از هادی کیکاووسی پیش از این داستان سگ من در شهروند به چاپ رسیده است. به نظر می رسد که در این قصه کوشیده است یک فرم دورانی را در نگارش حفظ کند. نزدیک به پایان قصه پس از آنکه می گوید چشمهایم را می بندم، همه جمله ها بی نقطه گذاری، در پی هم می آیند. گرچه بین جمله های کوتاه و بریده بریده، در تایپ فاصله گذاشته است. شاید ترسیده است که پیچیدگی کار خواننده را هراسان کند. اما به باور من بدون این فاصله ها هم قصه می تواند با خواننده پیوند ایجاد کند. برای نمونه یکی دو سطر از این بخش را بدون فاصله میان جمله ها بخوانید:
«نور سرخ میچرخد سایهها میچرخند میلولند توی هم نور توی کاسهی چشمانم میرود و میآید پودرها روی کلهام می نشینند به چشمهای خرس انگشت میکشم آبیست اُدی زوزه میکشد غذایش را نخورده صدای کُپکُپ بیشتر میشود پرندهها به تیر چراغ برق میخورند تُکهایشان باز است…»
برخی از واژگان کیکاووسی مانند اُپن (به معنای آشپزخانه پیوسته به مهمانخانه) و یا سردار، آمبیانس و جغرافیای پیرامون او را به عنوان یک نویسنده داخل ایران روشن می کند. قصه ای است که به خواندنش می ارزد.
بهرام بهرامی
من سهشب است که توی ماشین لباسشوییام. البته احتمال میدهم که سهشب باشد و راستش زیاد مطمئن نیستم که سهشب باشد و ممکن است سیشب باشد و حقیقتش هم دیگر حساب روزها با این وضعیت ناجور از دستم دررفته و امکان این که بگویم چند روز است دراین قوطی چرخان هستم وجود ندارد و اصلن هم اهمیتی ندارد که بدانم چند روز است خود را در این جا حبس کردهام. نه این که از بچهگی هوس توی این سولاخی رفتن و هلاک شدن این تو را داشتم، نه، یک تصمیم آنی بود. فرقی هم برایم نداشت که به کجا می روم؛ شاید میپریدم توی حوض یا توی کانال کولر. اما این قضیهی دیگریست، حداقل شیشه ی گردِ ناجورش آرامم میکند. توی مغازهام هم که بودم تنها سرگرمیام همین بود. البته اسمش را نمیشود سرگرمی گذاشت. یک جور خیرگی بود به بیرون. حتا هنگام ساندویچ پیچیدن هم دستبردار نبودم. مثل همین حالا از پشت شیشه به بیرون خیره میشدم. همینطور دقیق و عرق کرده. حالا البته کمتر این کار را میکنم چون باعث تحریک اُدی میشوم. اُدی سگمان است. از وقتی پریدهام این تو همینطور نشسته پای این دستگاه خراب شده و زل زده به من. سرم را به شیشه میچسبانم. دنبال دمپاییهایم میگردم، راستش نگران آنهایم که کجایند و پای کی؟ پیدایشان نمیکنم. شاید باید مثل زمان خدمت اسمم را روی آن ها مینوشتم تا قاطی دمپاییهای سردار نشوند. زنم را میبینم که لحظهای رد میشود. دارد با خودش حرف میزند. قاطی کرده. بعد نزدیک میشود، شاید هم دارد دور میشود، این شیشه چقدر بازی درمیآورد، زنم یکهو بزرگ است بعد یکهو مثل یک نقطه میشود و میچسبد به یک گوشهای. بالاخره آرام میگیرد و من تلفن را توی دستش میبینم. طفلکی هول کرده. به گمانم هنوز نگران ناپدید شدن من باشد و سراغم را از آخرین جاهایی که به ذهنش خطور میکند، میگیرد. ناراحت کننده است، یک شب دیدم که داشت سرش را به یک جایی میکوبید، البته خوب نمیتوانستم ببینم و شاید هم داشت سرش را سشوار میکشید یا مانی- پسرمان- را نصیحت میکرد تا لابد بگیرد بخوابد. حالا از یک چیز مطمئنم، این که احتمالن او حدس زده که من دیوانه شدهام و سر به بیابان گذاشتهام، چون در بیابان طبیعتن مرض من هم فروکش میکرد. آن جا چیز دندانگیری برای خیرهگی و حدسهایی که در پی آن میآمد، نبود. هرچند که از این هم زیاد مطمئن نیستم. این اواخر مرتب میگفت که باید خودت را به دکتر نشان بدهی. من برایش از مشتریهایم میگفتم. از روزی که در آن دکان نکبتی گذشته بود. من میگفتم، او اصرار میکرد که باید به یک دکتر بروی و من نمیدانستم برای چه. البته حالا خوب میفهمم. کاملن. خودش یک روز آمد دم دکان. من داشتم مغز سرخ میکردم.
گفتم:«بفرما».
گفت:« بیا برایت وقت گرفتهام». چرخید مغازه را دید زد. مغازه را دود برداشته بود. یک مشتری داشت توی گوشش نی فرو میکرد. بعد اضافه کرد:«ساعت پنج ». وساعت پنج را داد دست من و رفت. ساعت پنج یک برگه بود با اسم و آدرس دکتر. تابلوش را میدیدم. تابلویی که نصف آن شکسته بود. قاشق را گذاشتم روی مغز. مهتابی تابلو را میدیدم که ذقذق میکرد. مغز را فشار دادم، فشار دادم آن قدر که داد مشتری درآمد انگار که مغز بابای او بود. گفت: «آقا بسه لهش کردی». ساعت پنج آن جا بودم. قبلش یک نگاهی به تابلو انداختم. درب و داغان بود. به گمانم پاره آجر ترتیبش را داده بود. خودم را معرفی کردم. منشی داشت دیوار را نگاه میکرد و به انگشتهایش فوت میکرد.
گفت:« تشریف داشته باشین». بعد همان طور فوتکنان بلند شد رفت پشت آن در سیاه. کنار میزش یک گل مصنوعی بزرگ بود که گیلاس داده بود. بعد آمد و گفت که نفر بعد شمایین و دوباره مشغول فوت بازیاش شد. جابه جا شدم و به جایی که او نگاه میکرد خیره شدم. داشت به عقربه های ساعت نگاه می کرد بعد قوطی لاک را توی دستانش دیدم و متوجه شدم که داشته انگشتانش را لاک میزده. پیرزنی هن هن کنان از در سیاه بیرون آمد، نگاهی به من انداخت و همان طور که دیوار را چسبیده بود هن هن کنان خارج شد. در واقع چیزی که زنم را واداشته بود بنابر فرضیاتش پای مرا به چنین جایی بکشاند؛ قضیهی حدس زدنهای من بود. همین بود که کفرش را درمیآورد. خیره شدن به یک جا و وراجی کردن راجع به آن؛ البته برای خودم بیشتر جالب بود و تنها زمانی که زنم در کنارم بود این مسائل را با او هم درمیان میگذاشتم. فکر میکنم اولین بار با همسایهمان آغاز شد. آماده میشدیم بخوابیم که جروبحث زن و شوهر بالا گرفت و صدای شکستن شیشه یا گلدان چینی یادگاری یا چه و چه و بعد صدای کُپکُپِ کوبیدنِ چیزی به دیوار هم به دنبالش. مردک داشت سرِ کسی را به دیوار میکوبید. توی جایم نشستم. باید میخوابیدم و چراغ را هم خاموش میکردم.
زنم گفت:«بهتر نیست به پلیس تلفن کنیم؟». صدای کُپکُپ میآمد و میرفت با داد.
گفتم:«اصلن مهم نیست، خودم میتونم تشخیص بدهم»
بعد گفتم: «اون داره سرِ پسربزرگش رو به دیوار میکوبه». بعد کار هر شب همین بود که بنشینم بگویم که حالا نوبت سرِ کدام بدبخت است. زنم میگفت فضولیه و چراغ را خاموش میکرد اما با چراغ خاموش بهتر میشد حدس زد. بعد کار به مشتریهای دکان کشید. آنها که دیگر فضولی نبود، دکان خودم بود. به زنم میگفتم که من میدانم که کی چی میخورد و کی چی نمیخورد. این نشانهی دیوانگی بود؟ مثلن برایش میگفتم دیگر فهمیدهام که کارمندها سوسیس میخورند و لاغیر. عبوریها هم همبرگر. شاید به خاطر گرد بودنش. میدانستم که کی ساندویچ با نوشابه میخورد و کی بینوشابه. چه کسی زرد و چه کسی سیاه. به گمانم از همین جاها شروع شد. حساب همه چیز آمده بود دستم. اینها را به آن دکتر هم گفتم. گفتم همه چیز را فهمیدهام حتا پا را از این فراتر گذاشتهام و میتوانم حدس بزنم توی پمپ بنزین روبرو کدام ماشین چه بنزینی را توی باکش میریزد و چقدر. همه چیز درست از آب درمیآمد. دکتر همینطور توی صندلیاش فرو رفته بود. چشم هایش را بسته بود و خودکار بیکش را توی لپش فرو کرده بود. اول فکر کردم خواب است اما بعد درآمد که چند وقته؟
گفتم: «سالها».
گفتم: «حتا موقعی که میروم توی خیابان میدانم که توی ساختمان روبروییم چه اتفاقی دارد میافتد. یا توی آن برج چند آسانسور با شتاب در حال بالا و پایین کردن آدمهاست». دکتر بیدار شده بود.
گفتم: «اصلن چه فرقی میکند دکتر سرِ یک چهارراه مستقیم بروی یا چپ یا راست؛ درنهایت میرسی به آن خیابانی که باید میرسیدی». از جایش بلند شد و برگهای را گذاشت جلوی من. یک برگهی سفید. خم شد و گفت:« لطفن تصویر خودت را روی این کاغذ برایم بکش.»
گفتم:«مدادشمعی میخواهم». مداد شمعی آورد. کشیدم. عینکش را زد. یک نگاهی به کاغذ انداخت یک نگاهی به من. گفت: «این تویی؟». گفتم: «گمانم». برگه را زیر و بالا کرد. به گمانم دچار مشکل شده بود چون رفت و آن را توی نور گرفت، آن قدر آن را بالا و پایین کرد که برگه تا برداشت. بعد خم شد و نور چراغ قوهاش را توی چشمهایم انداخت. کاغذ مقابلم بود. نور میرفت و میآمد. چشمهایم را ریز کردم؛ راستش خودم هم تعجب کردم. یک چیزی شبیه دایناسور کشیده بودم؛ از این اسکلتهایی که درون موزه ها میگذارند. بعد چراغ قوهاش را توی گوشم انداخت. کسی از توی خیابان داشت داد میزد: «هندونهی سرخ تگری به شرط…». بقیهاش را نمیگفت. برگشتم. گفتم: «چاقو». دکتر دو متر عقب نشست.
گفتم:«یارو رو میگم» به پنجره اشاره کردم. «باید بگوید به شرط چاقو».
موقع خارج شدن منشی دیگر به دستش فوت نمیکرد؛ لنگش را گذاشته بود روی میز و داشت پاهایش را فوت میکرد. همانطور لنگ به دست گفت نفر بعد. نفر بعدی نبود. صندلیها همه خالی بود اما بعد دیدم همان پیرزن هنهن کنان از گوشهی دیوار آمد رفت تو. به نقشه نگاه کردم. نقشهای که دکتر داده بود دستم که گم نشوم. فکر میکرد آلزایمر گرفتهام دیوث. نقشه را با تمام جزئیات اش چپاندم توی جیب شلوارم. ایستگاههای اتوبوس، مترو، دانشگاهها، تیمارستانها، راههای فاضلآب، سدها، تاسیسات آب، برق، پالایشگاه نفت، حتا خارج از محدوده و کوهها همه کوچک شدند و توی جیبم فرو رفتند. موقع خروج به دکتر گفتم شما انگار باید از طرفداران کوکا باشید و او یک دارو به نسخه ای که برایم پیچیده بود اضافه کرد.
به خانه که رسیدم دیدم یک مشت پرنده با تُکهای باز افتاده اند جلوی در. بالا را نگاه کردم. به لامپ تیر چراغ برق میخوردند و میافتادند. نسخه را به زنم دادم، او هم داد به عثمان؛ سرایدار ساختمان؛ تا ببرد داروخانه. گفت: «خوب میشی» و رفت سراغ کارهایش. گفتم: «خوب شدم». واقعن هم خوب شدم. از فردای آن روز دیگر ساندویچ نفروختم. دیگر به دردسرش نمیارزید. درش را بستم. موقعی که درش را میبستم عروس میبردند. برای من هم بوق زدند. خیلی. عروس را یک جایی دیده بودم. نگاهمان با هم تلاقی کرد. چیز غریبی بود. افتادم توی خیابان. دکتر گفته بود تلاش کن. تلاش کردم. گفته بود نقشه را نگاه کن، به مخیلهات اعتنا نکن، گم میشوی. انداختم توی راسته ی بازار. گفته بود توی جاهای شلوغ نروید لطفن. به زنم هم گفته بود لابد که این اواخر بعد از تعطیلی میآمد دنبالم تا هوس پیادهروی نکنم. افتاده بودم مابین یک عالمه ماشین و بوق و داد. همه چیز و همه کس برایم آشنا بود. همه تنه میزدند و از کنارم رد میشدند. حتا بچه مدرسهای ها پاهایم را لگد میکردند. اگر جلوی کسی را میگرفتم نمیدانم او هم این اظهار آشنایی را میکرد؟ چه میگفت؟ اگر یخهاش را میچسبیدم که بیشتر فکر کن مرد، بجنب، یالا، حتمن جایی دیدیم. از این نگرانی در پوست خودم نمیگنجیدم. برای خودم میچرخیدم. بعد جلوی یک طلا فروشی ایستادم. تمام نورها روی طلاها بود. طلاها میدرخشیدند. دور لامپ مگس میچرخید. زنی داشت توی آیینه به گردنش طلا میبست. بعد آمد و از پشت شیشه با انگشت مرا نشان داد. گفتم:«من؟». طلافروش خم شد، نگاهی به من انداخت و گردن بندی را از شیشه کند و به او داد. بعد باز به من خیره شد. هیچ وقت از نگاه طلا فروشها خوشم نیامده. همیشه با چشمهای مشکوک به دیگران نگاه میکنند.
سوز میآمد. البته میدانم مسخره است اما عرق کرده بودم و داشت یکجور خفهگی بهم دست میداد. یک خفهشدن آرام در آبی که غوطهور بودم. یک پایین رفتن نرم. نقشه توی جیبم باد کرده بود. درش آوردم. همه چیز سرجای خودش بود. حتا مزارع و مراتع وکوه ها. انداختمش تو جوی آب. نقشه آرام توی آب باز شد. تمام خیابانها و ایستگاهها و پالایشگاهها نرم مابین آشغال سبزی و پوست پفک و قوطی نوشابه فرو میرفت. باید میزدم به چاک. اما جمعیت ولم نمیکرد. برف میآمد. برف دور سرم میچرخید. ایستاده بودم و سیگار میکشیدم و به حرکت اتوبوسها و صف آدمها خیره بودم. چه فایده؟ من که تمام راهها را میشناختم. راه ناشناختهای نبود. یک جعبهی خیار داشت نقشه ی شهر را با خودش میبرد. دود توی ریههایم میچرخید. حالا ریههایم پر است از پودر و چرکآب. پیغامگیر تلفن سوت میکشد. پاهایی به سمتم میآیند. چرخی میخورند و مقابلم میایستند. زنم است. تلفن به دست در را میکشد و مشتی لباس میچپاند روی کلهام. رختها را فشار میدهد شیشه را میبندد و برعکس میشود میرود. رختها را میبینم و نمیبینم. اینجا رنگ معنایی ندارد. با انگشت سوراخهای دیگ فلزی را لمس میکنم. یعنی از روز اول این کرم افتاد توی خشتکم که سوراخها را بشمارم. بدانم چند سوراخه است. در ضمن دنبال ورق پارههای کتابم هم بودم. یک کتاب با خودم آورده بودم که بخوانم. سیگارم هم بود البته. همهاش در همان چرخیدن اولی از دست رفت. تجربهای بود برای خودش. یادم نمیرود. قایم نشسته بودم ته دیگ. زنم آمد روبهروی من بعد صدای پیچاندن درجه آمد. لابد برای دو ساعت یا سه ساعت، تنظیم روی لباس پشمی یا رنگی. با آب ولرم. توی آن چرخیدن فقط کتابم را میدیدم که کاسه ی داغتر از آش شده بود و با تمام وجود دور من میچرخید. با تمام جل و پلاسش. جلد گالینگور، شمارهی صفحات، کلمات درهم برهم، هر کدام توی آن چرکآب به سمتی میرفتند. حبابها در ریههایم میترکیدند. آب خاکستری توی دهان و دماغم میرفت. گیج میخوردم. بعد که دیگ ایستاد به صرافت این افتادم که بگردم دنبال ورق پارهها. مثل دیوانه ها میگشتم. بعد که زنم در را باز کرد و لباسها را بیرون کشید هم ول کن نبودم. انگشتانم میگشت. حتا وقتی زنم برگشت و یک جوراب سرخ را از توی دهانم کشید بیرون باز هم در حال جست و جو بودم. می خواستم ببینم کلمات کجا رفتهاند. ۹۹۹ تا بودند سوراخها. نهصد و نود و نه سوراخی که آب را و مرا در آن به گردش میانداخت. صفحات کتاب خمیر شده بود. کلمات هر یک توی سوراخی جای گرفته بودند لابد، یا هم با چرکآب از شلنگ خارج شده بودند. بارها شمردمشان. اما هیچوقت به هزار نرسیدند یا که رسیدند و من حواسم پرت شد. همین چند روز پیش بود که داشتم به آخرهای کار میرسیدم. مثل تونلی که یک زندانی کنده باشد و امیدوار باشد به روزنه، البته من به روزنهای امیدوار نبودم. بیشتر به زندانیئی میمانستم که همینطور میکَنَد، میکند، میکند و دلش نمیخواهد راه به جایی ببرد. روی نهصدونودونهمین سوراخ بود یا کمتر که دیدم مانی- پسرمان- دارد روی یخچال با ماژیک شکل میکشد. نمیدیدم شکلش را و مهم هم نبود این، مهم اینجا بود که این یخچال جزو یادگاریهای بی قید وشرط زندگی من و زنم بود. چه خاطراتی که با این یخچال داشتیم، حتا روی آن یادگاری کنده بودیم انگار که درخت باشد و سبز نشود، برفک بزند. نشستم. نشسته که بودم چهار زانو شدم و دو سه بار به شیشه زدم. بیشتر، حتا مشت کوبیدم و داد زدم که بچه این کار رو نکن. بعد کار بالا گرفت و دیدم پسرمان رفته روی اُپن و دارد کابینتها را نقاشی میکند. لابد توی مهد کودک یادش داده بودند. فحش دادم. داد زدم: آن جا نه، آن جا شکر است. اما ظاهرن که نمیشنید و خوب هم شد که نشنید وگرنه که خیطی بالا میآمد. عثمان میرفت و میآمد. روی نردبان داشت پرده ها را میکند. به دمپاییهایش نگاه کردم. نمی دیدم. صورتم را چسباندم به شیشه. اُدی شروع کرد به پارس کردن. حقیقتش ترسیدم. کار احمقانهای که کردم این بود که به او لبخند زدم. آخر مانده بودم اگر حمله کند و بخواهد بیاید این تو و دستم را رو کند چه کنم؟ مخصوصن که شبها خیلی بیحوصله میشود و شروع میکند به زوزه کشیدن. زوزههایی که من تا به حال از او نشنیده بودم. گاهی مدتها مینشیند و زل میزند به این شیشه. پوزهاش را به آن میگذارد و ادا اطوارهای نامفهومی از خودش درمیآورد. زنم بعد از شنیدن تمام این ها تنها کاری که میکند این است که توی ظرفش شیر میریزد و دستی به سرش میکشد. تنم میخارد. عادت کرده به چرکآب. رختها را لمس میکنم. توی آن تاریکی چیزی را بو میکنم. حولهی زنم است. بعد رختهای زیر را بیرون میکشم و بو میکنم. بوی همیشگیاش را میدهد. تعادلم به هم میخورد، دیگ میچرخد. میسُرد با سوراخهایش. انگشتهایم باز روی سوراخهاست. میخواهد شمارش را آغاز کند که مانی را میبینم. میبینم نردبان گذاشته رفته روی سقف. از وقت خوابش گذشته. نور سرخی از زیر در اتاق خوابمان بیرون میآید. سایههایی روی سرامیکها افتادهاند. بعد زنم را میبینم که با ربدوشامبر آمد طرف من. برعکس شد، کج و راست شد بعد آمد روبهروی شیشهی گرد، نشست. تصویرش واضح شد. همانطور لحظهای زل زد به درون. به دیگ فلزی. به من. انگار که سوراخها روی صورت من بودند و داشت میشمردشان. شیشه از دم و بازدم من عرق کرده بود. اما واضح میدیدمش. مدتها بود این قدر واضح ندیده بودمش. چشمهایش را میبست و باز میکرد. تصویرش اسلوموشن شده بود. قطرات آب یکی در میان روی صورتاش خط میانداخت. آب دهانم را قورت دادم. چسبیده بودم به ته دیگ. بعد در شیشه را باز کرد. هوای تازه پرید تو. کوران شد. کوران با یک بوی خوب. بعد انگشتان کشیدهاش را دیدم که آمد تو با یک چیز سیاه. کسی داشت با قاشق روی مغزم فشار میداد روی آن پیچیدگیهای تودرتو، رگههای سیاه و زرد. گفتم: بس کن آقا لهش کردی. آن چیز سیاه پشمالو را فشار داد تو. چپاند توی صورتم و شیشه را بست. آن چیز سیاه پشمالو خرس آبیئی بود که برایش خریده بودم. روی بدنش پر از لکه بود. لکه های سفید. زنم البته هیچ وقت خرس را دوست نداشت. میگفت بدترکیب است، میگفت یکجوریست با آن چشمها. میگفت میترساندم. حتا چند بار جایش را که بالای تختخواب بود عوض کرد و آخرش انداخت توی کمد لباسها تا جلوی چشمش نباشد. صدای پیچاندن درجه را میشنوم. آب از زیرم وارد دیگ میشود. انگشتهای پایم را قلقلک میدهد. خرس را به خودم فشار میدهم. چشمانش سیاهسیاه است. پاهای زنم را میبینم که دور میشوند. خم میشوم. اُدی گردن میکشد. دم تکان میدهد. مانی غیبش زده. نردبان به دیوار است. صدای کُپکُپ میآید. احتمالن همسایهمان دارد سربچهی کوچکش را به دیوار می کوبد. چراغها خاموش است. تنها نور سرخ است و کورسویی که از پنجره میتابد. روشناییِ تیر چراغ برق است. لابد هنوز هم پرندهها به تیر چراغ برق میخورند و با تُکهای باز میافتند توی پیاده رو. زنم میگفت:«حیوونیها راهشان را گم کردهاند». میگفتم:«اونا این تیر چراغ برق رو مثل یک فانوس دریایی میبینن». زنم میرفت. به گمانم همین بود. فانوس دریایی گول زنک. نور گول زنک است اصلن. به زنم همینها را میگفتم. میگفتم:«بیا ببین». میگفت:«حیوونیها گشنشونه». نمیدانستم مابین خوردن به تیر چراغ برق وگشنگی چه شباهتیست. خندهدار است یک لامپ شصت وات زپرتی آنها را به خود میخواند و آنها با کله توی تیر سیمانی میروند. به زنم میگفتم:«درست مثل فانوس دریایی. فانوس دریایی شهرها». میگفت:«پنجره رو ببند سرد میشه». فانوس دریایی؟ که کجا را نشان بدهد؟ کوچههای شلوغ و دیوارهای بتونی را؟
زنم قد میکشد تا از روی کابینتها چیزی بردارد. دنبال پودر میگردد لابد. ریههایم جمع میشوند. به پودر عادت کرده. آب تا زانوهایم رسیده. سوراخها توی آب میروند. خرس توی بغلم است. زنم پودر را پیدا میکند لابد که میآید طرف من. در را میکشد و پودر را میپاشد روی کلهی من. دانههای پودر توی آب قِل میخورند. رختها با آب بالا و بالاتر میآیند. توی آب جریان پیدا کردهاند. زنده شدهاند. حوله را پیدا میکنم. خیس آب است. بوی زنم را نمیدهد، بوی هیچکس را نمیدهد. خودش را از دستم میکشد بیرون. آب تا گلویم رسیده. زنم روی سقف راه میرود، دور میشود و قاطی سایههایی میشود که از زیر در اتاق خواب بیرون میزند. سایههای سرخ همهجا هستند. روی سقف، روی یخچال، روی کابینت، روی سینک، روی نقاشیهای پسرمان. چشمهای خرس بیرون آب است. چشمهایی که زنم را میترساند. زنم در را میبندد. نمیآید. یادش رفته کلید دَوَران را بزند. کلید آبی کوچک را. صورتم را به شیشه فشار میدهم. نُک پنجره را میتوانم ببینم. لابد هنوز پرندهها با تُکهای باز میافتند توی پیادهرو و اول صبح سپورها آنها را جارو میکنند یا که پیرزنها و پیرمردهایی که اول صبح با زنبیلهای سرخ لِخ لُِخ کنان به صف شیر میروند لگدشان میکنند و گلویشان را جر میدهند. سگمان را میبینم که گوشهای روی دو پایش نشسته و دارد مرا میپاید. لرزم گرفته. معلق بودن توی این آب بد است، مریضی میآورد. شیشه را آرام میکشم. قِجی میکند و باز میشود. هوای خنکی وارد میشود با یک بوی ناآشنا. دستم را آهسته بیرون میبرم. آهسته. اُدی بلند میشود. پارس میکند. پارس میکند و تقلا میکند. دستم دکمهی آبی را میجوید. پیدا میکنم. چه موفقیتی. دکمه را فشار میدهم. در را میبندم. مثل فضانوردی که منتظر پرتاب سفینهاش باشد. آب بالای بالاست. کز میکنم توی آبها و رختها. بعد دیگ راه میافتد. شروع میکند به چرخیدن. لباسهای زنم دور من میچرخند و خودشان را به من میکشند. پودرها گردششان را به دور سرم آغاز میکنند، درست مثل آن روزی که برف میبارید و من پریدم این تو. صدای کوبیدن میآید. کُپکُپ. چشمهایم را میبندم. خرس بدترکیب را به خودم فشار میدهم. نور سرخ میچرخد سایهها میچرخند میلولند توی هم نور توی کاسهی چشمانم میرود و میآید پودرها روی کلهام می نشینند به چشمهای خرس انگشت میکشم آبیست اُدی زوزه میکشد غذایش را نخورده صدای کُپکُپ بیشتر میشود پرندهها به تیر چراغ برق میخورند تُکهایشان باز است باید میرفتند دکتر باید دکتر نقشه توی جیبشان میگذاشت پیرزن نگاهم میکند و هنهنکنان دور میشود زنم جوراب سرخ را از دهانم میکشد بیرون طفلکی هول کرده تاسیسات آب و برق و پالایشگاه زیر آب میرفت هوای خنکی وارد میشود از سوراخهاست لابد همسایهمان داشت سر تمام بچههایش را به دیوار میکوبید لامپ شصت وات توی کاسهی چشمم روشن کردهاند فانوس دریایی شهرها که کجا را نشان بدهد چشمهایم میسوزد پودرها روی مغزم مینشینند فرو میروند روی قشرِ زردِ پیچ درپیچ اش میافتند روی رگههای زرد و سیاهِ لزج مثل هزار کرمی که رفته باشند توی هم و نتوانند خودشان را از هم جدا کنند سایهها کش میآیند سایهها سرخاند با ماژیک میکشد مانی پیرزنها و پیرمردها گلویم را جر میدهند تُکم باز مانده زنم و عثمان از توی پنجره به من نگاه میکنند طفلکیها گشنشونه نهصد ونود ونه تا دمپاییِ من دور سرم میچرخند همهی شان پای عثمان است عثمان میخندد با دندانهای سیاه گلها گیلاس دادهاند منشی به ساعت نگاه میکند تمام تنم را لاک زده و به من فوت میکند اُدی پوزهاش کِش میآید برف میآمد ۹۹۹ دانه ی برف روی کلهی دایناسور فرود میآمد عروس میبردند چشمهای عروس افتاد توی چشم من نگاهش کشیده شد ورم کرد افتاد توی سوراخهای دیگ دکتر روی جعبهی کوکا نشسته بود مرا توی مهتابی گرفته بود من تا برداشته بودم تا قاطی دمپایی های سردار نشود مانی روی یخچال عکسم را میکشد حیوونیها راهشان را گم کردهاند برای من هم بوق زدند عروس توی پمپ بنزین بود ۵۴ لیتر بنزینِ سوپرِاعلاء ساعت پنج مغزم روی روغن حیوانی چسبیده دیگ صدای دهان دایناسور میدهد این تویی؟ مداد شمعی توی دستانم میلرزد به اُدی لبخند میزنم ۹۹۹ لبخند تنظیم روی لباس پشمی یا رنگی آنجا نه آنجا شکر است توی تاریکی چشمهایم سوزن فرو میکنند توی رگه های سرخ و دایرهای که میچرخد و زرد و سرخ میشود نور گول زنک است اصلن خرس از دستم رها شده حولهی زنم را میشناسم گیر کرده به صورتم گردنم ۹۹۹ پروانهی سفید افتادهاند توی تشت مادرم رختها را چنگ میزند پروانهها میمیرند از توی تشت سرخ لبپر میزنند با کف و چرکآب سایههای سرخ نفسنفس میزنند سوراخها نفسنفس میزنند خرس را انگار آب با خودش برده از شلنگ خارج شده با همان چشمها با همان نکبتی برای سوراخها احترام میگذارم درست مثل زمان خدمت برای چرکآبرختها صدای سوت پیغامگیر میآید.
درکه، بهار ۸۵