۱۴ فوریه ـ ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

در زمانی که می خواهم یک انسان جهانی باشم فارغ از هرگونه رنگ، نژاد و ملیت، به درشتی حس می کنم که فقط به عنوان یک ایرانی به من نگریسته می شود. آن هم نه یک ایرانی با زمینه هایی غنی از شعر، مقاومت و صلح دوستی، بلکه به عنوان ملتی با چهره ای خشونت آمیز و عقب گرا که یک بار سنگین بی اعتمادی با خودش به همراه دارد. این بی اعتمادی ریشه دار در تاریخی ریشه دار مستتر است. نمایشنامه ام ـ باترفلای این اندیشه خفته در انسان غربی امروز را از ابهام به در آورد. شاید دیوید هنری هوانگِ نمایشنامه نویس، دریافت عمیق و همه جانبۀ ادوارد سعید از اوریانتالیسم را با تجربه ی “دیگری بودن” تلفیق داده است تا تضادهای نهانی و شکاف بین شرق و غرب را آنالیزه کند. اندیشه های خفته در نمایشنامه، مرا به نکات ریزی در زندگی در آمریکا و دوستی هایم با غربیان حساس کرد.

کاش من هرگز این گونه ریزبین نبودم تا هستی را بر خود بدین گونه حرام کنم! همیشه می توان اندیشه هایی جانبدار را به اندیشه هایی کاملاً مغایر با موجودیت اصلی اش تبدیل کرد… چرا شعر حافظ همیشه فراموشم می شود که:

“سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش”

“سخت کوش” یا “سخت گیر”؟

هر کدام که باشد باید بیاموزم که زندگی را آسان بگیرم.

روز دوشنبه در کلاس استادمان آرتور پانیو خوش گذشت. فکر نمی کردم برای مدتی کوتاه اندوهم را فراموش کنم. اما فراموش کردم. چون توجه فراوان آرتور به موجودیت انسانی ام به من حس موجودیت داد. قرار بود همه کلاس فیلم “هانا و خواهرانش” را از وودی آلن ببینیم و درباره اش بحث کنیم. دیدن فیلم های روشنفکرانه با موضوعاتی مدرن و با درونمایه های پیچیده، با دانشجویانی که همگی رشته ی تحصیلی شان مهندسی الکترونیک، ریاضیات یا اقتصاد و غیره است، تجربه ی لذت بخشی نیست و بویژه که همه از کشورهای تایوان و چین و ویتنام آمده اند. دانشجویان به عناصر زیرین و چالشگرانه چنین فیلم هایی بی اعتنا هستند و در حقیقت از حوزه ی تجارب زندگیشان فاصله دارد. به همین دلیل من در این کلاس به شدت احساس تنهایی می کنم. تنها کسی که می توانم به راحتی با او به گفتگو بپردازم، آرتور است!

روز سه شنبه تصور کار کردن در محیط بیروح کتابخانه مرا در رخوتی مرگزا فرو برد. تصور شهر خاموش و گنگ و سرد، پرسه زدن در خیابان ها، خمیازه کشیدن در لحظات بیهوده و گذرنده، بغض های در گلو، و گریه های پنهانی مرا به دنیای خواب و فراموشی رهسپار کرد.

هیچ چیز مرا به برخاستن و جنبش دعوت نمی کند. حتی کتاب خاطرات آنائیس نین!!… از زمانی که آنائیس از رفاه و تلون های مالی اش صحبت می کند، از این که کلفت دارد، به رقص های شبانه می رود، اسب سواری می کند و به هر کجا که دلش می خواهد سفر می کند، بین من و او فاصله های عمیق افتاده است. طبیعی است که من نه در گذشته و نه در زمان حال هرگز نتوانسته ام آرامش خیال داشته باشم و بگویم حتی کوچکترین چیزها را آسان به دست آورده ام. و حالا… بر سر همه ی از دست دادن هایم، بُعد “ایرانی بودنم” هم به آن ها اضافه شده و برای این بُعد مرتباً باید توضیح بدهم و نگاه های مشکوکانه را تحمل کنم!

وقتی که کتابچه خاطراتی را که سیمستر گذشته برای کلاس فیلیپه نوشته بودم دوباره خوانی می کردم، دیدم چقدر در موقع نوشتن خلاق بوده ام. انباشته بوده ام از افکار تازه و تداعی خاطره ها…

چقدر تهی ام امروز از همه چیز…

امروز روز والنتاین است، وقتی که از خانه بیرون آمدم، در هوای یخبندان برف می بارید. به یونیون رفتم تا دو شعر را برای کلاس کارول تمام کنم. شعرهایم زورکی بودند چون در حس خالص خلاء بودم. در اواسط شعر دومم بودم که آرتور به طرفم آمد. حس کردم یکباره سرخ شدم. هیچ نمی فهمیدم چرا… آیا ناخودآگاهانه می خواستم تهی بودنم را بپوشانم و تظاهر کنم که فوران خون به تن بی وزنم حجم می دهد؟ او هم کمی سرخ شد. من می دانم که سرخ شدنم اعتماد به نفس او را بالا می برد چرا که از روحیاتش پیداست که او هم در چنگولۀ نومیدی دست و پا می زند.

پرسید: برای کدام کلاس داری شعر می نویسی؟

گفتم: برای کلاس کارول.

گفت: در کلاس می بینمت.

از آن جائی که آرتور جوان و کم تجربه است، همه ی بچه های کلاس متوجه شده اند که او توی نخم است. هر چند او کسی نیست که بشود در مورد مسایل جدی با او بحث های عمیق داشت، اما چهره ی مهربان و صمیمی اش به من آرامش می دهد. و من به این آرامش نیاز دارم. کلاسمان با او مثل همیشه بدون چالشگری و آموختن گذشت. وقتی داشتم از کلاس بیرون می رفتم، صدایم زد. گفت:

می خواهم با تو حرف بزنم.

ایستادم.

منتظر ماند تا همه ی شاگردان کلاس را ترک کردند. در همین موقع دوستش وارد کلاس شد. دزدانه نگاهم کرد و خودش را به چیزی مشغول کرد.

آرتور گفت: تلفظ انگلیسی تو خیلی خوبست. حساب تو از بقیه شاگران کلاس جداست. تو اصلاً ناراحت نشو اگر من روی تلفظ شاگردان وقت صرف می کنم. چینی ها نمی توانند واژه های انگلیسی را  خوب تلفظ کنند.

پرسیدم: چه مشکلاتی در مکالمه ی من می بینی؟

گفت: تو همه چیزت خوبست. فقط یواش حرف می زنی!

گفتم: در موقع ادای کلام، کلمات خیلی سریع از ذهنم می گریزند و در لحظه فراموشم می شوند!

در همین موقع مرا به دوستش معرفی کرد. گفت: هم اتاقی من (…) اهل ونزوئلاست. و ازش خواسته بودم که اصلاً به کلاس من نیاید!

به خود گفتم: … اما چون فضول بود آمد!

گفتم: فکر کردم اهل ایالات متحده است!

این دومین بار بود که دوستش به کلاس ما می آمد. دفعه پیش خیره به من نگاه کرد. این بار خودش را به نفهمیدن زد. تظاهر کرد که به منظوری به کلاس نیامده است. که از این بابت خوشحال شدم. احتمالاً متوجه شده بود که از خیرگی نگاهش خوشم نیامده است. شاید هم آرتور از او ایراد گرفته است.

پرسیدم: آیا جمعه به دیدن فیلم Do the right things خواهی آمد؟

گفت: قرار بوده است به یک سخنرانی بروم. اما شاید آمدم…

دیدم کمی مکث می کند. و من از کلاس خارج شدم.

احساس خوبی داشتم. می توانستم رؤیاهای آرتور را متصور بشوم.

در کتابفروشی یک جنگ ادبی که توسط دانشجویان Writer’s workshop چاپ شده، خریداری کردم، به خاطر مصاحبه ای که با مارک کرده بودند و در آن به چاپ رسیده بود. مصاحبه نظرات آلبر کاموئی او را نشان می داد.

شب به دیدن تئاتر سه خواهر چخوف رفتم. چه فایده … از اول تا آخر تئاتر با اعصاب خراب به فکر این بودم که چه کسی مرا به خانه خواهد رساند! من همیشه در مورد رفتن به تئاتر مشکل داشته ام. چه در ایران چه در آمریکا… همیشه تنها بوده ام. همیشه به خاطر ساعات آن در شب … و همیشه به همین خاطر سینما را ترجیح می دادم چون همیشه، در هر زمانی از روز می توانستم به سینما بروم… اما تئاتر…. در ایران… به خاطر ناامنی یک زن تنها در شب…. با آن درندگان خیابانی در موقع سوار شدن تاکسی… و در آمریکا، در آیواسیتی به خاطر نبود اتوبوس و قطار… و حتماً، حتماً به خاطر درندگانی از نوع دیگر….

برف بسیار سنگینی باریده بود وقتی از سالن تئاتر بیرون آمدم در ساعت ۱۲ شب! و بعد از ساعت ۱۰ ـ ۵/۹ شب هیچ وسیله نقلیه ای در شهر موجود نیست ک مرا به خانه ام برساند. و من مجبورم از دانشجویان کمک بخواهم که در این زمینه مرا همراهی کنند. از جودی خواهش کردم. او و شوهرش با خوشرویی استقبال کردند. همین طور که شوهرش به آرامی می راند در کناره های جاده سولوق، ماشین های زیادی می دیدیم که از جاده منحرف شده و ماشین های پلیس در های وی ها، مایل به مایل ایستاده بودند. حالا باید وجدان درد را هم تحمل می کردم که اگر اتفاقی برای جودی و شوهرش بیفتد، من چطور می توانم بار این رخداد هنوز رخ داده نشده را از روی شانه هایم بردارم!!

دیروقت به خانه رسیدم! همیشه لذت دیدار نمایش برایم با شکنجه توأم بوده است!

به شیوه نمایشنامه های شکسپیر خواندم: آه … ای لذت پر از شکنجه ….

به هرحال ….

نمایشنامه ای از لیلیان آتلان Lilian Atlan  اواخر ماه فوریه به صحنه می آید. بیوگرافی آتلان را خواندم. حس می کنم نمایشش را خیلی خواهم پسندید. خودش هم اوائل ماه مارچ از فرانسه به آیواسیتی خواهد آمد و با ما به مدت یک هفته ورک شاپ خواهد داشت.