« چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
قلم را فتح می کند. »
مهرانگیز رساپور که بیشتر به “م. پگاه” آوازه دارد، از زنان ناهیدی روزگارِ ماست، از آن زنان دلارام و دلدار و شورمند که در اوجِ آگاهی و اندیشههای اجتماعی و دلهرههای نابسامانی انسان، جنسیت خود را فراموش نکرده و همچنان زن باقی مانده است، تا به عشق که سازهی پویایی است و استمرارِ بقا، انعکاسی دوباره ببخشد، در قحطِ عشق جهانی و ابتذال هوسهای حیوانی!
از نخستین دفتر شعر او «جرقه زود میمیرد»، با وجودِ اشعاری بیشتر غمگنانه، گلایهآمیز و فردی، بوی گل سرخ برمیخیزد و بوی بهار. از این دفتر که گویا نخستین کار مدون اوست، شعلههای روحی جستجوگر زبانه میکشد که در هر تجربه، به خاکستری عمیقتر بدل میشود، اگرچه باز و باز از درونهی خاکسترش به تولدی دوباره بازمیرسد تا به تجربهای سنگینتر و سختتر برای رسیدن به آن نیاز مجهولی که جان او را بیقرار کرده است روی بیاورد. او در تب و تابی دایمی به سر میبرد، نمودار بیقراریهای روحی صمیمی. جانی آتشناک در پشتِ دیوارهای ستبرِ بیگانگی که هر چه خود را پرندهوار به میلههای قفس میکوبد، نه راهِ نجاتی مییابد نه میتواند در آن تنگنا، رفیق شفیق درست پیمانی بیابد که دستِ کم بتواند خلأ اسارت در تنهایی را با او پر کند و از این نیاز مجهولی که برای کشفِ آن بیقرار و بیتاب است، با او حرف بزند. و مانندِ آفتابی که پشتِ ابر مانده باشد، راهِ پگاه در این دفتر بیشتر ابری است و بارانی، با کوله باری از اشک و تردید و ناباوری و دلهره:
خانهی صورتی عشق کجاست؟
تا بَرَم هدیه بر او آبی اشک
راه گم کردهام و می ترسم
که ندانسته بمیرم زین رشک
…
و این آغاز تکاپوی شاعرانهی مهرانگیز رساپور(م. پگاه) بود. شاعری جوان و صمیمی، آشنا به عروض پارسی، غزلسرا، چهارپاره پرداز، با طبعی روان و تخیلاتی ابریشمین که در همین دو شعرِ بلند “خانهی صورتی عشق” که آغاز طلوع اوست، رنگِ حسها و حالتها را چنان با ظرافت و دقت کشف و منعکس میکند که خواننده، هشیاری شاعر را بیدرنگ درمییابد.
رنگِ پیراهنِ دلتنگی من
بین خاکستری و ویرانیست
تا بدانی ز کجا می گذرم
همه جا پشتِ سرم بارانیست
تجربیاتِ مهرانگیز رساپور در دفتر” جرقه زود میمیرد”، بسیار ساده، زلال و معصومانه است و زنی سراپا شور و شیدایی را مینمایاند که در واقع، ناخودآگاه رهسپارِ خانهی صورتی شعراست! و عشق در این مقوله حکم بادِ الهام بخشانهای را دارد که بر خاکستر نبوغ پنهانی او میوزد تا از درون آن شعلههایی بلند برآورده و او را به او و دیگران بنمایاند!
و در این بیخبری معصومانه بود که شاعر جوان همچنان از پیچ پیچههای تجربه میگذشت، گاه مردد، گاه شک زده، گاه آشفته و پریشان و وحشت زده و بیشترسرخورده و ناامید، نه تنها از دیگران، نه تنها از خود، نه تنها از عشق، که گه گاه حتا از شعر، که سرابی بیش نبود!
شتابی در قدمهای روز دویده است
گریز است یا استقبال؟
در سفری که از علف به خار می رسی
در میانه ماندن، گناهِ من نیست
من در مرز بی رنگی و تاریکی ایستادهام
و هوای رنگ می کنم!
ولی این گم کردگی را عمری دراز نبود، چرا که الههی شعر که دیرگاهی را در انتظارِ آن درِ بسته گذرانده بود، درونِ او را میخراشید و او را به التهابی نمایان به خود میخواند که بنگر! نگاه کن! دریاب! از تغزل روی بگردان و به اطرافات نگاه کن، به واقعیتهای تلخ و جانگزا، به توحشِ انسان قرنِ بیستم، به مرگِ هرچه زیبایی و عشق است!
نگاه کن و ابزارِ کارت را از درون آنها بیرون بیاور. فردیت را واگذار، با قصههای مکررِ ملال آور، وداع کن و «کلماتِ پوسیدهی تهوع آور» را به «زبالهدان خوش خیالها» بریز و به «کِرمهای گرسنه» ببخش، خراب شو تا از خویش برآیی، آباد شوی، تا تازگیها بر تو ببارد:
نبضام سازی آشفته می زند
و رگهایم ملتهباند
بیاریدم
از تازگیها بیاریدم
نه از عشق، نه
نه از این قصهی مکررِ نامفهوم !
من این کلمه را که بوی پوسیدگی میداد
در زباله دان آدمکهای خوش خیال
به کِرمها بخشیدم
از تازگیها بیاریدم
من تکرار را استفراغ می کنم
(تازگیها، رویههای ۱۰۲ و ۱۰۳)
اینک اندک اندک از خوابِ صورتی عشق برمیخاست و به رسالتِ خود پی میبرد. دیگر دریافته بود که باید در شعرش انقلابی به وجود بیاید، نه در جادههای مغشوش گذشته، که به مقصدی دیگر، در جادهای دیگر، با دستاوردهایی از نوعی دیگر…
برای خوانندهی ظاهربین، از این دگراندیشی در دفترِ دوم او” و سپس آفتاب” نشان مسلمی به چشم نمیخورد! رباعیات و غزلیاتِ او که بیشتر جذاب و دلنشیناند و تأمل برانگیز، و شاید دنبالهی راه و روش اوست. اما حقیقت این است که باید مراحلی را در عین خلوص و صداقت بگذراند و از تعلقات آزاد گردد تا برای رسالت آماده شود. و چنین است که با چاپ و انتشار دفتر دوماش ” و سپس آفتاب”- مجموعهی غزل و رباعی- خود را از تمامی این پشتِ سرنگریها و وابستگیها آزاد میسازد! و پشتوانه و سکوی استواری برای پرتابِ سفینهاش آماده میکند.
و این دگرگونی در سومین دفتر شعر او” پرنده دیگر، نه ” با شفافیتِ تمام پدیدار میشود…
فاصلهی اشعار ثبت شده در این دفتر که در قالبِ سپید سروده شدهاند، با دو دفترِ پیشینِ او، از نظر زبان، اندیشه، بیان، واژگان و نوشتار به اندازهای زیاد است که گویی سرایندهی اشعار این دفتر، پگاهِ دیگریست. شاید هم خودِ اوست که با شخصیتِ شعری پیشیناش نیم قرن فاصله گرفته است! او دیگر روح تغزلی گذشته را وانهاده یا به آن شکلی نو و تازه داده است، اگرچه همچنان درونهای بیتاب و بیقرار و جوشنده و تپنده دارد، اما نگاهاش دیگر به زمین نیست و بیشتر سر به آسمان دارد و سیاراتِ دیگر. چنان که بال پرنده را برای چنین سفر بلند پروازانهای حقیر مییابد:
پرنده نمی خواهم باشم
پرنده کند می رود
وهی بال می زند!
پرنده امروزین نیست! (پرنده دیگر، نه، رویهی ۳۸)
و سوار بر سفینهی سودا، سر به سیاراتِ دیگر دارد و معشوقاش را در آن جا میجوید، نه در زمین که انسان آن را به ظلمتکدهای بدل کرده است و نه در اجتماعاتِ انسانی که از آن صدای مکررِ شلاق برمیخیزد و بوی تهوع آور شکنجه فضایش را آلوده کرده است، زمین سردِ سوزنده، زمین بیآفتاب، بیفردا، بیامید. زمین سنگ و سنگسار و ثار!… زمینی که زندان دارد و زندانی از “تو” ( که میتواند خطاب به معشوق یا همه باشد) میخواهد به دیدارش نروی! زیرا که در، دندان دارد! و پنجره پنجول میکشد و دیوار هم که از نامش پیداست!… پس به خانهی سایهاش دعوتات میکند، سایهای که با در زدنِ تو، روشن می شود:
« بیا به دیدارم
اما
از در نیایِی، نیایی
دندان دارد در!
از پنجره نیز نه
پنجول می کشد!
دیوار هم که نمی گذارد. . .
نیا
به خانهی سایهام برو
اگر تو در بزنی
سایهام روشن می شود!»
سایه، که پگاه در این دفتر برای نخستین بار شخصیتِ تازهای به او داده است. در این دفتر سایه از شدتِ درک، ترَک برمیدارد، باهوش و رند است. خانهاش پناهگاهی است برای شاعر. خطاهای او را نمیکند هوای شاعر را دارد و منظور او را بهتر از هر کس میفهمد:
ولگردی به من مشکوک شد
و خود را ریخت
در سایهی با هوش من
که چسبید به دیوار
و با من نیامد دیگر!
فریاد زدم:
«مذهبِ مست پیدا نیست»
و سایهام نتوانست خندهاش را مهار کند!
(شاهدِ من روز بود– رویهی ۷۵)
در شعر پگاه است که سایه، برای نخستین بار از زیرِ بارِ تاریکی و اسارت و بارهای منفی رها میشود و آگاه و آزاده و بذلهگو و درخشان تولدی نو مییابد. و این دگرگونیها چنان با مهارت و تردستی صورت میگیرد که کاملأ طبیعی جلوه میکنند:
من شعر را چرخاندهام
پشت و رو کردهام
زمین زدهام چون
شیرِ لَنگ
بلند کردهام
چون کودکِ زمین خورده
من می گویم
« قلم که برسد،
کاغذ
کلماتش را درسته درسته میبلعد»! (با من؟ ، رویهی ۱۰۰)
نگاهِ مهرانگیز رساپور در دفتر شعر”پرنده دیگر، نه” نگاهِ یک بُعدی به عشق، نفرت، وصال، یا هجران نیست. او حالا با نگاهی چند بُعدی به جهان و کیهان مینگرد، پدیده ها را از زشت و زیبا، ریز و تیز میبیند و آنها را با زبانی بکر، تازه، شاداب و نیرومند، به سادگی و آسانی به بیان میکشاند. زبانش دیگرگونه است. تازگیاش، با نفوذ، گویا و جذاب است:
«من تازهام!
و همچون شیرِ تازه
فوران می کنم
از پستان رگ کردهی شعر
و همچون هوای تازه
حلول می کنم
در منافذ پوستِ زندگی
و همچون خون تازه
حیات می برم
در رگهای خشکیدهی دیوارها.» (با من؟ ، رویهی ۹۲ و ۹۳)
و با این همه دگرگونی هنوز همچنان زن است و حضور زن را در کل هستی و جزئیاتِ آن، در نگاهی نو و با زبانی نو منعکس میکند و به زن بودن خود میبالد:
« چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
قلم را فتح می کند
و زمان خود را
از دو سو کنار میکشد
و راه میدهد به عشق
و فرشتهی وحی
به افق متوسل میشود
« برود از اول بیاید! »
و همین زنانگی است که به بیشترِ واژگانش شور و حالی دیگر می بخشد:
« چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
هم طلایی حرف می زند
هم بنفش !.» (و این سخن حقیقت است، رویهها ۴۹ و ۵۰)
پگاه در اشعارش زنی عریان است، اما دیگر یک انسان فردی نیست، پیله باز شده، پروانه بیرون پریده، به جزء جزء شگفتیهای جهان و فضاهای ناشناختهی کیهان راه یافته و تنها نه جهانی، بل کیهانی شده است. ولی او تنها به نگاه کردن بسنده نمیکند، بلکه برآن سر است تا طرحی نو در جهان دراندازد و در بازسازی این کرهی ساقط سرگردان سهمی داشته باشد:
« میخواهم سفینهای باشم
که این نسلِ پرتاب شده را
از زیر منتِ سایهی زمین بردارم
و آنجایی ببرم
که دیگر خاک
ما را از خود نداند!.» (پرنده دیگر نه، رویهی ۳۹)
او حالا دیگر« همهی تاریکیها را میشناسد و به نام می خواند! »
همهی آنهایی را که :
«گیسوی نور را میکشیدند
و فرار میکردند
و در بن بستِ خود
پُشتک میزدند!»
آنها که:
«کِرم در پوکی محبتهاشان
ضیافت داشت!
با آن چشمانِ گَسِ نارس
و عشقهای تقلبی منجمد» (دور. . . دور. . . دور، رویههای ۱۹ و ۲۰)
و با این شناخت و آگاهی است که « واکسن ضدِ تاریکی» میسازد، تا غبار از دنیای تیره و تارِ کنونی بزداید و « جهان واضح شود، واضح ! . . . » ( با من؟ ، رویههای ۹۲ و۹۵ و ۱۰۰)
شاعر که اینک «در سفرهای تو در توی خود » عشق را در صورتِ عام، «در قارهی کشف ناشدهی درونِ خود یافته است»، اگرچه همان زنِ شورمندی است که عاشق به دنیا آمده اما دیگر عشقِ او فردی و محدود نیست، دیگر به بند بندِ مجموعهی هستی و پدیدههای آن عشق میورزد چنان که به زیرکی:
آب را ورق زده و دریا را تا ته خوانده است!:
من آب را ورق میزنم
و دریا را تا ته میخوانم ! (با من؟ رویه ۹۷ )
و بیشتر از همه چیستی و چونی شعر را کاویده و به حقیقتِ این یافتار پی برده است:
«قلم خوابید
و من ایستادم
به تماشای رؤیایش
دریافتم ! » ( رؤیای قلم، رویهی ۴۴ )
دریافته است که شعر اگر از ژرفای درون و اعماقِ صمیمیتِ وجود، برهنه و عریان بدون هیج سد و مانع و سانسور برخیزد، قلم را هم که بیشتر کال و ناپخته است وادار به رسیدن میکند و:
« قلم که رسید،
کاغذ
کلماتش را درسته درسته میبلعد.» !
و آن وقت شعری متولد میشود که هرگز در ذهنِ مخاطبانش نمیمیرد، شعری پایا و مانا که در سراپردهی ذهن ساکن میشود و با خواننده همپا و همنشین. شعری که با ما راه میآید، نفس میکشد، میخوابد و بیدار میشود و به صورتِ جزیی از ذهنیتِ انسان، با او پا به پا پیش میرود. مثل بسیاری از اشعار خیام، مولوی، سعدی، حافظ، شاملو، سپهری و فروغ.
ذهنِ مهرانگیز رساپور (م. پگاه)، توفانی و مواج است و نگاهاش چند بُعدی، و آثاراش در دفتر
“پرنده دیگر، نه “آکندهای است از انبوهِ واژگانِ زیبا و نازیبا، متعارف و نامتعارف، جسورانه و صریح، صراحتی که نشانگر روح ساده، صمیمی و بی پیرایهی اوست، درست مانندِ صراحتِ چراغی که ناگهان در تاریکی روشن شود و همه چیز را در عین خلوص بنمایاند. نور ملاحظه کار نیست.
واژگان شعرِ نیرومندِ پگاه و نگاهِ چند بُعدی او، و بلندپروازیهای بیشتر از معمول شاعرانهاش در این دفتر که به نگرهی من باید نه یک بار، که چندین و چند بار خوانده شود، اندیشههایی را برهنه و بینقاب به تماشا میگذارد که از کمتر ذهنی میگذرد، اندیشههایی به دور از پنداره و گمان. که اگر نه برای همه، برای گروهِ اهل کلام بسیار جذاب و وسوسهآور است.
او به خودسانسوری که در شمار عاداتِ ما شرقیها درآمده است، خود را عادت نداده، و به چهرهی حِسیات و تفکراتش هرگز رو بندهای نمیزند و بین او و مخاطباش هیچ حایلی وجود ندارد، برهنه و عریان و هوسانگیز است، اما لخت و بی حیا نیست!
هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند. (حافظ)
با این ویژگیهاست که شعر (م. پگاه) ممتاز میشود.
آن چه در دفتر” پرنده دیگر، نه” او میخوانیم مجموعهای از او را در پهنههای گوناگون زندگی، با زبانی غنی، تازه و جذاب نشان میدهد، از آن هنگام که از خواب میپرد و پنجرهای را به صبح میگشاید با احساسِ «خاکستر سیگاری تا ته کشیده شده که» همهاش:
« می ترسد. . . که بلرزد
که بریزد»
در اتاقی آکنده از:
«بوی پشیمانی
بوی لج
بوی هضم شدن عشق در معده
بوی سرایتِ دلهره در لباسها
بشقابها
عکسها
در عقربههای ساعت»
چنان که آرزو میکند:
«در سرابِ رؤیایش خفه شود!»
تا آن جا که در آینهها تکرار نمیشود و از آینه عبور میکند!:
«من در آینهها تکرار نمیشوم
من از آینه عبور میکنم !
درختی که در اتاق میروید
به سقف نمیاندیشد!»
و بالاتر… آن جا که پرنده به پنجرهاش نوک میکوبد و از او دانه نمیخواهد، سئوال دارد! میخواهد بپرسد:
«راست است که آنسوی ابر
آسمان آبی است؟»
چرا که شاهدِ پروازهای بلندِ پگاهیاش بوده است! که ناگهان صدای جانخراشِ ضربههای شلاق و سنگسار، او را به زمین بازمیگرداند!