ادامه ـ ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

همیشه لحظات پایانی زندگی انسان تا نقطه مرگ ذهن مرا به خود مشغول کرده است. همیشه خودم را به جای کسی قرار داده ام که دارد این جهان را که به آن عادت کرده است، برای همیشه ترک می گوید. مرگ پدرم بزرگترین تأثیر را در من نهاده است. قبل از آن که او را از دست بدهم، در قصه ای که حدود ده سال پیش نوشته بودم، لحظات قبل از مرگ او را تصویر کرده بودم. و چقدر آن تصویرسازی به حقیقت نزدیک بوده است. بیش از بیست سال اجباراً در سکوت زندگی کردن برای یک سخنور فعال، قدرت زیادی می طلبد. از یادآوردی عظمت رنج هایش، حس می کردم که تکه هایی از وجودم در شکم موریانه های رنج فرو می روند…. موریانه ها…. ما انسان های تصویرساز برای معناآفرینی و تعبیر دشواری ها و شادی ها از منابع اطرافمان سود می جوئیم. موریانه ها…. این جانوران کوچک ذره بینی، بسیاری از کتاب های پدرم را، آرام آرام جویدند. جانورانی که هرگز نتوانستم به چشم ببینمشان. آنها درهای چوبی کتابخانه، کمدها و قفسه ها را جویدند و سوراخ هایی با طرح های هنرمندانه برجا گذاشتند…. حالا هنرمندان در موزه ها همین حفره ها را تقلید و به عنوان هنری برجسته دوباره سازی می کنند و شاعران ایماژهای تازه خلق می کنند. موریانه ها چه آرام و نامرئی عشقبازی می کردند و بچه دار می شدند و چه در سکوت اما در هیاهوی پر جنب و جوش خانه، پیکره ها را محو و کلمه ها را می بلعیدند. آیا ما انسان ها موجوداتی کوچک و نامرئی برای جانورانی بزرگتر در سرزمین های پر عظمت نیستیم؟ موجوداتی که نمی شناسیمشان اما با ترسی ناشناخته از آنها می گریزیم…. و آنان را “خدایان” یا “خدا” نام می نهیم….

اما… سرمای آیواسیتی و مسیر خانه ام تا محل کارم از دو سال پیش تا امروز دو بار مرا به لحظات قبل از مرگ بسیار نزدیک کرده است. (صدای قطار می آید، صدای خوب قطار، صدای خوب سوت قطار که مرا به دوران پرهیجانی می کشاند که از تهران به دزفول می رفتم برای دیدار خانواده ام….چراغ های  شهر اندیمشک در ساعت ۴ صبح وقتی که از دور نمایان می شدند و ما خواب آلود از پشت شیشه های کوپه ها به آنها خیره می شدیم. بوی علف ها و گیاهان تازه روییده در هوای شرجی بین راه اندیمشک و دزفول، بوی گلها و درخت هایی که در پایگاه هوایی وحدتی کاشته شده بود و بوی هوا…. و ذره ذره تغییر رنگ سیاهی به روشنایی صبح… و صدای خروس ها و پرنده های پرشور…. و بوی مامانم وقتی که می بوسیدمش در صبحگاه…. و خواهر کوچکم و برادر کوچکم…. و رنگ خانه که از صبحگاه تا ظهر آرام آرام تغییر می کرد و موزاییک های شطرنجی آبی و قرمز…. و درخت کهنسال کُنار، خرما و مرکبات…. چقدر صدای قطار خوبست….)

در یکی از روزهای دسامبر بود. همین دسامبر گذشته که همین طور که به طرف محل کارم می رفتم، دیدم که آرام آرام دارم می میرم. ریتم حرکتم از خانه تا کار، در طول ۲۰ تا ۲۵ دقیقه تغییرکرد. همیشه Lake Side نقطه آغاز حرکتم است. می پیچم توی خیابان Hollywood  بعد می چرخم توی خیابان Fair Meadow  بعد خیابان Lower Mascatin وقتی که از Highway 6 می گذرم. اگر صبح زود برسم، Mall تعطیل است. ولی اگر بعد از ساعت ۹ صبح باشد، فرصت کوتاهی دارم در Mall تا از مرگ بگریزم و تنم را گرم کنم. بعد از Mall  بیرون می آیم. دوباره می پیچم توی خیابان First Ave و از Rocky Rococo می گذرم، یک Fast food را رد می کنم بعد به یک گیاه فروشی می رسم و… بعد… در مقابلم ساختمان محل کارم ایستاده است. پهن و افسرده…. با موریانه های خوشحال درونش…. ریتم حرکتم از خانه تا محل کار مثل جوش آمدن یک کتری روی چراغ است. ابتدا گرمای تنم متعادل است با محیط خانه…. احساس آرامش می کنم. اندک اندک سرما از روی پوست صورتم عبور می کند. از روی پالتویم، دستکش هایم  و چکمه هایم گذر می کند و می رود به زیر لباس هایم، به ژاکتم و دامنم و زیر پیراهنی ام… و توی پوست تنم رسوخ می کند. در خیابان Fair Meadow  است که سرما را می بینم که از پوست تنم می گذرد و وارد روده کوچک و بزرگم می شود. روده هایم جمع می شوند. حس می کنم باد در عمق روده هایم خانه می گزیند و هر آنچه را در آنست منجمد می کند و همۀ املاح درونی تبدیل به سنگ می شوند و سنگ های مارپیچی توی شکمم سنگینی می کنند و لایه های زیر روده ام را می آزارند. حس می کنم می خواهم بالا بیاورم. ران هایم مورمور می شوند. نوعی گرمای سردی دارند. پوست روی لایۀ نازک ماهیچه های بی قوتم بی حس می شود و موهای طلایی ران هایم سیخ می شوند. محل اتصال موها و پوستم می سوزد و درد می گیرد. انگشتان پایم بی حس می شوند. پوست صورتم به شدت درد می گیرد و استخوان پیشانی، گونه، فک، دندان ها، چانه و ابروهایم هم…. پلک های یخ بسته ام به زحمت روی هم می افتند. دندان هایم را بی آنکه خودآگاه باشم، به شدت روی هم فشار می دهم. آن گونه سخت که حس می کنم دندان هایم می خواهند بشکنند. فشاری است مثل لحظه هم خوابگی با هم بستری که هیچ حس عاشقانه ای نسبت به او نداری و سراپا چندش هستی. (زبانت را می گذاری بین دو رشته دندان تا او صدای فریادت را نشنود. و درد می کشی مثل برده ای که خریده شده ای. و بعد می بینی که از زبانت خون می چکد)…. و بعد گوش هایت بی حس می شوند. می دانی که خون توی آنها منجمد شده است. یکنوع حرارت سردی در آن هاست و تو هراس داری که گوش های بیرونی ات از بن کنده بشوند و مثل ون گوگ بدون گوش بشوی…. انگشتانت در دستکش گرم نمی شوند. در جیب پالتویت هم گرم نمی شوند. حتی وقتی از پشت دستکش آنها را بهم می سایی باز هم گرم نمی شوند. می دوی… فریاد می کشی… تا خون در قلبت نماسد… بعد از Highway 6 است که بدنت شروع می کند به لرزیدن و بعد در خیابان بعدی است که بدنت بی حس می شود و شروع می کنی به تند راه رفتن… و بعد دویدن آرام…. در قسمتی که می دوی هیچ عابری نیست، هیچ خانه ای نیست، هیچ ساختمانی….هیچ حائلی…. برهوت است و باد سرد و بوران که تو را به هر طرف می کشاند و تو علیه باد حرکت می کنی. و وقتی به کارخانه ها می رسی و تنوره بالای کارخانه ها را می بینی که دود سفید از آنها خارج می شود، (مثل دود سفید کوره های گچ در پائین خیابان شوش تهران که کارگران مثل مجسمه های گچی راه می روند و پودر گچ سورخ های بینی شان را سفید کرده است. موهای بینی شان را سفید کرده است و لابلای نایژک ها و شش هایشان را سفید کرده است) باز هم می خواهی علیه باد بدوی … و به یاد مائوتسه تونگ می افتی که در سن سی سالگی عرض رودخانه ای را پیموده است. علیه جریان آب شنا کرده است تا به خودش ثابت کند که می تواند بر هر مانعی پیروز شود. حالا تو بی آنکه بخواهی چیزی را به خودت ثابت کنی، مجبوری علیه باد بدوی. می دانی که اگر باد وحشی باشد تو روی کله ی تنها درخت این دشت برهوت پرتاب می شوی… این تنها درخت این زمین یخ زده بین Highway 6 و کارخانه هاست… و بعد خودت را می بینی که تکه تکه شده ای روی این درخت… این درخت که در بهار شکوفه های صورتی معطرش تو را به سرزمین های رویایی می برند… و تو هر بار که از آنجا رد می شوی یک شاخه از آن را می چینی تا در گلدان خانه ات بنشانی اش تا فاصله تو را با عشق و آرامش کوتاه کند… بعد تکه دیگری از تنت روی یک میله بلند چوبی برق با سیم های کلفت جا می ماند. و تکه دیگرت می افتد روی یک ماشین با تنها راننده اش که بی اعتنا از جاده می گذرد و تکه دیگرت می افتد روی یک تریلی عظیم سبزرنگ که همیشه پیکر آهنی تنومندش را می بینی که از پیچ کارخانه به خیابان Highway 6  سرازیر می شود. و اندکی بعد تکه ای دیگر از تنت را می بینی که روی تنوره بالای کارخانه در میان هجوم دود سفید به طور معلق بالا و پائین می رود. و بعد در دوردست خانه ها را می بینی که طاق هایشان فرو می ریزند و آسمان پر است از تخته پاره و اشیاء خانه…. صندلی های چوبی و پرده های توری سفید… این تکه راه سخت ترین و دلهره آورترین راه در طول سفر بیست دقیقه ای هر روزه تو تا محل کار است… در این قسمت تو به زحمت می دوی. کیفت روی شانه هایت سنگین است. پالتویت سنگین است. چکمه هایت سنگین هستند. دستکش هایت سنگین هستند. شال گردنت هم سنگین است…. و دلت می خواهد لخت شوی و بدوی… وقتی لختی بدنت سبک است. هیچ حجمی  ندارد. استخوان هایت پوک شده اند… فکر می کنی آمریکائیان هرگز با باد به این طرف و آن طرف کشیده نمی شوند. تغذیه پرمحتوا و زندگی بی دغدغه استخوان هایشان را سخت و سرب گونه کرده است! و به یاد آن روزها می افتی… روزهای جنگ و بی خانمانی که در اتوبوس های سبز دو طبقه تهران تو بیش از همۀ مسافران روزانه با حرکت ترمزهای مداوم اتوبوس به این طرف و آن طرف کشیده می شوی. و تو دیده ای که کف کفش هایت تخت است. کفش پاشنه بلند نپوشیده ای که پیکرت مجبور باشد بر نقطه ثقلی متصل بماند. و باری آنچنانی بر دوش نداری که سنگینی آن تعادلت را بهم بریزد.

پس چرا اینقدر سبک هستی؟

سبک مثل یک پر پیش… سبک بودن که زیباست….مثل یک پرنده آزاد… مثل فرزی و چابکی گنجشک ها… مثل حرکت نرم و آرام کبوترها….

پس چرا سبکی ات زیبا نیست؟