دیوان سالاری سنگدل

بسیاری از انسان های آواره مجبورند به صورت غیرقانونی و با مایه گذاشتن از جان خود از مرزهای ملی بگذرند و درکشور همسایه به صورت غیرقانونی زندگی کنند. آنان گاهی ناگزیرند نام خود را عوض کنند و هویتشان را پنهان نگه دارند. همه جا باید دروغ بگویند و چنان بنمایند که راست گفته اند. تو باید به همه بگویی “نه” چرا که اغلب گفتن “آری” مانند خنجری است که به چانه ات فرو می رود. در این مرحله باید با قاچاقچیان جوراجور سر و کله بزنی که برخی هموطن خود تو هستند و به نام کمک به هموطن ترا فریب می دهند و گاهی اهل کشور محل اقامت تواند که در لباس مساعدت تمام پول هایت را می گیرند. وای به روزی که تو زن تنهایی باشی که چند برابر آسیب پذیرتری. من خود درکانادا به زنان پناهنده ای کمک کرده ام که در کشور همسایه مورد تجاوز قرار گرفته و حتی بر اثر این تجاوز باردار شده اند و بعداً نمی دانستند که با نوزاد حاصل از تجاوز چکارکنند.

طرح از مانا نیستانی

اگر پناه جویی خوش شانس باشد و به یکی از کشورهای غربی فرار کند و یا توسط مأموران بی تفاوت سازمان ملل بعد از بارها مراجعه وگرفتن وکیل در یکی از کشورهای غربی اسکان داده شود، دور دوم تشریفات پناهندگی آغاز می شود. در اینجا نیز انسان آواره یک مهمان ناخوانده است. وزارت مهاجرت یا وزارت کشور که مأمور رسیدگی به تقاضای پناهندگی است نه به مشکلات فردی و خانوادگی پناه جو کار دارد و نه عجله ای برای تصمیم گیری در رابطه با تقاضای پناهندگی فرد. علاوه بر این پس از فروپاشیدن دیوار برلین کشورهای مختلف غربی دیوارهای بس سهمگین تری در برابر تحرک انسان هایی که به پناهندگی سیاسی نیاز دارند کشیده اند. دنیای غرب به سرعت به صورت جهانی بسته برای پناه جویان درمی آید. بسیاری از کشورهای جهان از حقوق بشر دم می زنند، لیکن در کمتر کشوری است که بتوان پیوندی بین حقوق بشر و مساله ی پناهندگی و مهاجرت پیدا کرد.

 

نزدیک به ۵۰ سال از قبول اعلامیه ی جهانی حقوق بشر توسط مجمع عمومی سازمان ملل متحد می گذرد. از آن زمان تا به حال جامعه ی بین المللی پیشرفت قابل توجهی در زمینه ی حقوق سیاسی و مدنی کرده است، لیکن دولت ها هنوز نتوانسته اند حتی در رابطه با حق تحرک آزادانه ی انسان ها بر روی این سیاره ی خاکی سخن بگویند. در جهان امروز سرمایه آزاد است که به هرکجا که بخواهد برود. ثروتمندان و صاحبان سرمایه نیز می توانند در یک دهکده ی جهانی به هر جا که می خواهند سفرکنند. برای آوارگان سیاسی بر عکس  انتخابی جز سوختن و ساختن باقی نمانده است. قوانین پناهندگی در سطح جهانی روزبه روز سخت تر می شود و کمیساریای ملل متحد برای آوارگان (۱۷) سال به سال ضعیف تر می شود و بحران زده تر. متقاضیان پناهندگی و مهاجرت، درکشورهای به اصطلاح میزبان، با نظامی روبرویند که گویی قلبی از سنگ دارد. به قول فریدون مشیری: نگاه کن/ نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ….(۱۸)

 

برزخ شکنجه و شکنجه برزخ

برزخ در کتاب های دینی جایگاهی یا وضعیتی است بین بهشت و جهنم که در آن فرد به سرگردانی و بلاتکلیفی ابدی محکوم شده است و همواره بین بیم و امید زندگی می کند. هندوها، سیک ها وجین ها و بودایی ها به تناسخ باور دارند. از دیدگاه آنان روح در یک چرخه ی پایان ناپذیر، نامشخص و غیرقابل پیش بینی تولد، مرگ و حلول دوباره در اجسام گوناگون گرفتار است که ممکن است بسان یک چرخ گردان بی وقفه ادامه یابد. این حالت برزخ تا زمانی که روح به نیروانا یا روشنگری دست یابد چه بسا میلیون ها سال به طول انجامد. در تورات برزخ را می توانیم در داستان یونس بازیابیم که سه شبانه روز در شکم ماهی بین مرگ و زندگی دست و پا زد. دانته درکمدی الهی دیدگاه کاتولیکی برزخ را به معرض نمایش گذاشته است. آنان که کاملاً از گناه پالوده نشده اند و یا به اندازه ی کافی عقوبت ندیده اند در این حالت بلاتکلیفی قرار خواهند گرفت. طبق احادیث اسلامی روز بازخواست، آدمیان بایستی در یک صف طولانی منتظر بازپس دادن حساب ثواب و گناه دنیوی خویش بمانند. این روز معادل پنجاه هزار سال زمین است. قرآن شکنجه روحی انسان ها را، چه گناهکار و چه بی گناه، در این روز پایان ناپذیر چنین توصیف کرده است:

“و آن زمانی است که خورشید تاریک می شود؛ ستارگان خاموش می گردند؛ کوه ها از هم فرو می پاشند؛ دریاها خشک می شوند و نامه اعمال انسان گشوده می شود” (۱۹)

 

برزخ مستتر در ادیان گوناگون در واقع بازتابی است از واقعیت زندگی انسان بیگانه و ازخود بیگانه در سرتاسرجهان و در درازنای تاریخ. این بدان معنی است که بشریت در همه ی زمان ها و مکان ها از قرارگرفتن در برزخ رنج برده و همواره امید داشته است که به نوعی از این حالت سرگردانی بدر آید.

شکنجه گران تحت رژیم های ستم پیشه همیشه این تجربه ی تلخ زندگی انسانی را به عنوان وسیله ای برای تشدید شکنجه های خویش مورد سوءاستفاده قرار داده اند. جبـاران ستم پیشه و شکنجه گران جوراجورشان همواره با در برزخ قرار دادن قربانیان خویش شکنجه آنان را جانکاه تر نموده اند به طوری که می توان گفت در برزخ قرار دادن خود نوعی شکنجه است. مثلاً در زمان شاه و همچنین در جمهوری اسلامی ایران شکنجه گران قبل از شکنجه کردن قربانی خویش او را مدت ها جلو اتاق شکنجه نگه می داشتند تا صدای ضجه انسان تحت شکنجه را بشنوند و مقاومت شان را درهم بشکنند. گاهی انسان ها را برای شکنجه شدن با چشم های بسته در صفوف طولانی قرار می دهند. در جمهوری اسلامی شب و روز قربانی شکنجه در تاریکی مطلق با چشم و گاهی دستبند و پای بند می گذرد. برخی از قربانیان شکنجه که هم اکنون، به خاطر درمان و توان بخشی خویش، زیر پوشش خدمات مرکز ما هستند تجربه زندانی شدن در گاودانی و یا صندوق های دربسته ای مانند قبر را از سرگذرانیده اند. آنان را درکاسکت های دربسته هفته های متمادی بین مرگ و زندگی زندانی کرده اند. برخی از یاری جویان مرکز ما را بارها اعدام مصنوعی کرده اند. این یکی از هولناک ترین برزخ هایی است که ممکن است برای یک انسان اتفاق بیفتد زیرا به بهم خوردن در سلولش فرد فکر می کند که او را مجدد برای کشتن می برند. (۲۰)

جلادان خون آلوده دهان بشریت گاهی فرد را مدت ها بلاتکلیف با یا بی حکم محکومیت در زندان نگه می دارند. اصطلاح اعدام یا حبس تعلیقی از دست پخت های جمهوری اسلامی برای استفاده از رنج جانکاه برزخ برای تشدید شکنجه توسط یک رژیم بنیادگرای دینی است. اتفاق افتاده است که رژیم قربانی خود را مدت ها پس ازگذرانیدن دوران محکومیتش در زندان نگه داشته و بعد او را به جوخه ی اعدام سپرده است. نمونه ی دیگر استفاده از برزخ برای درهم شکستن قربانی نگاه داشتن او برای مدت های طولانی در سلول های مرگ است. رژیم جمهوری اسلامی با ندادن هیچگونه آگاهی به خانواده های زندانی در مورد زنده بودن یا نبودن عزیزانشان، همواره خانواده ها را نیز در زجز جانکاه برزخ قرار داده است.

انسان شکنجه دیده ای که چند نوع برزخ را در دوران شکنجه تحمل کرده است با فرار از زادگاه و ترک ناگزیر خانه و کاشانه به نوع دیگری دچار برزخ می شود. پناهجو گاهی به مدت چندین سال در کشور همسایه به صورت غیر قانونی و بدون آنکه حتی به عنوان پناهنده به رسمیت شناخته شود، در عالم برزخ زندگی می کند. اگر خوش اقبال باشد و دفتر سازمان ملل او را به رسمیت بشناسد، برزخ دیگری آغاز می شود. او نمی داند چه وقت او را به یک کشور امن منتقل می کنند و آیا هرگز اسکان مجدد او صورت خواهد پذیرفت. برخی از کشورها، از جمله ترکیه، حتی آن زمان که فرد رسماً به عنوان پناهنده زیر پوشش سازمان ملل شناخته شده، از خروج او ممانعت به عمل می آورند. بسیار پیش آمده است که حتی پناهنده ی قبول شده را از مناطق مرزی (که عمداً برای عذاب بیشتر پناهجویان برایشان انتخاب کرده اند) به ایران بازگردانیده اند. اگر بین ده ها پناهنده، زن یا مردی شانس بیاورد که به یکی از کشورهای غربی انتقال داده شود، بازهم زندگی برزخی دست از سر او برنخواهد داشت. این کشورها (از جمله کانادایی که من در آن زندگی می کنم) از نوعی وسواس بیمارگونه نسبت به تروریسم و خرابکاری رنج می برند. پس از واقعه تروریستی ۱۱ سپتامبر۲۰۰۱  این کشورها به کلیه ی خارجیان بخصوص کسانی که از خاورمیانه آمده اند به چشم تروریست نگاه می کنند. مقامات این کشورها به چنان جنونی در بین مردم دامن زده اند که گویی کشور توسط نیروهای مرموزی از کهکشانه ای ناشناخته تهدید می شود.

این پیش زمینه ی ذهنی باعث شده است که قوانین محدود کننده تر و شدیدتر علیه انسان های در تبعید از مجالس قانون گذاری خود بگذرانند و کاری کنند که مردم مرتباً برضد خارجیان موضع بگیرند و مأموران رسمی با انسان های آواره از در دشمنی درآیند. همه ی اینها فرد را در مسیر اسکان دادن خود در جامعه ی تازه و ساختن لانه ای در بی درکجا در برزخ قرار می دهد. من با بیش از ده ها قربانی شنکجه سر وکارداشته و دارم که برخی از آنان هنوز پس از نوزده سال زندگی در برزخ از هیچگونه موقعیت رسمی مهاجرتی برخوردار نیستند. چنین وضعیتی داغ های جسمی و روانی انسان شکنجه دیده را تازه می کند و اورا دچارانواع و اقسام پریشانی های گاه درمان ناپذیرمی سازد. نیما یوشیج، پیشگام شعر نو فارسی، چقدر مناسبت زبان حال این آوارگان در برزخ را توصیف کرده است:

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را/  تا برآرم از سینه ی پردرد خود بیرون/ تیرهای زخم را پرخون

 

بیگانگی و از خود بیگانگی

جوامع بشری به طور عام و جوامع غربی به  صورت خاص باید راه درازی را طی کنند که از تبعیض و نژاد پرستی رهایی یابند. در یک جامعه نژادپرست و متنفر از خارجی، انسان تبعیدی همه جا اجنبی و مهمان ناخوانده به حساب می آید. او باید جابجا خود را اثبات کند. در حوزه ی شغل آخرین کسی است که استخدام می شود و چون اخراج پیش آید او را قبل از همه اخراج می کنند. او نه تنها در شمار ارتش ذخیره ی بیکاران است که باید با مزدی بخور و نمیر و تبعیض آمیز به سخت ترین کارها دست زند، بلکه همیشه او را به صورت سپر بلای جامعه و بام کوتاه کس و ناکس درمی آورند و همه ی نارسایی های اجتماعی و فرهنگی را به او نسبت می دهند.

انسان آواره ای که در غربت همگان او را و توانش را نفی می کنند گاهی خود را نیز نفی می سازد و از خویشتن خویش بیگانه می شود. زبان انسان آواره نا آشناست. سخنانش نا مفهوم و آرمان هایش خیال بافانه و غیرمرسوم است. از تظاهرات روانی بیگانگی و ازخود بیگانگی عقده ی خود کم بینی یا خود بزرگ بینی است. آْنگاه که همه جا ترا نفی می کنند، چه بسا اتفاق بیفتد که تو نیز خود و ملیت خویش را نفی نمایی.

از نمودهای دیگر ازخود بیگانگی عقده ی خود بزرگ بینی است. در چنین حالتی انسان آواره برای جبران نارسایی خود جامعه ی میزبان و فرهنگ آن را نفی می کند، به سنت و مذهب آباء و اجدادی می چسبد و مثلاً “فرهنگ والای بومی”  خود را در برابر “فرهنگ پوسیده ی غرب” قرار می دهد. با برخی از آوارگان شکنجه دیده ای برخورد داشته ام که با شرح شکنجه و مقاومت های جانانه خود و رفقای شان، “راحت طلبان برج عاج نشین غرب” را تحقیرکرده اند. چنین دیدگاهی فرد را از جنبه های مترقی فرهنگ جامعه ای که در آن زندگی می کنند و دستاوردهای آن محروم می سازد و او را از اتحاد با نیروهای مترقی و بشردوست جامعه ی میزان بازمی دارد.

 

بحران هویت

بیگانگی و از خود بیگانگی ممکن است به جایی برسد که رشته را به طورکلی از دست انسان آواره به در ببرد تا جایی که او نداند کیست و چکاره است و به قول معروف قطارش از خط خارجی شود. در این حالت می گویند فرد به بحران هویت دچار شده است. در این رابطه واشنگتن آیروینگ، مؤلف آمریکایی، در اثری که به سال ۱۸۱۹ به رشته ی تحریر درآورده است، می نویسد:

“خدا می داند. من خودم نیستم. من کس دیگری هستم. این منم؟ نه. کسی پا درکفش من کرده است… من عوض شدم و نمی توانم بگویم که هستم و اسمم چیست.” (۲۱)

لویی کارول در اثر جاودانه خود “آلیس در سرزمین عجایب” ضمن عرضه داشتن مفهومی مشابه، حال روز یک انسان تبعیدی بحران زده را به نمایش می گذارد. (۲۲)

این بحران هویت ممکن است انسان آواره ـ بویژه آنکه تجربه ی دردناک و غیرانسانی شکنجه را از سرگذرانیده است ـ به جایی بکشاند که فرد از سایه ی خودش بترسد و به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد نکند.

ادواردو گالیانو، نویسنده تبعیدی آمریکای لاتین، در نوشته ی خود به نام “روزهای منگ” با هنرمندی بحران هویت را ترسیم کرده است:

“درآن روزها، روزهای بدون آفتاب، شب های بدون ماه، هیچ جایی به من تعلق ندارد و من خود را هیچ چیز و هیچ کس باز نمی شناسم….” (۲۳)

یکی از نمودهای بحران هویت این است که انسان آواره که در غربت توقع یاری از هموطن اش دارد، آنگاه که بدی  بیند سرخورده شود، به راه میان بر دست زند، هویت ملی خود را نفی نماید و خود را فراتر از جامعه ای تصور کند که از آن برخاسته است. در چنین حالتی او همه ی هموطنان خود را به یک چوب می راند. من خود با بسیاری از تبعیدیان شکنجه دیده، ایرانی و غیرایرانی، برخورد داشته ام که با خوشحالی اعلام کرده اند که با هیچ کس از زادگاه خود رابطه ای ندارند. روزی به یکی از یاری جویان آفریقایی مرکز پشتیبانی از قربانیان شکنجه پیشنهاد کردم که او را برای دریافت خدمات تکمیلی به یکی از نهادهای هموطن اش معرفی کنم. او از این اندیشه چنان برآشفته شد که تا چند روز رابطه اش را با مرکز قطع کرد.

متاسفانه این گرایش را در بین یاری جویان ایرانی مرکز بیشتر مشاهده کرده ام. چنین دیدگاهی برای همه ی کسانی که به قربانی شکنجه یاری می رسانند قابل درک است. انسان شکنجه دیده، مانند مارگزیده ای که از ریسمان می ترسد، گاه به همه بی اعتماد می شود. لیکن این بیگانگی و تعمیم برای انسان آواره سمی کشنده است. او با ایجاد سد سکندری بین خود و انسان هم زبان و هم دردش، به دست خود خویش را از خوراک فرهنگی، عاطفی و انسانی که مانند آب و هوا بدان نیاز دارد محروم می سازد. این بحران هویت انسان آواره را در تنهایی وحشتناکی قرار می دهد که خود علت و معلول فشارهای روانی دوران تبعید است.

بحران هویت و فشارهای تبعید ممکن است باعث شود که آواره ی شکنجه دیده شور زندگی را از دست بدهد، از خود جوشی بیفتد، دلمرده و افسرده شود ـ نوعی مرگ معنوی.

 

از آنجا که بقا اساسی ترین قانون زندگی است، انسان شکنجه دیده تلاش می کند که گونه ای از مکانیسم دفاعی را برای ادامه ی پیدا کند. تنهایی گاهی با فعالیت های مثبت پرمی شود، لیکن اغلب جانشین های عجیب و غریب و گاه مخرب برای آن پیدا می شود. در بهترین حالت فرد خود را از جامعه منزوی می سازد و در بدترین حالت فرد بحران زده تا خرخره مشروب الکلی می نوشد یا تا مرز مرگ  به مواد مخدر پناه می برد.

من خود شاهد مرگ یکی از یاری جویان خود بودم که بر اثر افراط در استعمال مواد مخدره نیمروز جسدش را در اتاقش یافتند.

تبعید و زندگی خانوادگی

ناگزیر بودن تبعید و آوارگی اغلب باعث جدایی خانواده ها و چند پاره شدن زندگی خانوادگی می شود. انسان آواره، بویژه آنکه از شکنجه جان بدر برده است، برای حفظ جان خود، اغلب به اصرار خانواده، همه چیز از جمله عزیزانش را پشت سر می گذارد و به سوی سرنوشتی نامعلوم فرار می کند. تا کی مگر بهم رسد این تخته پاره ها. اگر فرد خوش شانس باشد و پس از سالی چند در یکی از کشورهای غربی به عنوان پناهنده قبول شود تازه باید چند سال دیگر صبر کند تا چنانچه واجد شرایط باشد زن و فرزندان خود را قانوناً نزد خود بیاورد. کمتر کشوری است که برادر و خواهر و دیگر بستگان نزدیک انسان تبعیدی را به عنوان اعضای خانواده ی او به رسمیت بشناسد و برای آنان برای دیدار او ویزا صادر کند. به این ترتیب انسان آواره تا پایان عمر از نوعی جدایی خانوادگی رنج می برد.

فراوان دیده ام که اتحاد خانوادگی در غربت، به دنبال سال ها جدایی، مشکل آفرین شده است. جدائی طولانی باعث می شود که هر بخش از خانواده فرهنگ و ارزش های متفاوتی را با خود حمل کنند و چون پیوند مجددشان برقرار شود نتوانند با هم کنار آیند.

شرایط تبعید نقش مادی  مرد را به عنوان رئیس خانواده از بین می برد. البته این زمینه ی مادی در ایران هم به سبب فشارهای زندگی اقتصادی از بین رفته است. زن و مرد هر دو باید کارکنند و بار زندگی را بر دوش بکشند. لیکن در ایران زمینه ی حقوق و سنتی تسلط مرد بر زن شدیداً مقاومت می کند و یکی از علل فشار علیه زنان این دوگانگی اقتصادی و حقوقی است. نابرابری و تبعیض علیه زنان چیزی است که نه تنها ازجنبه تاریخی و شرایط مادی جهان امروز نابهنگام است، بلکه وضعیت عینی جامعه ی ایران نیز بر آن داغ باطل فروکوبیده است. حفظ این پدیده ی نابهنگام در ایران منشاء فشار، دیکتاتوری و ستم چندگانه علیه زنان شده است.

در شرایط تبعید ـ بویژه در کشورهای غربی ـ زمینه ی حقوقی تسلط مرد بر زن نیز از بین رفته است و زمینه های سنتی آن تضعیف شده است. در تبعید زنان ضرورتاً یک سلسله وظایف تازه را پذیرا می شوند. زنان تبعیدی می توانند با نهادهای مدافع حقوق زنان ارتباط پیدا کنند. قوانین موجود اغلب از زنان حمایت می کنند و زن از لحاظ اقتصادی الزاماً به مرد وابسته نیست. همه ی اینها می تواند زمینه ساز حرکتی به سوی دموکراسی خانوادگی باشد، لیکن شرایط ذهنی آدم ها ـ بخصوص مردان ـ اجازه ی چنین حرکتی را نمی دهد. این عدم انعطاف به خشونت خانوادگی و جدایی های دردناک خانواده های تبعیدی دامن می زند.

 

بخش چهارم و پایانی با عنوان “کودکان در تبعید” را در شماره آینده بخوانید.

 

پانویس ها:

۱۷ـ فریدون مشیری، “بیا، زسنگ بپرسیم” درکتاب ازخاموشی، تهران ۱۳۵۶

۱۸ـ قرآن، سوره التکویر(۸۱) آیه های ۱ تا ۱۴.

۱۹ـ جهت آگاهی جامع از تأثیر دربرزخ قرارگرفتن برروان تبعیدی شکنجه دیده رجوع شود به سه فصل اخر کتاب مندرج درپاورقی شماره ی ۴.

۲۰. Washington Irving, Rip Van Winkle, Philadelphia: D. McKay, 1921.

خواننده ی علاقمند می تواند کل این کتاب پرمغز را در پایگاه اینترنتی ذیل بخواند:

www.islandmm.com

۲۱. Lewis Carroll, Alice’s Adventures in Wonderland and Through the Looking-Glass, Puffin Books, London 1997, pp. 14-15.

۲۲. Eduardo Galeano, The Book of Embraces, translated by Cedric Belfrage with Mark Schafer, published by W.W. Norton & Company, 1992, p. 171.

۲۳. The Child in Vinayak Krishna Gokak, ed., The Golden Treasury of Indo-Anglian Poetry 1828-1965, (New Delhi: Sahitya Akademi, 1970): 57-58.

بخش دوم این مطلب را اینجا بخوانید