ولادیمیر ناباکف/بخش دو ـ پارهی چهارده
۱۷
گاستون چاق، با آن اداهای مخصوصاش گاهی دوست داشت به دیگران هدیه بدهد، هدیههایاش هم کمی ادا و اصولی و نامعمول بود مثل افکارش. یک شب، هنگام بازی شطرنج، متوجه شد که جعبهی مهرههای شطرنجام شکسته، صبح فردای آن روز پسرک پادویاش را با یک جعبهی مسی به خانهی ما فرستاد: روی درِ جعبه نقشونگارهای شرقی حک شده بود و با قفلی خاطرجمع بسته میشد. یک نیمنگاه مطمئنات میکرد که این جعبههای ارزانقیمت را که به دلیلی «لویزتا»۱ مینامند از جایی مثل الجزیره خریده. از آن چیزهایی که وقتی به آدم هدیه میدهند نمیدانی با آن چهکار کنی. راستش قطر جعبه برای مهرههای گندهی من کوچک بود، اما نگهاش داشتم و برای کاری بسیار متفاوت استفادهاش کردم.
برای به هم زدنِ الگوی سرنوشتی که بهگونهای میفهمیدم در آن گرفتار شدهام (بهرغم دلخوری آشکار لو) تصمیم گرفتم یک شب دیگر در آن مُتلِ چستنات کرست بمانم. آن شب ساعت چهار صبح بیدار شدم. لو در خوابی عمیق بود (با دهانی باز به نشانهی شگفتی از زندگیای که همهی ما۱ برایاش سر هم کرده بودیم.) به سراغ «لویزتا» رفتم و وقتی دریافتم که محتوای ارزشمند آن دست نخورده است خشنود شدم. توی دستمال سفید پشمیای کلت جیبیِ خودکاری پنهان بود: کالیبر ۳۲، با خشابی هشت فشنگی و طرحی شطرنجی از چوب گردو روی دسته، طول آن کمی کمتر از یک نهم قد لولیتا، به رنگ آبی پررنگ. آن را از هرالد هیز مرحوم به ارث برده بودم. دفترچه راهنمایی هم داشت که در بخشی از آن خوشگل نوشته شده بود، «مناسبِ استفاده در خانه و ماشین، و برای آدمها.» حالا آنجا سر جایاش بود تا هنگام نیاز فوری برای کشتن آدمی یا آدمهایی آماده باشد، خشاب پر و کامل کشیده، با قفل کشویی بسته تا از هر پیشآمد ناخواستهای پیشگیری کند. این را نیز فراموش نکنیم که هفتتیر سمبل فرویدی از اندام جلوی پدر باستانیست.
خیلی خوشحال بودم که آن را با خود آوردهام، و حتا خوشحالتر که دو سال پیش شیوهی استفادهاش را یاد گرفتهام. کجا؟ در دل جنگل درختان کاجِ نزدیکِ گلَسلیکِ من و شارلوت. آن روز با فارلو که تیرانداز ماهری بود، چند ساعتی در آن جنگلهای دوردست پرسه زدیم و فارلو با هفتتیر سیوهشت کالیبریاش مرغ مگسی را زد. البته چیزی از آن برای مدرک نماند، فقط کمی پرهای رنگارنگ. در نیمهی راه پلیس بازنشستهی تنومندی به نام کرستوفسکی که در دههی بیست دو جانی را زده و کشته بود به ما پیوست. او هم دارکوبی را شکار کرده بود (گویی دارکوب را خیلی اتفاقی دیده بود، چون فصل حضور دارکوبها نبود.) میان این دو شکارچیِ کارکشته، بیشک من نوآموز بودم و یکریز شکارم را از دست میدادم. البته یکبار در زمانی که خودم تنها به شکار رفته بودم، سنجابی را زخمی کردم. حالا پس از خاطرجمعی از سلامت هفتتیر زیر گوش همخوابهی نقلی و سبکوزنام گفتم، «تو بخواب،» و بهسلامتیاش کمی جین نوشیدم.
۱۸
اینجا خواننده باید مُتل چستنات و هفتتیر را فراموش کند و با ما بهسمت غرب همراه شود. روزهای بعد رعد و برق و بارانهای زیادی داشتیم، یا شاید فقط یک بارش شدید بود با خیزهای سنگین قورباغهای که در سراسر کشور پیش میرفت و نمیتوانستیم از آن فرار کنیم، همانطور که نمیتوانستیم از دست کارآگاه ترپ فرار کنیم: چون همان روزها بود که وجود اتومبیل کروکی قرمز او بر من آشکار شد، و موضوع عاشقان لو را بهکل بیاهمیت کرد.
چه آدم عجیبی بودم که به هر مردی که در زندگی من و لو پیدا میشد، حسودی میکردم و چه آدم عجیبی بودم که تعیینکنندههای سرنوشت را درست تشخیص نمیدادم. شاید از رفتار ساده و نجیبانهی لو در آن زمستان آرام شده بودم، و بههرروی حتا برای یک دیوانه هم تصور اینکه هامبرتِ دیگری چنین حریصانه نیمفتِ هامبرت را در ژوپیتر آتشیرنگ و بر دشتهای نازیبا و بزرگ تعقیب کند، احمقانه بود. بنابراین حدس زدم که آن گاو قرمز که با فاصلهای مناسب و محتاط، کیلومتر کیلومتر دنبال ما میآید، گماشتهی کارآگاهیست که آدم فضولی استخداماش کرده تا ببیند هامبرت هامبرت با دخترخواندهی کوچکاش واقعا چهکار میکند. مثل زمانهای روبهرو شدن با رعدوبرق و آسمانقرمبههای آشفتهکننده دچار توهم شده بودم. شاید هم توهم نبود و واقعیت بود. نمیدانم لو یا او یا هر دو چه چیزی در نوشیدنیام میریختند که یک شب با اطمینان شنیدم کسی در اتاقک چوبیمان را میزند. وقتی در را تند باز کردم و به دیوار کوبیدم متوجه دو چیز شدم، یکی اینکه من لختوعورم و دیگر اینکه در تاریکی و زیر قطرههای باران، آن چیز شفاف و سفید مردیست که ماسک جاتینگ چین، بازیگر نقش کارآگاه کمدیِ گروتسکی را روی صورتاش گرفته. خندهی خفهای سر داد و تند دور شد، و من هم با شتاب به داخل اتاق برگشتم، و دوباره به خواب رفتم و حتا امروز هم مطمئن نیستم که آن صحنه، خوابی ناشی از خوردن مواد محرک بود یا واقعیت: وقتی سبکِ شوخی ترپ را دقیق مطالعه کردم، نتیجه گرفتم که این حادثه میتواند یکی از نمونه شوخیهای او باشد. «آه، چه موجود بیرحم و سنگدلی!» گمان میکنم یک نفر از فروش آن ماسکهای معروف هیولایی و احمقانه پول میساخت. صبح فردای آن شب، دو تا بچهی تخس را ندیدم که توی آشغالها ماسک جاتینگ چین را درمیآورند و روی صورتشان میزنند؟ مطمئن نیستم. شاید هم همهی اینها اتفاقی باشد و بهخاطر وضعیت جویِ آن زمان.
خانمها و آقایان، بهعنوان آدمکشی با حافظهی حساس اما ناقص و نامعمول نمیتوانم بگویم که دقیق چه روزی برای نخستین بار آن کروکی قرمزِ تعقیبکنندهمان را دیدم. اما نخستین باری که رانندهاش را دیدم خوب و واضح به یاد میآورم. یک روز عصر، زیر سیل باران آهسته میراندم و میرفتم که آن روح قرمز را توی آینه دیدم؛ شناکنان، لرزان و سرخوش میآمد. دوباره وقتی رفتهرفته سیل باران آرام گرفت و ملایم شد او را دیدم و سهباره پس از آنکه باران کامل قطع شد. خورشید که ناگهان و با صدای جلز و ولزی بزرگراه را خشک کرد، احساس کردم که به عینک آفتابی نو نیاز دارم، از این روی توی پمپ بنزینی ایستادم. اتفاقی که داشت رخ میداد نوعی بیماری بود، سرطانی که نمیشد جلو آن را گرفت، در نتیجه تعقیبکنندهمان را نادیده گرفتم؛ او هم سقف ماشیناش را بالا زد و جلو قهوهخانه یا میخانهای که تابلوی مسخرهی «باستل: دسیتفول سیتفول»۲ داشت، پشت ما ایستاد. نخست نیاز اتومبیلام را رفع کردم و سپس برای خرید عینک آفتابی به فروشگاه پمپ بنزین رفتم. وقتی داشتم چک مسافرتیای را امضا میکردم و از فروشنده میپرسیدم که ما دقیق کجا هستیم، ناگهان از پنجرهی کناری فروشگاه چیز وحشتناکی دیدم. مردی تنومند با کلهای تقریبا کچل و کتی کرمرنگ و شلوار قهوهای پررنگ داشت به حرفهای لو که سرش را از ماشین بیرون آورده بود و تندتند برای او حرف میزد گوش میداد. مثل وقتهایی که خیلی جدی و با تاکید حرف میزد، انگشتهایاش را باز کرده و دستهایاش را بالا و پایین میبرد. چیزی که به ذهن من رسید و حالام را به هم زد این بود که چهطور تعبیرش کنم؛ آن پرحرفی مخصوص او، طوری که گویی آه… همدیگر را هفتهها و هفتههاست که میشناسند. سپس دیدم آن مرد گونهی خودش را خاراند و سرش را تکان داد و پشت کرد و بهسمت کروکیاش رفت؛ مردی پهن و کلفت به سن خود من، به نوعی شبیه گوستاو ترپ، داییزادهی پدرم در سوئیس، با همان صورت صاف و برنزه، گوشتیتر از صورت من، با سبیلهای کوچک و سیاه و دهانی مثل غنچهی پژمرده.
وقتی وارد اتومبیل شدم لولیتا داشت نقشهی جادهها را میخواند.
«آن مرد از تو چه پرسید، لو؟»
«مرد؟ آهان، آن مرد. آره. آ… نمیدانم. میخواست بداند که نقشهی راهها را دارم. خیال میکنم راهاش را گم کرده.»
حرکت کردیم و گفتم،
«حالا گوش کن، لو، نمیدانم که دروغ میگویی یا نه، و نمیدانم که دیوانهای یا نه، و برایام هم مهم نیست؛ اما آن مرد از صبح تا به حال دارد ما را تعقیب میکند، و اتومبیلاش هم دیروز جلو متل بود، و به نظرم پلیس است. تو خودت خیلی خوب میدانی که اگر پلیس چیزهای ما را بفهمد چه اتفاقی میافتد و تو کجا میروی. پس راستاش را بگو که این مرد به تو چه گفت و تو به او چه گفتی.»
خندید.
«اگر او واقعا پلیس است،» با لحنی تند اما نه غیرمنطقی ادامه داد، «بدترین چیز این است که به او نشان دهیم ما ترسیدهایم. اهمیتاش نده پاپا.»
«از تو پرسید کجا میرویم؟»
«آها… میداند کجا میرویم،» (مرا مسخره میکرد.)
دست برداشتم و گفتم، «به هرحال، صورتاش را دیدم. آدم قشنگی نیست. خیلی شبیه به یکی از فامیلهای من است. اسماش ترپ بود.»
«شاید همان ترپ باشد. اگر من جای تو بودم… ببین، همهی نهها به هزار بعدی میرسند. وقتی بچه بودم…» به طرز نامنتظرهای ادامه داد، «فکر میکردم نهها همینجا میایستند و اگر مادرم به حرف من گوش کند و دنده را روی دندهی عقب بگذارد کیلومترشمار هم به عقب برمیگردد.»
نخستین باری بود که خودبهخودی از دورهی پیشهامبرتیِ کودکیاش حرف میزد؛ شاید تئاتر به او این حقه را یاد داده بود؛ از آن به بعد خاموش به سفر ادامه دادیم و کسی تعقیبمان نمیکرد.
اما صبح فردا، مثل دردِ بیماری کشندهای پس از تمام شدن اثر دارو و امید، دوباره برگشت، دوباره پشتسر ما بود، آن چهارپای قرمز براق. آن روز رفتوآمد در بزرگراه کم بود؛ هیچکس از دیگری سبقت نمیگرفت؛ و هیچکس سعی نمیکرد میان اتومبیل آبی حقیرانهی ما و سایهی برتریگرایانهی قرمز او فاصله بیاندازد، گویی طلسمی در آن فضای میان ما بود، منطقهی جادوگری و شادخواری شیطان، ناحیهای که دقت و پایداریاش چون شیشه آشکار بود و تا اندازهای هنرمندانه. رانندهی پشت من، با شانههای پُر و سبیلهای ترپمانندش مثل مجسمهی نمایشی بود، و کروکیاش بهنظر فقط به این دلیل پیش میآمد که نخ نامرئیای از ابریشم سکوت آن را به اتومبیل فرسودهی ما وصل کرده است. ماشین ما از ماشین جلادار و باشکوه او خیلی ضعیفتر بود، بنابراین من حتا سعی نکردم که سرعت بگیرم و از دست او بگریزم. آه، آهسته بدوید اسبهای شب! آه، نرم برانید، کابوسها! از شیبهای دراز بالا رفتیم و دوباره پایین آمدیم، و حداکثر سرعت را رعایت کردیم، و مراقب کودکان پیاده بودیم، و ویراژ میدادیم و پیچهای لرزان سیاهِ میان تابلوهای راهنماییِ زرد را زیر چرخهایمان بازتولید میکردیم و مهم نبود که چهطور و به چه سویی میراندیم، فاصلهی جادوشدهی ما تغییر نمیکرد، دقیق و سرابوار، میشود گفت، نسخهی جادهای از قالی پرنده. و در تمام این مدت حواسام به شعلهی پنهان درون سمت راستیام هم بود: به چشمهای شاد و گونههای گلگوناش.
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر، در شهری صنعتی، پلیس راهنماییای غرق در کابوس تنظیم چهارراه «دستِ سرنوشت» من شد و این طلسم را شکست. با اشارهی دست مرا از چهارراه گذراند و با همان دست سایهام را نگه داشت. بدین ترتیب بیستتایی ماشین میان ما فاصله انداخت و من با شتاب تاختم و ماهرانه توی جادهی فرعی باریکی پیچیدم. گنجشکی روی تکهنانی فرود آمد، اما گنجشک دیگری به او حمله کرد و نان را از چنگ او ربود.
پس از چند بار ایستادنهای ناخوشایند و کمی پیچ و واپیچ عمدی به بزرگراه برگشتم. سایهی ما ناپدید شده بود.
لو خرناسهای کشید و گفت، «اگر او همانی بود که تو فکر میکنی، عجب کار احمقانهای بود که بگذاری در برود.»
گفتم، «فکرهای دیگری به سرم زد.»
لو در کلاف طعنههای خودش پیچوتابی خورد و گفت، «باید… آه… باید وارسیاش میکردی… آه… باید رابطه را با او حفظ میکردی، پدر عزیز.» سپس لحن صدایاش را عادی کرد و ادامه داد، «وای، تو خیلی بدجنسی!»
شبی را در کلبهی بدبویی، زیر باران تند و پرسروصدا و رعدوبرقهای پیوسته و طنینافکنِ پیشتاریخی، عبوس و بدخلق، بهسر آوردیم.
لو که وحشتاش از رعدوبرق آسمان به من آرامشی رقتانگیز میبخشید، گفت، «من بانو نیستم و رعدوبرق را دوست ندارم.»
صبحانه را در رستوران سودا، پاپ ۱۰۰۱ خوردیم.
با یادآوری قیافهی آن مرد پمپ بنزینی گفتم، «آن مرد صورتگوشتالو دوباره پیدایاش شد.»
لو گفت، «شوخیهای تو آدم را از خنده رودهبر میکند، پدر عزیز.»
آن موقع در ناحیهی بوتهزارهای برنجاسب بودیم و حالا دیگر یکی دو روزی از آن رهاییِ خوب میگذشت (خیلی احمق بودم، همه چیز سر جایاش بود، آن ناراحتی فقط یک گاز شکم به دام افتاده بود) و حالا آن دشتهای پهناور رفتهرفته به کوه تبدیل میشدند. سرانجام بهموقع به ویس رسیدیم.
آه، گرفتاری. کمی گیجی و سردرگمی پیش آمد، لو تاریخی را در کتاب گردشگری اشتباه خوانده بود، و وقتی ما به ویس رسیدیم، مراسم بازگشایی غار سحرآمیز تمام شده بود! باید اعتراف کنم که لو تقصیر را با شجاعت به گردن گرفت، و وقتی شنیدیم که در مرکز گردشگری ویس، تئاتری تابستانی اجرا میشود، در یک غروب دلپذیر نیمهی ماه ژوئن بهسمت آنجا کشیده شدیم. راستش از داستان آن نمایش هیچ نمیتوانم برای شما بگویم. بیشک، یک رابطهی پیشپاافتاده با تاثیرات ناچیز و کارگردانیِ متوسط خانمی. تنها چیزی که به دل من چسبید هفت فرشتهی کوچکی که مثل حلقههای گل زیبا آرایش شده بودند و کموبیش بیحرکت بودند… هفت دخترک نابالغ سرگرمکننده با لباسهای رنگی که از میان مردم بومی انتخابشان کرده بودند (از ولوله و غوغای هواداران آنها در میان تماشاگرها متوجه شدم.) قرار بود نشانگر رنگینکمانی زنده باشند. در سرتاسر پردهی آخر دوام آوردند و به گونهای مسخره پشت پردههای چند لایه محو شدند. یادم میآید آن موقع فکر کردم که طرح کودکان رنگی در نمایشنامههای کلیر کوئلتی و ویویان دارکبلوم از کتابی از جیمز جویس برداشت شده، و اینکه دو تا از رنگها بدجوری دوستداشتنی بودند، نارنجی که یکسر وول میخورد، و سبز روشن که وقتی نگاهاش به تاریکی مطلق اینسوی صحنه عادت کرد، ناگهان به مادرش یا پرستار همراهاش لبخند زد.
همینکه نمایش تمام شد، و همه دست زدند (صدایی که اعصاب من نمیتواند تحملاش کند) شروع کردم لو را به سمت در خروجی فشار دادن یا کشیدن، تا در آن شب پرستاره و شگفتزده او را با ناشکیبایی حشریام به کلبهی آبی ـ نئونیمان ببرم: من همیشه میگویم طبیعت از زاویهای که لو به آن نگاه میکند شگفتزده است. خلاصه، دالی ـ لو خودش را دنبال من میکشید، با حیرتی سرخفام چشمهای خوشحالاش را تنگ کرده بود، حس بیناییاش بقیهی حواساش را تا جایی در خود غرق کرده بود که دستان شلاش به سختی به هم نزدیک میشدند تا عمل دستزدن را که به آن وادار شده بودند به انجام رسانند. من پیشتر هم این چیز را در بچهها دیده بودم، اما به خدا، این بچه خیلی خاص بود، به حالتی نزدیکبین به صحنهی دورشده خیره شده بود، به صحنهای که با نیمنگاهی به آن، چیزی از دو نمایشنامهنویسِ آن نمایش دیدم، تاکسیدوی مرد و شانههای برهنه و قوشمانند زن بسیار بلندِ مومشکی.
وقتی لو روی صندلیاش توی ماشین نشست، با صدایی آهسته گفت، «تو دوباره مچ دست مرا درد آوردی، تو… بیرحم!»
گفتم، «خیلی ببخشید، عزیزم، عزیز فرابنفشِ خودم» و سعی کردم بازویاش را بگیرم که موفق نشدم و برای آنکه موضوع را عوض کنم، تا جهت سرنوشت را تغییر دهم، ای خدا، ای خدا، گفتم، «ویویان عجب زنی بود. شک ندارم که دیروز توی آن رستوران سودا پاپ دیدماش.»
لو گفت، «گاهی اینقدر خنگ میشوی که حالام را بههم میزنی. اول اینکه ویویان نویسندهی مرد است، آن نویسندهی زن اسماش کلیر است؛ دوم اینکه این خانم چهل سالاش است و ازدواج کرده و یک رگهاش هم از کاکاسیاههاست.»
به شوخی گفتم، «خیال میکردم کوئلتی دلدار باستانی تو بود، آن روزهایی که عاشق من بودی، تو شهر رمزدیل خوب و نازنین.»
لو ماهیچههای صورتاش را به جنبوجوش درآورد و تند گفت، «چی؟ آن دندانپزشک چاق؟ فکر کنم من را با یک فقره عیاش اشتباه گرفتهای.»
و من با خود فکر کردم که چهطور آن فقره عیاشها همه چیز را فراموش میکنند، همه چیز را، در حالیکه ما عاشقان قدیمی، هر ذره از نیمفتی آنها را به یاد میآوریم.
—-
۱.Luizeta واژهای که ناباکوف به انگلیسی وارد کرده، به معنی سکهی طلای فرانسوی
۲.منظور از «همهی ما» در این جمله، هامبرت هامبرت، آقای سرنوشت، فردی که هامبرت او را در این داستان سایه مینامد و خود ناباکوف است.
۳. Bustle یعنی باسن مصنوعی و از سوی دیگر یعنی جای شلوغ، Deceitful یعنی پر از نیرنگ و دروغ، Seatful یعنی جایی که صندلیهایاش پر است. یا باسن پر. که رویهمرفته منظور صاحب میخانه از انتخاب این اسم شاید این باشد که جای شلوغ و پرصندلی و از سوی دیگر میشود، باسن مصنوعی: باسنِ پُرِ دروغین. (م)
—
بخش پیشین را اینجا بخوانید