تا کی می تونی تو اون پیتزا فروشی مثل برده کار سیاه کنی برای چندرغاز که اجاره خونه ات هم به زور می شه. بابا تو مهندسی، نخبه ای، باید دلشون هم بخواد.

ـ من گشنگی نکشیدم؟ سیرها همون اول رفتند امریکا و کانادا، تا حالا اقامت ننه باباشونم گرفتند، گشنه ها گشتند دنبال دانشگاه های مفتی اینجا.

 

صاحب عینک پشت میز نشسته. مرد میان سالی با موی تازه کم پشت شده و شالی که به ندرت از گردنش باز می کند. ریش پروفسوری جوگندمی و دو خط به موازات ابروان روی پیشانی، که انگار همیشه آنجا بوده اند. اگر از سر اتفاق در مغازه تنها باشد، با باز شدن در سرش را از روی کاغذها بلند نمی کند، اما از بالای عینک مطالعه نگاهی به سمت در می اندازد، لبخندی به پهنای صورتش، که حتما احساس کنی که خوش آمده ای، و “به” بلند و طولانی که اگر لبخند را ندیدی، آن را بشنوی. خوب می داند که خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ فقط همین یکی است و پایت را از همین یکی نمی برد. چنان خونسرد و آرام است و چنان بی هیجان و اغراق سخن می گوید که انگار اصلا قرار نیست که چیزی را بنا کند، بلکه از فرو ریختن چیزی قرار است جلوگیری کند.

 

ـ خوب حالا که چی؟ می خوای باز هم گشنگی بکشی؟ آخرش هم دستبند بزنند دو دستی تحویلت میدن به مرزهای وطن، تو واقعا نمی ترسی؟

ـ اگه آدرسم رو عوض کنم پیدام نمی کنند، کارم هم که سیاهه، پیدام نمی کنند.

ـ تا کی می تونی اینطوری زندگی کنی؟

ـ نمی دونم، اما اگه این کار رو بکنیم به این جنبش مدیون می شیم. تا ابد، تا آخر عمر. چطور این دین رو بدیم؟ با مقاله نوشتن؟ یا می خوای مثل کمونیست کارگری ها سنگ بزنیم به شیشه سفارت. تازه فکر کردی به همین راحتی هاست؟ یکی از همین ایرانی های اینجا بفهمه زیرآبمون رو تو اداره مهاجرت زده. ما تو کشور جاسوس موسادیم، بیرون کشور مزدور رژیم.

ـ آخه لامصب لاقل به خاطر ما این کار رو بکن. تو سر اصلاح طلب های سوئدی. تو مارو جمع کردی. تو نباشی که همه چی خراب می شه.

ـ خوب که چی، مثلا حالا که هستم داریم چی کار می کنیم؟

ـ نمی دونم. شاید کاری نمی کنیم. اما اگه باشی لااقل از هم نمی پاشه، لااقل بچه های جدید که می آن، یه چیزی هست. یه چیز عینی. عینی تر از فیس بوک و کمپین و وبلاگ. شاید بچه های جدید بیان. لااقل یه بنای کوچیکی می مونه که یه روز تو از فروریختنش جلوگیری کردی. بهش فکر کردی؟

صاحب خانه عینک را به چشم می گذارد. از پشت میز بلند می شود، دو سه کتاب از چهاردیوار خانه که همه تا سقف کتاب چیده شده است انتخاب می کند. می گوید بخوان. می گویم می خوانم. اما باید بنویسم. نوشتنم نمی آید. قلم باید همیشه گرم باشد، نباید سرد شود، دوستی گفته. گفته کسی نمی داند، شاید روزی دوباره به کار آید. می گوید دوستت درست گفته. بنویس تمرین کن. می گویم شما مشق بدهید. آن موقع که استاد دانشگاه بودید چه مشقی می دادید؟ صاحب خانه عینکش را با دست راست برمی دارد و چشمهایش را با دست چپ می مالد. چشمها را که دوباره باز می کند با آنها به دانشگاه هنر می روم. جلویش را نگاه می کند، به دانشجویان، برقی از چشمانش می گذرد، هیجان آن روزها، اما صدایش آرام و خونسرد می ماند. بنویس. توصیف کن. همین کوچه را توصیف کن مثلا. دیالوگ بنویس. در اتوبوس صحبت کسانی را می شنوی. بنشین همان دیالوگ را بنویس. همه چیز را با دقت نگاه کن و بنویس.

 

از مغازه که بیرون می آیم به کوچه نگاه می کنم. کوچه پهن و کوتاه است. به سمت انتهای کوچه و کلیسا می روم، پیرزن نابینایی با عصای سفید و سگ مخصوص از خیابان می گذرد. به سمت کلیسا می رود. سگ او را از وسط خیابان دوباره به پیاده رو برمی گرداند. پیرزن با سگ دعوایش می شود. در کوچه ها پرسه می زنم. کافه ای معمولی در کوچه ای کوتاه اما باریک تر از کوچه قبلی. در کافه می نشینم. و می نویسم.

 

گوتنبرگ 

۶ژانویه ۲۰۱۲

 

 

عکس از پتر عکاس سوئدی