شما اگر باشید کدام را انتخاب می کنید؟

به شیوه ای زندگی می کنید که جامعه و اطرافیان از شما انتظار دارند ولی خودتان خوشبخت نیستید و زندگیتان سراسر تظاهر است؟

یا فکر می کنید که انسان فقط یک بار زندگی می کند و این حق را دارد که زندگیش را هر جور که می خواهد بگذراند؟

Beginners

حالا اگر همه زندگی تان را مطابق الگوی جامعه گذرانده باشید، ولی دنیا این شانس را به شما بدهد که بتوانید  ـ حتی اگر فقط برای مدتی کوتاه ـ آن جور که دلتان می خواهد زندگی کنید، آیا از این فرصت استفاده می کنید؟ یا آن قدر به آن استانداردهایی که دست و پایتان را بسته اند خو گرفته اید که می ترسید زندگیتان را ـ حتی به هوای دلتان  ـ عوض کنید؟

فیلم Beginners با این جملات آغاز می شود:

“پدر و مادرم در سال ۱۹۵۵ با هم ازدواج کردند، یک بچه به دنیا آوردند و ۴۴ سال با هم زندگی کردند تا این که مادرم درگذشت. شش ماه پس از مرگ مادرم، پدرم به من گفت که همجنس گرا است و در واقع تمام سال هایی که با مادرم زندگی می کردند، همجنس گرا بوده است.”

فیلم حول محور ۳ داستان می چرخد؛ رابطه پدر با دنیای جدیدش، رابطه پدر با پسر و رابطه پسر با دختری فرانسوی که تازه با او آشنا شده است.

وقتی الیور با آنا آشنا می شود، پدرش چند ماهی است که از سرطان فوت کرده ولی الیور تمام مدت به خاطر می آورد که چطور پدر هفتاد و پنج ساله اش چند سال آخر زندگی خود را سرشار از خنده و انرژی و عشق گذراند ـ همانطور که همیشه آرزویش را داشت و این که چطور این تغییر شیوه زندگی، پدر و پسر را برای اولین بار در زندگیشان به هم نزدیک کرد و شاهد حیرت اولیور هستیم که انگار برای اولین بار پدرش را می دید، چرا که تا قبل از این پدرش مردی تنها و آرام و همیشه غایب از صحنه بود و البته می بینیم الیور که از کودکی شاهد رابطه خشک و عاری از عشق پدر و مادر بوده، در بزرگسالی مردی است که توانایی حفظ روابط عاشقانه را ندارد و وقتی آنا از او می پرسد: “چرا همه را ترک می کنی؟ چرا گذاشتی من بروم؟” به سادگی جواب می دهد:”شاید برای اینکه باور دارم که رابطه ام به جایی نخواهد رسید و بعد کاری می کنم که رابطه ام خراب بشه تا این باور بهم ثابت بشه.”

و پدر را می بینیم که تلاش می کند به الیور ارزش با عشق زندگی کردن را نشان دهد و البته برایش توضیح می دهد که قبل از ازدواج، به مادرش گفته که همجنس گرا ست ولی مادر الیور اصرار داشته که می تواند “درمانش” کند و بعد توضیح می دهد: “بیا فکر کنیم که از وقتی کوچک بودی، همیشه آرزو می کردی که یک شیر داشته باشی. بعد منتظر می مانی و می مانی و می مانی … ولی شیر نمی آید. بعد زرافه ای از راه می رسد. تو می توانی تنها بمانی، یا با زرافه بمانی.” و وقتی الیور جواب می دهد: “من منتظر شیر می مانم” پدرش آهی می کشد و می گوید:”برای همین نگرانت هستم.” ولی در نهایت، الیور می بیند که پدرش چطور روزهای پایانی زندگی اش را با عشق گذارند و همین باعث می شود تا تلاش کند تا با همان شور و امید و سرزندگی که پدرش داشت، رابطه اش با آنا را حفظ کند .

فیلم را با دوستم دیدیم و خیلی دوست داشتیم. وقتی تمام شد، هر دو همزمان آه کشیدیم و دو کلمه گفتیم. همان موقع که دوستم می گفت “چه غمگین” من داشتم می گفتم “چه قشنگ”! و فکر می کنم همین نشون میده که چقدر برداشت آدم ها از زندگی با هم فرق می کنه. به نظر دوستم قشنگ بود که پیرمرد آخر زندگی خوشحال بود ولی قسمت غم انگیز داستان برایش پررنگ تر بود که کسی تمام زندگی اش را در تظاهر و پنهان کردن خود واقعی اش بگذارند. به نظر من هم این موضوع غم انگیز بود ولی این که بالاخره در زندگی این فرصت را پیدا کرد که چند سالی هر چقدر هم کوتاه، همونجور که دلش می خواست زندگی کند، قشنگ تر بود چون واقعا چند نفر از ماها هستیم که این شانس را پیدا می کنیم که زندگیمون را آنطور که در رویاهامون می بینیم، زندگی کنیم؟ چند نفر؟

و فکر می کنم هدف فیلم هم همین بود، که ما را وادار کند به فرصت ها و انتخاب هایمان بیشتر فکر کنیم.

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همراه ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست.  هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.