یکشنبه نیمه شبه.
همین الان یک فیلم خیلی خوب دیدم به اسم “It’s Kind of a Funny Story” .
از همون فیلم ها که دوست داری تا وقتی خوابت بره بهش فکر کنی. از اون ها که تحت تاثیر جو فیلم دلت می خواد بری توی یک بیمارستان یا مرکزی داوطلب بشی با این امید که بتونی به کسی کمک کنی یا یکی رو به زندگی برگردونی. از اون فیلم ها که واقعیت های ترسناک و تلخ زندگیو خیلی نرم و آروم و کمی هم در قالب کمدی تحویلت میده.
فیلم با این صحنه شروع میشه که ما پسر نوجوانیو می بینیم که می خواد خودش رو از بالای پل بروکلین پایین بندازه، ولی در عوض تصمیم می گیره که به بیمارستان بره و کمک بخواد. دکتر بیمارستان هم به اصرار پسر که میترسه اگر بیرون بره بلایی سر خودش بیاره، به مدت ۵ روز در بخش روانی بستریش می کنه و به خانواده اش اطلاع میده. دکتر توضیح میده که به دلیل بازسازی، بخش نوجوانان موقتا با بخش بزرگسالان ادغام شده است. پسر وقتی وارد بخش میشه با دیدن افراد عجیب و غریب بلافاصله پشیمون میشه و بعد نگران میشه که با غیبت از مدرسه، همکلاسی هاش متوجه مشکلش بشن ولی خانوادش اصرار میکنن که چند روز تحت نظر متخصص بمونه.
کم کم معلوم میشه که پسر تو مدرسه تحت فشاره. احساس میکنه که در مقایسه با بقیه کمبودهای زیادی داره، بهترین دوستش رو پسر کاملی میبینه که از پس همه کاری برمیاد. پدرش به او فشار میاره که تو یکی از بهترین مدارس منطقه ثبت نام کنه و انتظارات زیادی ازش داره و بدتر از همه اینکه دختری رو که دوست داره، دوست دختر بهترین دوستشه! و همه اینها منجر به اختلالات تغذیه ای، افسردگی و در نهایت تمایل به خودکشی در او شده بود.
فکر میکنید ساده است؟ یا مسخره؟ یا اینا هم شد مشکل؟
واقعا ؟
حالا فکر میکنید در سال، در ماه یا در هفته چند تا جوون و نوجوون به همین دلایل ساده، دست از زندگی کردن برمیدارند؟
چقدر هستند جوون هایی که کنکور و درس و مدرسه و عشق و پول و حسادت و بی توجهی والدین براشون ارزش زندگیشونو داره؟
یا حداقل اندازه یک کلیه شون بیرزه؟ مثل اون پسر هفده ساله چینی که برای یک لپ تاپ و آی پد، کلیه شو فروخت.
به همین راحتی .
پدرم همیشه وقتی از ما شاکی میشه، با افسوس، آهی میکشه و میگه “جوون. این جوون بی تجربه”. جوری که میگه همیشه به نظرم انگار جوانی رو یه بیماری چیزی به حساب میاره. شاید خیلی وقت پیش ها مشکل جوون ها فقط “بی تجربگی” بوده، ولی این روزها داستان خیلی پیچیده تر از این حرف هاست. مغز جوون های قدیم یک خیابون بوده با چند تا کوچه فرعی. مغز جوون های امروز چیز عجیبه. چندین و چند تا بزرگراه و میلیون ها خیابون اصلی و فرعی و مقادیر زیادی کوچه بن بست داره. بارها و بارها و بارها از اطرافیان خودم و دوستانم شنیدم این جمله را که “شما جوونا همه چیو سخت می گیرید. مگه ما زندگی نکردیم؟ بچه بزرگ نکردیم؟ کار نکردیم؟” و هر بار هم برام عجیب بوده که آیا واقعا این نسل قبل از ما، نمی بینند دنیای امروزمونو؟ سرعت و مشکلات و ناامنی شو؟
یادمه مدرسه می رفتم یه آقایی بود توی خیابون ولیعصر(یا پهلوی، هر کدوم که ترجیح میدید!) که هر روز سر تا پا نارنجی می پوشید و اسکناس های پونصد تومانی نارنجی می گرفت توی دست هاش و سر یک خیابون می ایستاد و پول ها رو توی هوا تکون می داد. هر روز. و من تصورم از یک شخص دیوانه آن مرد بود. حالا این روزها هر چند وقت یک بار یکی با اسلحه راه میفته توی مدرسه و دانشگاه و دویست نفرو میکشه بدون هیچ دلیل خاصی.
یا “خفاش شب” رو یادتون میاد؟ چه داستانی توی کل مملکت راه افتاد؟ و من تا قبل از اون تصور می کردم قاتل های زنجیره ای، کاراکترهای توی کتابند. حالا روزی صد بار زیر گوشمون قتل و تجاوز و بچه دزدی میشه و شنیدنش برای ما دردناک ولی “عادی” شده .
تازه یک مثال کمتر دراماتیک هم دارم برای شما! دوستی داشتم که پدرش همیشه به شوخی می گفت “دخترها یا خوشگلند یا دانشگاه میرند” که شوخی کمی با نمک و کمی برخورنده ای بود، ولی اگر کمی بهش فکر کنیم می بینیم شاید زمانی بوده که زندگی أنقدر ساده بوده که واقعا همین یکدونه “یا” رو می تونستند توی جوک شون بگنجونند. حالا بیایید فکر کنیم که امروز به جز “خوشگل بودن” چند تا دلیل می تونیم پیدا کنیم که می تونه مانع دانشگاه رفتن دختری بشه؟ چند تا از این دلایل می تونه باعث بشه که دختری به فکر خودکشی بیفته؟ آیا ما جوون ها دلمون می خواد زندگی رو سخت بگیریم یا چاره ای نداریم یا راه درستو پیدا نمی کنیم یا احتیاج به کمک داریم؟
ایکاش می شد مثل این فیلم، هرکس که طاقتش تموم میشد بره و چند روز خودشو بستری کنه و دنیاشو عوض کنه.
پسر فیلم ما کمک گرفت و مسیرشو پیدا کرد و تونست به چند نفر دیگه هم کمک کنه. فیلم با این جملات از زبان پسر نوجوون تموم میشه:
می دونم فکر می کنید این دیگه چی بود! بچه ای چند روز میمونه بیمارستان و تمام مشکلاتش حل میشه؟” ولی اینطور نیست. این فقط آغاز ماجراست. هنوز باید با مدرسه و دوستان و پدرم کنار بیام. ولی فرق امروزم با هفته پیش اینه که برای اولین بار در زندگیم، کارهایی دارم که بیصبرانه منتظرم انجامشون بدم. دوچرخه سواری. غذا خوردن. صحبت کردن. خوندن. هنر. ثبت نام مدرسه. به پدرم بگم آنقدر نگران نباشه. مادرم رو بغل کنم. خواهر کوچکمو ببوسم. پدرمو ببوسم. دوست دخترمو ببوسم. دوست دخترمو بیشتر ببوسم. سینما برم. در بیمارستان داوطلب شم. به آدم ها کمک کنم. نقاشی کنم. بدوم، سفر برم، شنا کنم، لی لی کنم. نفس بکشم … زندگی کنم.”
اگه فکر می کنید جوان ها رو درک نمی کنید، فیلمو ببینید.
اگه جوانید و فکر می کنید بقیه درکتون نمی کنند، فیلمو ببینید.
اگر هم هیچکدوم از اینها نیستید و فقط می خواهید عصر آخر هفته تون رو بگذرونید، فیلمو ببینید.