شین

به این جایم رسیده
 از قول و قاعده بیزارم
از نام و از نوشتن بیزارم
از ترس دلهره دانایی
بیزارم از چه رفته به باد و
 از چه خواهد شد این همه که خواب
هی سیب رسیده
 طعم ناتمام به یک بارگی
مرا طواف همان ملائکم بس بود
سجده ی نور و سکوت ستاره ام بس بود
این چه رنج و راز بی آغازی ست
که هی نرفته باز
دامن دریا را به تحفه ی تشنه اش تر کنم؟
مرا به خانه ی خودم
به خواب همان هزاره ی رویا ریز آینه برگردانید
به طعم ناتمام و نه برکت بوسه
تنها باد است که از فراز خاکستر ما می گذرد
بگذارید به خانه ام برگردم
مرا جز آن آرامش تا ابد عجیب
دیگر هیچ آرزویی از ازل نبوده است

سیدعلی صالحی

 

قمری به لانه
 باد مرده
سر شاخه ها ساکت
 من از صبح دومین سه شنبه ی اسفند
می دانستم
 یکی از میان ما
مسافر مه آلود همین امسال بی ناموس است
هی دست فروش دوره گرد
 ببین لا به لای خرت و پرت های کهنه ات
 پیراهن سیاه نداری؟

 

ر

همه چیز درست خواهد شد
 ببین
تر خوردگان پرده نشین حتی
کنار پنجره آمده اند
کوچه های بسیاری
از تردد ترانه… لبریز پر کامل
و ما چه عمیق و آسوده آرمیده ایم
راه دور چرا ؟
بلور و باران خواهد آمد
 ماه
 سبزه ها خواهد رویید
ماه
رازها بر ملا خواهد شد
 ماه
و بعد
همه چیز درست خواهد شد
 توی همین خیال باش
می گویند چراغی به نام تو روشن است هنوز
که خورشید را
از خاموشی او به عاریه ربوده اند
نخیر آقا
 تنها پرندگانی که از فراز بی نیاز دریا گذشته اند
 می دانند
مرگ مخفی ترین محبت زندگی ست

ز

آب آوردند روی آتش ریختند
بعد هم باد برخاست
می گویند
 وقتی کسی دارد کتک می خورد
 درخت پرنده چارپا آدمی
ارکان اربعه
 همیشه یکی کم دارد
 و آن سنگ است
 هی نقطه ی نازنین
فعل آخر جمله را بشکن
 تمامش کن

 

الف

حالم اصلا خوب نیست
 از همان گرگ و میش کله ی سحر
تا همین الام که آفتاب دارد آسوده می شود

هنوز ساعت: هشت و نیم شب است
عقربه ها خسته اند بی خیالند خاموشند
زمان از رفتن به جانب افعال آینده باز مانده است
 ماضی مطلق
آخرین لهجه ی بعید باد و ستاره و دریاست
سال هاست
 که رفتگر نارنجی پوش کوچه ی ما
هی پاییز را خلاف بادهای شمالی می راند و باز
 باران و برگ و رگبار ستارگان مرده را
پایانی نیست
هفته ها
 هزاره هاست
که هنوز ساعت: هشت و نیم شب است
ساعت هشت و نیم شب است

 

دال

خدا می داند
 در بود و نبود ما
این راز سر به مهر بی چرا از چیست
از چیست که چراخ شکسته نیز
از کشف بی سوال بوسه
به زانو در آمده است
هی پرده خوان غمگین سهره ها و سوسن ها
در بنماندن این همه رفته را
 درآمدی بیا
 که پروردگار ملائک پرده نشین
 از آموختن آواز علاقه به آدمی
 پشیمان است