از میان نویسندگان زن ایرانی، نوشته های شهرنوش پارسی پور بیش از همه نویسندگان امروز بر من اثر می گذارند. گرچه هنوز اثرش به اندازه اشعار فروغ فرخزاد بر من نیست. این نزدیکی را نه با اشعار پروین اعتصامی دارم و نه با نوشته های سیمین بهبهانی…. و نه سیمین دانشور…. از سیمن بهبهانی بسیار دورم…. علت این فاصله شاید این باشد که فرم نگاه و بیانش از من دور است و یا شاید چندان سعی نکرده ام که علیرغم این فاصله، در اشعارش جذابیت کشف کنم. در دوستی بیش از همه دوستان دیگرم با (ن.مفاخری) هماهنگی فکری دارم. یکنوع یگانگی حسی و عاطفی… این ارتباط یگانه را هرگز نتوانستم با دوست مشترکمان (آذر) داشته باشم. آذر در دوره شاه چند ماهی زندان اوین را تجربه کرده بود. او هم رشتۀ من بود، اما فاقد بسیاری از حس های عاطفی ـ انسانی و ظرافت های درونی بود. او به اندازه یکسال نوری با نگاه و زندگی شاعرانه فاصله داشت. اگر کسی مثل او که خود را یک کمونیست خالص می دانست، به قدرت می رسید، حتماً نیم بیشتر مردم ایران به گلوله بسته می شدند و یا در زندان های ایران به بیگاری گرفته می شدند! چهره اش نازیبا بود و زیبایی را به هر شکلش با برچسب “عادات بورژوازی” تحقیر می کرد. تنها چیزی که به او حس بالندگی می داد سیمای قهرمان گرایانه اش از سپری کردن چند ماه زندان در زندان اوین بود. در آن زمان، زندانیان سیاسی بت های ما بودند درست مثل بت های نوجوانی مان مثل بریژیت باردو، مریلین مونرو، سوفیا لورن، الن دولن و یا بیتل ها… من زمانی که به او نزدیک شدم، تمام تلاشم گسستن از زندگی “طبقه متوسطی” ام بود و پیوستن به انقلابیون. و این که نیازی بی انتها به شناخت مسایل سیاسی، اجتماعی و اقتصادی جهان داشتم. در آغاز گفت: تو با قلمت مبارزه می کنی.
اما بعد وقتی که نیاز مستأصلانه مرا دید، با نوعی قدرت با من روبرو شد. هر چقدر بیشتر سعی می کردم به او نزدیک شوم او بیشتر از هر چیز دیگر بین من و نیره فاصله می انداخت. بعد گفت که: اولین کاری که باید بکنی این است که از شوهرت طلاق بگیری.
گفتم: جدایی مسئله ساده ای نیست. من یک بچه دارم که به پدرش نیاز دارد.
با ادای این جمله همه چیز تمام شد.
گفت: در مبارزه برای پرولتاریا تو باید بتوانی بچه ات را قربانی کنی!
من به یاد نمی آورم که چه پاسخی به او دادم، اما می دانم بسیار مستأصل شده بودم. او و نیره مرا به کلی کنار گذاشتند. و من جسورانه قدرت گرایی آنان را این گونه پاسخ دادم که از کشور خارج بشوم و از آنجا به مبارزان داخل کشور بپیوندم. آذر برای دوستم که در کشوری دیگر منتظرم بود نامه ای نوشت بدین مضمون که: “عزت در زندگی لجن آلود بورژوازی غرق است.”!
گویی همۀ هدفش این بود که مرا از جرگه مبارزان بیرون براند. گویی دچار یکنوع تنفر فردی بود تا پایبند بودن به یک ایدئولوژی انسانی…. و در نهایت توده های مردم…. حالا فکر می کنم که اگر من عضو یکی از گروه های انقلابی می شدم و گروه آنها رهبریت جامعه را به دست می گرفت، اگر از “اوامر” او اطاعت نمی کردم، حتماً او مرا اعدام انقلابی!! می کرد….
در ایتالیا، دوستم “ز” همین طور که نامه را می خواند، آن را به من نشان داد و گفت: “این گونه آدمها با چنین منش های دیکتاتور مآبانه به انقلاب ضربه می زنند.” همانجا بود، در ایتالیا، که دریافتم مبارزات انقلابی، سوسیالیستی یا کمونیستی، همچون مذاهب تک خدایی انگاشته می شوند و همه از دیدگاه های مطلق گرا تبعیت می کنند. و ما چه ساده لوحانه به دام رومانتیسمی این چنین رقیق افتاده بودیم.
با یادآوری این تجربیات است که تصور می کنم هرگز نباید با هیچکس عمیقاً نزدیک شوم. نزدیکی، صداقت و بی شائبگی، تقسیم احساسات و افکارم و نگذاشتن هیچ زمینه ای برای رمز و راز، برای کشف و دریافت، آدمها را از هم دور می کند. بیان ضعف هم همینطور….
دفتر عزیزم؛ حس می کنم که سرشار از شور نوشتنم. غیر از نوشتن رمانم، و بسیاری قصه های کوتاه، سه تا نمایشنامه در ذهن دارم، یکی شان قصه من و ننه ام فاطمه خدایی است که فکرم را بسیار مشغول کرده است. دیگری اعتراض سودابه به فردوسی و بعد داستان خاله سوسکه است با برداشتی امروزی….
اعتراض سودابه را دوست دارم. حس می کنم زنی است سراپاآتش که بی محابا آتش افروزی می کند. به تازگی دوست دارم که شخصیت های نمایشنامه هایم را رها کنم تا ببینم از کجا سردرمی آورند و چقدر میل به اکتشاف یا آتش افروزی دارند. چقدر حساسند، چقدر انسانند و پیچیدگی درونی شان چگونه است؟ آیا این پیچیدگی ها از درون خود نویسنده تراوش نکرده است که گویی در جایی پنهان بوده است و حال، نویسنده با شخصیتی نوین روبروست که در آغاز هرگز دارای چنین مشخصه هایی نبوده است؟ شخصیتی که گویی نویسنده هرگز او را نمی شناخته است و حالا سعی می کند شخصیتی را که خودش خلق کرده است، از نو کشف کند. او در منظومه ای آزاد چرخ می خورد، سفر می کند به گردونه های گوناگون و در این سیر و سیاحت است که به طور بنیادین متحول و دگرگون می شود. مثل نوزادی که از درون سیال و تاریک مادر زاده می شود و به موجودی تبدیل می شود که هرگز برای آفرینندگانش قابل تصور نبوده است.
دیشب شعر “ایکور” را دوباره خواندم و خود را در خشم “گاوین بنتاک” Gavin Bantock شریک دانستم. شعری که مجموعه ای از تضادهای جامعه است. شعری که جهان را در یک سلول جای می دهد. شعری که محکوم می کند. اولین جملۀ شعرش دقیقاً تصویر خوابی است که چندی پیش دیده بودم دربارۀ رویش آن قارچ ها…. و هجوم آن سوسک های متعفن روی انگشتان دستم…. و ذره ذره جویدن پوست و گوشت نوک انگشتانم…. این شعر، کابوس زندگی بسیاری از ما بود…. به همین خاطر جلوه های هنری کابوس هایم را در واقعیت دوست دارم. آفرینش در خوابهایم جریان دارد. به همین دلیل برای خواب هایم دلتنگ می شوم.
خواب های جدیدم برایم ناز می کنند. متوجه شده اند که چقدر به وجودشان نیازمند شده ام، دلباخته شان شده ام و با به یاد آوردنشان احساس غربت و تنهایی نمی کنم…. حالا برایم تاقچه بالا می گذارند…. چه بد اگر خواب هایم هم با زلالیت به نفاق برخیزند…. حالا برایشان محرز شده است که من فقط با وجود آنها زنده ام و زندگی می کنم… مثل تو دفتر عزیزم… نکند خواب هایم به تو حسادت می کنند چون فهمیده اند که تو نزدیک ترین و محرم ترین جفت منی… که تو تنها کسی هستی که اجازه داری سرت را روی بالش من بگذاری…. که تو “هم سرِ” منی…. لابد به همین خاطر از من می گریزند تا مثلاً مرا تنبیه کنند!
چه مسخره!!…. چه لوس….
من دوست ندارم صبح وقتی که چشم هایم را باز می کنم مغزم از تصویر خالی باشد!
آنها مثل عاشق ها دوست دارند که با من قایم موشک بازی کنند. در لابلای پرده های مغزم خودشان را مخفی می کنند، مثل داستان های هزار و یکشب ناگهان خودشان را محو و نامرئی می کنند تا من دلم برایشان تنگ بشود و مثل شاه از شهرزادک بخواهم که آنها را از پشت پرده بیرون بیاورد… تازه مدرن هم شده اند….مثل صدا جذب نوارهای ضبط صوت مغزم می شوند… و یا مثل کلمات روی کامپیوتر ناگهان غیب می شوند…. گاهی اوقات هم مثل جوهر کتاب های شعر شاعران رویایی و رومانتیک زیر باران از هم وا می روند و کلمات متصل به هم از هم متفرق می شوند و در خاک فرو می روند تا من شعر جدیدی بسرایم در باب “مرگ کلمات”…. و آه و ناله های سوزناک سر بدهم….
نه… خواب های بازیگر و رند و عیار…. شما از عصبانیت و طغیان من بی خبرید…. بروید گم بشوید!!…. هر جا که دوست دارید… اصلاً از پرده های مغزم بجهید بیرون و از توی سوراخ های گوشم یک پا داشته باشید و یک پای دیگر هم قرض بکنید و فرار بکنید هر جا که دلتان می خواهد… نه من دلم برایتان لک زده است و نه اصلاً تمایلی دارم که شما را توی سفیدی دفتر عزیزم زندانی بکنم!… اصلاً بپرید توی آبهای زلال… توی هوا…. چه می دانم سوار هواپیمای بادهای غران بشوید و با سرعت سالهای نور بروید به یک سرزمین نامریی و گورتان را گم بکنید… قهر قهر تا روز قیامت….. حالا می بینید که روز قیامت شما منت مرا می کشید یا من منت شما را… خواب های لوس و دمدمی مزاج!! مثل هوای آیواسیتی!!
بیمزه ها!!
نوشته هایت را دوست می دارم . اما من بر عکس تو می گویم : “… من چرا این همه رویای مصیبت می بینم ….” و پرسشی ! ایا منصفانه است که “کمونیسم ” و ” سوسیالیسم” را در یک طبق گذاشت؟راهت نرم ،پایت گرم و قلم ات روان باد . دوستدار تو یگانه کوروش