لحظات تصمیم گیری/ قسمت نوزدهم
دو تصمیم سخت
ادامهی فصل سوم
تصمیم گرفتم استعفای دان را نپذیرم، اما در بهار ۲۰۰۴ دیگر صبرم برای جار و جنجال درون تیم امنیت ملی به سر رسید. آنچه به عنوان تنش خلاقانه آغاز شد دیگر مخرب شده بود. سر و صداها راجع به منازعات تصویری از تشتت در دولت را میداد و مرا خشمگین میساخت. به این نتیجه رسیدم که خصومت به قدری عمق گرفته که تنها راهحل تغییر تمام تیم امنیت ملی پس از انتخابات ۲۰۰۴ است.
کالین پاول کار را برایم راحتتر کرد. در همان بهارِ ۲۰۰۴ به من گفت آمادهی رفتن است. سه سال سخت خدمت کرده بود و طبیعتا خسته بود. او در ضمن مردی حساس بود، زخمخورده از منازعات درونی و مایوس از ناکامی در یافتن سلاحهای کشتار دسته جمعی در عراق. از کالین خواستم تا آخر انتخابات بماند و ممنونم که پذیرفت.
اطلاعِ زودهنگام به من کلی وقت داد تا به فکر جانشین باشم. کالین را ستایش میکردم، اما به نظر میرسید وزارت خارجه تحت رهبری او کاملا همگام با فلسفه و سیاستهای من نبود. برای من مهم بود که شکافی بین رئیس جمهور و وزیر خارجه نباشد. پس از شش سال همکاری در کاخ سفید و در کمپین انتخاباتی، خیلی به کاندی رایس نزدیک شده بودم. او میتوانست ذهنم و حال و هوایم را بخواند. چشماندازمان به جهان یکسان بود و او نمیترسید مخالفتهایش با من را در میان بگذارد.
گسترهی استعدادهای کاندی چشمگیر بود. گزارشهای او برای اعضای کنگره و مطبوعات در مورد مسائل حساس امنیت ملی را تماشا کرده بودم. پیانیستِِ مستعدی بود که با یویوما اجرا کرده بود. با داستان زندگیاش، بزرگ شدن در جنوب در سالهای جداسازی سیاهان، الهامبخش بسیاری از مردم شده بود. و میدانست چطور با بعضی از بزرگترین شخصیتهای دنیا برخورد کند.
اینرا در مارس ۲۰۰۱ شاهد بودم. جلسهای در مورد سیاست ما نسبت به کرهی شمالی ترتیب داده بودم تا آمادهی دیدارم در فردای آن روز با رئیس جمهور کرهی جنوبی، کیم دا جونگ، شوم، که اولین دیدار من با رئیس دولتی آسیایی بود. دولت قبلی امتیازاتی به کیم جونگ ایل، دیکتاتور کرهی شمالی، اعطا کرده بود در عوض وعدهی کنار گذاشتن برنامهی او برای سلاحهای هستهای. این سیاست جواب نداده بود و من به تیم گفتم که ما آنرا تغییر خواهیم داد. کرهی شمالی از آن پس باید رفتارش را پیش از دریافت امتیازات از آمریکا عوض کند.
ساعت ۵:۱۵ صبح فردا “واشنگتن پست” را میخواندم. یک خبر اینگونه آغاز میشد: “کالین ال. پاول، وزیر امور خارجه، دیروز گفت دولت بوش میخواهد کار مذاکرات با کرهی شمالی در مورد برنامههای موشکی این کشور را از همان جایی که دولت کلینتون خاتمه داده، دنبال کند.”
خشکم زد. فکر کردم گزارشگر حتما نقل قولی اشتباه از کالین آورده چرا که خبر دقیقاً بر عکس حرفهای ما در جلسه بود. به کاندی زنگ زدم. او هم مثل من سحرخیز است، اما هنوز روزنامه را ندیده بود. خلاصهی خبر روزنامه را تعریف کردم و گفتم: “تا وقتی که کالین برای جلسه به کاخ سفید میرسه بهتره این قضیه حل شده باشه.”
به کاندی ماموریت خطیری داده بودم. او باید از وزیر امور خارجه، ژنرال سابق با شهرت جهانی که یک نسل بزرگتر از او بود، بخواهد نقل قولش را اصلاح کند. چند ساعت بعد، کالین جستان و خیزان وارد دفتر ریاست جمهوری شد و گفت: “آقای رئیس جمهور، نگران نباشید، همه چیز حل شده.”
سال بعد از کاندی خواهان ماموریتی مشابه در مورد معاون رئیس جمهور شدم. اگوست ۲۰۰۲ بود و من به فکر تصمیم در این مورد بودم که خواهان قطعنامهی سازمان ملل برای بازپس فرستادن بازرسین سلاح به عراق بشوم یا نه. دیک در “کنوانسیون کهنهسربازان جنگهای خارجی” سخنرانی میکرد و گفت: “بازگشت بازرسین… حس غلطی از آرامش به دست میدهد که انگار صدام “عقب کشیده.” ” از این حرف بر میآمد که من تصمیمم را گرفتهام. اما من هنوز به فکر گزینههای مختلف بودم. از کاندی خواستم برای دیک روشن کند که در موضعگیری از من جلو زده. کاندی تلفن کرد و باید به دیک آفرین گفت که این اتفاق دیگر هرگز نیافتاد.
مدت کوتاهی پس از انتخابات ۲۰۰۴ آماده میشدم نامزدی کاندی برای وزارت خارجه را اعلام کنم. برای پر کردن سمت مشاور امنیت ملی تصمیم گرفتم معاون برجستهی او، استیو هدلی، را ارتقا دهم؛ وکیلی متواضع و اندیشمند که نصایحش همیشه تر و تازه و جمع و جور بود و رنگ برنامههای شخصی نداشت. آنگاه اندی ناگهان مطلعم کرد که کالین گفته شاید بخواهد استعفایش را پس بگیرد. کالین را دوست خود میدانستم و قدردان دستاوردهایش بودم، بخصوص تلاشش برای گرد هم آوردن ائتلافی قوی در جنگ علیه تروریسم و تدارک صلح آینده بین اسرائیلیها و فلسطینیها. اما قبلا تصمیمم را راجع به کاندی گرفته بودم.
همیشه به این فکر بودم که آیا یکی از دلایل تردید کالین در مورد استعفا این نبود که انتظار داشت دان رامسفلد هم برود؟ او حق داشت چنین فرض کند. برنامهی من این بود که به عنوان بخشی از تیم امنیت ملی جدید، وزیر دفاع را هم تغییر دهم. اواخر سال ۲۰۰۴ از اندی خواستم دوباره به فرد اسمیت رو کند تا ببیند آیا او به این سمت علاقمند هست یا نه. فرد را دیده بودم و به نظرم کاملا سرحال میآمد. مشکل این دفعه سلامتیِ فرد نبود؛ سلامتیِ بزرگترین دخترش بود. وندی با مریضی قلبی ژنتیک و کشندهای به دنیا آمده بود و فرد باید پیش او میماند. متاسفانه وندی در سال ۲۰۰۵ جان سپرد.
به فکر سایر جایگزینهای احتمالی در وزارت دفاع بودم. اول فکر کردم کاندی را به پنتاگون بفرستم، اما تصمیم گرفتم که او وزیر خارجهی بهتری خواهد شد. به فکر سناتور جو لیبرمن از کنتیکت بودم اما به نظرم او هم جورِ کار نبود. جایی رسید که به جیم بیکر هم سر زدم. اگر جیم قبول کرده بود میتوانست مدعی تاج سهگانهای تاریخی شود: اولین نفری که سابقهی وزارت خارجه، خزانهداری و دفاع را داشته. اما او از بازنشستگیاش لذت میبرد و علاقهای به بازگشت به واشنگتن نداشت.
واقعیت این است که افراد زیادی نیستند که قادر به رهبری ارتش در زمان جنگی جهانی و پیچیده باشند. دان رامسفلد یکی از این معدود نفرات بود. او تجربهای گرانبها داشت و با دیدگاه من نسبت به جنگ علیه تروریسم به عنوان مبارزهای ایدئولوژیک و طولانیمدت موافق بود. دان گاهی اوقات با تندیاش نسبت به رهبران نظامی و اعضای دفتر من مرا میآزرد. احساس میکردم او با عدم حضور در مراسم بازنشستگی ژنرال اریک شینسکی، رئیس ارتش چهارستاره که در سال ۲۰۰۳ پس از حرفهای پرافتخار استعفا داده بود، اشتباه کرده بود. تصمیم دان این تصویر غلط را رواج داد که این ژنرال به خاطر اختلافات سیاستی بر سر عراق اخراج شده است.۱
با این همه از دان خوشم میآمد. او به سلسله مراتب احترام میگذاشت. او و همسرش، جویس، خود را وقف نیروهای ما میکردند و مرتب بدون اینکه دنبال مطبوعات باشند از بیمارستانهای نظامی دیدار میکردند. دان در کار تحولِ ارتش فوقالعاده عمل کرده بود و این همان ماموریتی بود که از اول مرا مجذوب او ساخته بود. زرادخانهی ما در وسایل هوایی بیسرنشین را افزایش داده بود، نیروهایمان را اعزامیتر ساخته بود، ظرفیت پهنای باند ارتش را گسترش داده بود تا بتوانیم از تماسهای همزمان داده و تصویر بهتر استفاده کنیم، شروع به بازگرداندن نیروها از پایگاههای سابق جنگ سردی مثل آلمان کرده بود و سرمایهگذاری وسیعی در نیروهای ویژه انجام داده بود، بخصوص در ادغام عملیات اطلاعاتی و ویژه.
دان رامسفلد علیرغم تصویر بیرونی سفت و سختش آدمی بود شایسته و شفیق. یک روز من و او در دفتر ریاستجمهوری بودیم. تازه گزارش به من در مورد عملیاتی نظامی را تمام کرده بود و من چند دقیقه تا جلسهی بعدیام وقت داشتم. خودمانی از حال خانوادهاش پرسیدم. اول جوابی نداد. آخرش چند کلمهای گفت اما بعد غرق اشک شد. برایم توضیح داد که پسرش، نیک، در حال نبرد با اعتیاد جدی مواد مخدر است. دردِ دان عمیق بود و عشقش، راستین. چند ماه بعد پرسیدم حال نیک چطور است. دان با خوشحالی توضیح داد که پسرش درمان را از سر گذرانده و حالش خوب است. دیدن غرور دان به شخصیت و قدرتِ پسرش تکاندهنده بود.
در بهار ۲۰۰۶ که گروهی از ژنرالهای بازنشسته بارانی از انتقاد علنی علیه او را آغاز کردند دوباره با دان احساس همدردی کردم. هنوز به فکر تغییر خدمه بودم اما به هیچ وجه امکان نداشت اجازه دهم گروهی از افسران بازنشسته با قلدری مرا وادار به برکناری وزیر غیرنظامی دفاع کنند. اوضاع شبیه کودتایی نظامی میشد و سابقهی بدی ایجاد میکرد.
با پیش رفتن سال ۲۰۰۶، اوضاع عراق به طرز چشمگیری بدتر شد. خشونت فرقهای داشت کشور را از هم میپاشاند. اوایل پاییز بود که دان گفت به نظر او شاید به “چشمانی تازه” برای این مشکل نیاز داشته باشیم. پذیرفتم که نیاز به تغییر هست بخصوص که جداً به فکر استراتژی جدیدی بودم، یعنی افزایش نیروها. اما همچنان قادر به یافتن جانشینی توانا نبودم.
شبی در پاییز ۲۰۰۶ با دوست دوران دبیرستان و دانشگاهم، جک موریسون، که او را به “هیئت مشورتی اطلاعات خارجی رئیس جمهور” منصوب کرده بودم، گپ میزدم. نگران زوال اوضاع در عراق بودم و به گفتهی دان رامسفلد راجع به “احتیاج به چشمان تازه” اشاره کردم.
جک گفت: “من یه فکری دارم، باب گیتز چطوره؟” به من گفت اخیرا به عنوان بخشی از کارش برای هیئت مشورتی با گیتز دیدار کرده.
چرا خودم به فکر باب نیافتاده بودم؟ در دولتِ پدر، مدیر سازمان سیا بود و معاون مشاور امنیت ملیِ رئیسجمهور ریگان. دانشگاهی بزرگ (دانشگاه ای اند امِ تگزاس) را با موفقیت اداره کرده بود. در کمیسیون بیکر-همیلتون که مشکلات در عراق را مطالعه میکرد، خدمت کرده بود. او برای این کار بهترین بود.
بلافاصله به استیو هدلی تلفن کردم و از او خواستم از باب پرس و جو کند. سالِ پیش تلاش کرده بودیم او را به عنوان مدیر اطلاعات ملی جذب کنیم اما او نپذیرفته بود چرا که عاشق شغلش به عنوان رئیس ای اند ام بود. استیو فردای آن روز گزارش داد. باب علاقمند بود.
مطمئن بودم فرد مناسب را پیدا کردهام. اما نگران زمانِ تغییر بودم. چند هفته با انتخابات میاندورهای ۲۰۰۶ فاصله داشتیم. اگر در آن لحظه وزیر دفاع را عوض کرده بودم به نظر میآمد تصمیمات نظامی را با در ذهن داشتن سیاست میگیرم. تصمیم گرفتم این تغییر را پس از انتخابات انجام دهم.
آخرهفتهی پیش از انتخابات، باب از ایستگاه کالجِ تگزاس با ماشین تا مزرعهی ما در کرافورد آمد. در دفتر من، ساختمان دنج یکطبقهای با حدود نیمکیلومتر فاصله از خانهی اصلی، دیدار کردیم. دور و بر باب احساس راحتی داشتم. آدمی است راست و مستقیم و بیادعا و بیسر و صدا. به او قول دادم هر وقت خواست می تواند به من دسترسی داشته باشد. بعد به او گفتم پیش از پذیرش این سمت چیز دیگری هم هست که باید بداند: من جدا به فکر افزایش نیرو در عراق بودم. ذهن بازی نسبت به این فکر داشت. به او گفتم میدانم که زندگی محشری در دانشگاه ای اند ام دارد اما کشورش نیازمند اوست. بلافاصله پیشنهاد را پذیرفت.
میدانستم دیک از تصمیمم راضی نخواهد بود. او از دوستان نزدیک دان بود. دیک مثل همیشه نظرش را به من گفت: “با تصمیمتان مخالفم. به نظرم دان دارد کارش را خوب انجام میدهد. اما تصمیم با شما است. شما رئیس جمهور هستید.” از دیک خواستم خبر را به دوستش برساند و امیدوار بودم این ضربه را نرمتر کند.
دان با این تغییر همچون همان فرد حرفهای که بود برخورد کرد. نامهای تاثیرگذار برایم فرستاد: “با احترام بسیار برای شما و برای رهبریتان در چالشبرانگیزترین زمان برای کشورمان است که میروم…. بزرگترین افتخار عمر طولانیام قادر به خدمت به کشورمان در این زمان خطیر در تاریخمان بوده است.”
ادامه در هفتهی بعد…
تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب میشوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکسها و زیرنویس آنها نیز صدق میکند، مگر اینکه خلافش ذکر شده باشد.
پانویس ها:
۱ـ بعدها شنیدم که دفترِ ژنرال شینسکی دان را برای شرکت دعوت نکرده است. به نظر من او به هرحال باید میرفت.
بخش هجدهم خاطرات را اینجا بخوانید.