ـ اولین هنری را که من از تولد شناختم، شعر بود. من هنوز صدای پدرم که شعرهای اخوان ثالث را در گوشم می خواند می شنوم و اینچنین شعر جزیی جداناپذیر در زندگیم شد. در تمام این سالها همیشه با خودم حرفهایم را شعرگونه زمزمه کردم ولی هیچ وقت شاعر نشدم. چون از زمانی که به دنیای هنر مخصوصا نقاشی راه یافتم حقیقتاً دیگر مجال و وقتی پیدا نکردم. این نقاشی بود که مرا با خود به هر جا که دلش می خواست می کشید
شهروند ۱۱۷۴- ۲۴ اپریل ۲۰۰۸
از بیداری تا روشنایی و نور
متولد اردیبهشت ۱۳۵۷
نقاش، خطاط، مجسمه ساز
هفده سال سابقه نقاشی با هیجده نمایشگاه گروهی و انفرادی در ایران و کانادا
بهارجان، چرا به هنر روی آوردی؟
ـ اولین هنری را که من از تولد شناختم، شعر بود. من هنوز صدای پدرم که شعرهای اخوان ثالث را در گوشم می خواند می شنوم و اینچنین شعر جزیی جداناپذیر در زندگیم شد. در تمام این سالها همیشه با خودم حرفهایم را شعرگونه زمزمه کردم ولی هیچ وقت شاعر نشدم. چون از زمانی که به دنیای هنر مخصوصا نقاشی راه یافتم حقیقتاً دیگر مجال و وقتی پیدا نکردم. این نقاشی بود که مرا با خود به هر جا که دلش می خواست می کشید (منظورم خوشنویسی، خط فارسی است که مکملی بر نقاشی ام شد) البته هیچ وقت از شعر دور نبودم و از نوجوانی آن را آنطور که با روح من مناسب بود ادامه داده ام. و مولوی بهترین استاد من در تمام کارهایم از زندگی روزمره گرفته تا نقاشی ام شد. ولی نقاشی چطور به جانم افتاد:
پدرم شاگرد حسین کاشیان بود و دیدن طراحی های پدر و علاقه او در ناخودآگاه من ثبت می شد. من از کودکی در تنهایی به دور از چشم همه از طرحهای پدر طراحی می کردم (که البته خیلی جدی نبود) چون من بیشتر در نوجوانی حدود یازده سالگی ورزشکار بودم، ولی زمانی که به اصرار پدر به کلاس نقاشی رفتم (در سن ۱۳ سالگی) پس از مدت کوتاهی عاشق نقاشی شدم و تقریبا نقاشی همه زندگیم شد. البته انسان هر چقدر بزرگتر می شود بیشتر قدرشناس موقعیت ها و چیزهایی که دارد می شود. این در واقع شروع من بود ولی در سالهای پس از نوجوانی بود که فهمیدم نقاشی یعنی چه و من چه از این هنر فهمیده ام. من فهمیدم که نقاش مستقیم خودش را و حرفش را با نقاشی بیان می کند همانطور که شاعر با شعر و موسیقیدان با ساز و یا هر کس بالاخره به نحوی حرفش را می گوید یا با کلمه های عادی یا شاعرانه یا با یک خط در نقاشی. و هر روز که از عمر من می گذرد بیشتر مطمئن می شوم چقدر اصرار پدر برای همان کلاس نقاشی آینده و روح مرا ساخت. امروز که سی ساله شده ام و به گذشته نگاه می کنم جز نقاشی و تلاشهایی که برای نقاشی، برای پیدا کردن خودم انجام داده ام چیزی نمی بینم.
بهارجان، حضورت را در طبیعت بسیار زیبا و لطیف با رایحه دل انگیز رنگ می بینم، چرا؟
ـ من هم مثل دیگران از زیباییهای طبیعت لذت می برم و ممکن است در بعضی از نقاشی هایم نشانی از طبیعت دیده شود، ولی به طور کلی منظورم طبیعت نیست بلکه اینها تعریف هایی از ذهن من برای نشان دادن آنچه من هستم می باشند که بدین گونه خود را نمایان می سازند و حالا رنگ، که البته هر نقاشی پالت رنگی خودش را دارد، برای من هم رنگ مفهوم عمیقی از احساسم است. در واقع من رنگ احساس خود را که از گذشته تا امروز در جانم شکل گرفته، در نقاشی هایم به کار می برم.
بهارجان روز اول که شما را با همسر نازنینت دیدم یک لباس آبی با شال آبی زیبا که مرا یاد آبهای شفاف یونان می اندازد پوشیده بودی که در یک لحظه تو را مثل یک گل دیدم، نمی دانم چه گلی و بعدا که کارهایت را دیدم احساس کردم همان شخصیت با همان رنگ در کارهایش حضور دارد، می توانی برایم توضیح دهی؟
ـ البته شما بسیار به من لطف دارید و این حرفهای شما خبر از احساسی لطیف و مهربان به دور از هر گونه تظاهر می دهد.
البته که رنگ های نقاشی نقاش جدا از زندگی او نیست، در واقع نقاش رنگهایش را که رنگ احساس او است، زندگی می کند. درباره شخصیت نمی توانم قضاوتی درباره خودم بکنم بهتر است زمان بگذرد و دیگران مرا با دلشان قضاوت کنند مثل شما که با قضاوتتان تپش قلب مرا بالا بردید و تلاش مرا برای مهربانی و خوبی چند برابر کردید.
بهارجان می بینم در نقاشی هایت خیلی پایبند به نور هستی، آیا دلیلی داری؟
ـ البته، چون نور منبعی است که من پیوسته در جستجوی آن هستم، البته نه نور به عنوان تکنیک یا علم نقاشی، بلکه من به دنبال نور حقیقی در درون خودم هستم. امیدوارم که این نور روح مرا به روشنی کامل برساند.
من اعتقاد دارم انسان از نور است فقط باید این نور را در درون خویش پیدا کرد و از زندان جسم رها شد. نور برای من همان رهایی از قید و بندها و سیاهی است. امیدوارم که روزی بالاترین روشنی و نور را که تکه های خودم هست در نقاشی هایم بتوانم نشان دهم.
در کارهایت دنبال شخصیت خودت می گردی یا به عبارتی خودت را نقاشی می کنی؟ دنبال چه هستی؟
ـ با تعریفی که من درباره خودم و نقاشی دارم نقاش خودش را نقاشی می کند. روحش را و حرفش را به تصویر می کشد. و به راستی چه زیباست این تلفیق احساس و خود بر پاکی بوم سفید.
همانطور که قبلا هم اشاره شد من به دنبال نور حقیقی در قلب خودم به دور از همه تظاهرها، نامهربانیها، و تیرگی ها هستم.
کارهایت نه ناتورالیستی است نه رئالیستی صرف، بلکه تا حدودی انتزاعی و سوررئالیستی و ادغامی از همه اینهاست، خودت چه تعریفی داری؟ چرا اینقدر حسی کار می کنی؟
ـ البته شما با قسمت دوم همین سئوال جواب مرا گفتید، من زیاد در قید و بند سبک نیستم، البته که به عنوان یک نقاش با همه سبکها آشنایی دارم و در طی هفده سال تجربه هایم در عرصه ی هنر، همه سبکها را امتحان کرده ام تا سبک خودم را پیدا کنم و در نهایت همان شد، سبک من کاملا حسی است و ریشه اش از جانم بیرون می آید. همانطور که می دانید من دو گروه کار دارم. همین نقاشی هایم هستند که دیدید که کاملا حسی است و دوم نقاشیخط هایم که کاملا انتزاعی هستند هر چند ریشه هایش در شعر و گذشته من است.
بهارجان چه اشخاصی تاثیر مستقیم روی شخصیت و کار شما داشتند و دارند؟ آیا برای سبک ایجاد کردن یا خود بودن یا خود را پیدا کردن افرادی حضور داشتند و یا دارند؟
ـ همانطور که گفتم پدرم بالاترین تاثیر را روی سرنوشت من، روی هنر و زندگی ام داشتند. من همیشه سپاسگزار او هستم. پدرم مرا با هنر آشنا کرد و مادرم به من گذشت و ایثار را یاد داد. ولی از زمانی که خودم را شناختم از کوچکترین رفتار مثبت اطرافیانم تاثیر گرفتم. من همیشه از خوبان یاد می گیرم. مثل شما که مهربان هستید و من امیدوارم بتوانم این مهربانی را کامل از شما یاد بگیرم. در پیدا کردن خود باید بگویم من انسانی هستم که کتاب در من اثر زیادی دارد. من به خواندن زندگینامه های افراد موفق و بزرگ علاقه زیادی دارم. من از مولانا شروع کردم و شاگرد کلاس مثنوی شدم و آن را زندگی کردم و در مسیرم بودا را شناختم و روزنه های بیداری پیدا شد. نقاشی های نور من تمام دریافت های من از خودم و از اطرافم با توجه به مولانا و بوداست. آنقدر بودا را دوست دارم که دلم می خواست تغییر اسم بدهم یا شاعر باشم که تخلصم را “بودا” انتخاب کنم. ولی مهمترین و بالاترین استاد هنری من ایران دَرّودی است. کسی که حتی یک خط پیش او نکشیدم ولی از وجود او بود که نقاشی را درک کردم و فهمیدم وظیفه نقاش چیست دوستی و مهربانی اوست که می توانم از او یاد بگیرم و او با دست و دلبازی تمام همه خوبیهایش را در اختیارم می گذارد. او را بالاترین شانس زندگیم می دانم. همیشه از بودنش خوشحالم حتی وقتی پیشش هستم و چای می نوشیم باز از او یاد می گیرم. از من خواسته تا راهش را ادامه دهم و نمی دانم چقدر در این راه سخت موفق خواهم بود چون راه الگو و استادی چون ایران درودی که به نظر من نقاشی است جهانی را ادامه دادن بسیار مشکل است ولی دعای او پشت من است.
دوست داری تا کجا ادامه بدهی و به کجا برسی و نهایتا کجا می خواهی گمگشته درونت را پیدا کنی؟
ـ من هنوز در آغازم، هر چند که احساس می کنم پیر شده ام، البته پیری نه به معنی جسمانی آن. و سی سالگی برای من شروع مجددی خواهد بود با تجربه های زیاد که هر چقدر راه را برایم هموارتر می کند، اما حضورم را متعهدتر و سخت تر می بینم. چون وظایف هنرمند در مقابل جامعه اش بسیار سخت است.
من پیوسته کارم را ادامه می دهم و در مسیر است که پیدایی و بیداری خودش را نشان می دهد. در حال حاضر که مشغول تحصیل هستم و اهداف زیادی برای شاگردانم دارم چون آموزش نقش مهمی در انتقال هنر و یادگیری بیشتر هنرمند دارد. من برای شاگردانم از کوچکترین که هشت ساله است تا بزرگترین که شصت ساله است شخصیتی مستقل قائل هستم و هیچ چیز را از آنها دریغ نمی کنم و بیشتر مواقع مشاوری هستم در پیدا کردن خود هنری آنها.
بهار جان کدام نقاش و چه سبکی مورد علاقه شماست یا حداقل تحت تاثیر او قرار گرفته ای؟
ـ همانطور که قبلا هم گفتم ایران درودی نقاش مورد علاقه من است. من در نقاشی هایم راه او را ادامه خواهم داد. هر چند مستقل از او و دیدگاهش هستم ولی خوشحالم چنین الگویی دارم. در نقاشیخط هایم از نقاشان انتزاعی نیویورک تاثیر گرفته ام. آنها را نزدیک به کارم می بینم، ولی یکی دیگر از استادانی که همیشه الگوی بسیار خوبی ست برای من Dale Chihuly است. او کار شیشه می کند.
بهارجان، هر شخصی یا بهتر بگویم هر هنرمندی خودش را ممکن است شبیه چیزی یا درون چیزی خودش را ببیند (مثلا من خودم را در مرمر می بینم که با آن همه نقش و نگار است) بهار جان شما چطور؟
ـ من خودم را پروانه می بینم و در دوره ای در کارهایم پروانه را به جای خودم در نقاشی هایم می کشیدم.
در پایان بهار جان باید بگویم کارهایت سراسر احساس، لطافت، رنگ و نور هستند. خوشحالم روز تولد سی سالگی ات با تو مصاحبه کردم به تو تبریک می گویم چو هر چه که هستی خودت هستی من “بهارجان” را در کارهایت می بینم و به این احساس و از خود گذشتگی تبریک می گویم.
ـ من هم در آخر از شما که برای من وقت گذاشتید تشکر می کنم امیدوارم بتوانم جبران کنم. از همه کسانی که همیشه همراه من بودند و هستند نهایت تشکر را دارم.