سعید جعفرزاده (همای) متولد ۱۳۵۸ در احمد سرگوراب شفت (در حومه فومن) به دنیا آمد و دوران کودکی و نوجوانی خود را در آنجا سپری کرد.
شماره ۱۲۰۲ ـ پنجشنبه ۶ نوامبر ۲۰۰۸
گفت وگوی شهروند با سعید جعفرزاده (همای) سرپرست و آوازخوان گروه "مستان"
سعید جعفرزاده (همای) متولد ۱۳۵۸ در احمد سرگوراب شفت (در حومه فومن) به دنیا آمد و دوران کودکی و نوجوانی خود را در آنجا سپری کرد.
او دیپلم خود را از هنرستان کمال الملک رشت گرفت و به سبب علاقه ی زیاد به موسیقی، در رشته شعر، آواز و آهنگ دانشگاه آزاد تهران قبول شد و با ساز تخصصی سه تار و پیانو تحصیلات خود را در دانشگاه به پایان رساند.
در زمینه ی هنر آواز، افتخار شاگردی اساتیدی همچون فریدون پوررضا، سید کمال الدین عباسی، هنگامه اخوان و کریم صالح عظیمی را دارد و نیز در شعر و ادبیات فارسی از محضر استادانی همچون دکتر علیقلی محمودی بختیاری، حبیب نبوی، محمود طیاری و دادبه بهره برده است.
در اندک زمانی، همای گیلانی توانست فعالیت های حرفه ای خود را در زمینه شعر، موسیقی و آواز بسط دهد و با موفقیت کنسرت هایی اجرا کند. از جمله اجرای کنسرت های موسیقی اصیل در دانشگاه های تهران، فردوسی، صنعتی شریف و همچنین در تالار وحدت، جشنواره فجر، کاخ نیاوران، کنسرت گیلان، فضای باز حوزه ی هنری و برگزاری تور کنسرت های امریکا و حال نیز در کانادا.
جمعه ۱۴ نوامبر ساعت ۸ شب در سالن باشکوه روی تامسون هال، همای به همراه جوانان هنرمند گروهش هنرنمایی خواهد کرد. این اولین حضور این گروه در کانادا و تورنتو است. گرچه به مدد تکنولوژی و حضور اینترنت و سی دی و دی وی دی، بسیاری با این گروه نه چندان پرسابقه به خوبی آشنا هستند و بویژه کنسرت نیاوران آن ها در گوگل و یوتیوب هزاران بیننده را در سراسر جهان مجذوب خود کرده است، اما برای آشنایی از نزدیک با گروه و بویژه "همای" بنیانگذار آن، گفت و گویمان را با او می خوانید:
شما یک سال از انقلاب جوان تر هستید، گمان همگان بر این بود که نسل بزرگ شده و پرورش یافته در دوران انقلاب چیزی جز این نسل عصیان کرده شود. چه شد که آدم های نسل شما، بویژه در عرصه های عمومی ــ می گویم عمومی زیرا مخالفت در زندگی عادی چندان دردسر آفرین نمی تواند باشد، اما در عرصه ی عمومی مبارزه کردن، زندگی در خانه ی شیشه ای است ــ چنین انتخابی کردند؟ از خودتان و از مسیری که شما را به عرصه ی هنر کشاند، بگویید.
ـ یک بخش از پرسش شما برمی گردد به استعداد و علاقه انسان، به کششی که آدم به هنر دارد، و بخش دیگرش مربوط می شود به شرایطی که هنرمند در آن به سر می برد.
از استعداد و علاقه بگویم که از اول و یا دوم ابتدایی بود که معلم ما به من می گفت، تو آخر زنگ بمان و برای بچه ها آواز بخوان، آن روزها آهنگ "عمله دسته دسته" تازه گل کرده بود و با طنزی که داشت مورد علاقه ی مردم بود و من هم آن را می خواندم.
وقتی وارد مدرسه ی راهنمایی شدم، مسابقه ای بود که در سطح مدارس و شهرستان و استان برگزار می شد و من همیشه در آن شرکت می کردم. ابتدا وارد کلاس های نقاشی و سرود شدم، زیرا من با نقاشی شروع کردم و البته همان زمان هم آواز می خواندم، سرودهای مدرسه را می خواندم. به دبیرستان که رفتم علاقه ام به هنر بیشتر شد و آرزو می کردم وارد هنرستان بشوم و هنر را حرفه ای پی بگیرم. البته در آن دوران ساز نمی زدم، تنها آواز می خواندم. از همان کودکی وقتی می دیدم در عروسی ها نوازندگان سنتور می نوازند، می رفتم از پشت مغازه های مکانیکی اتومبیل و موتور سیم کلاج هایی را که دور می انداختند برمی داشتم و بعد به تخته میخ می کردم و با این ساز خودساخته سنتور می نواختم.
در دوران دبیرستان و بعد که وارد هنرستان شدم کوشیدم در این مورد جدی تر شوم. به هنرستان کمال الملک رفتم که هنرستان نقاش
فضای آموزشی به گونه ای بود که آدم نمی توانست در رشته مورد علاقه خودش درس بخواند. به دلیل همین جو غلط آموزشی من دو سال در رشته کار و دانش درس خواندم، و هر چه اصرار کردم به مدیر مدرسه که می خواهم هنر بخوانم، می گفت نه، تو نباید هنر بخوانی. اگر هم می خواهی هنر بخوانی باید از دانشگاه شروع کنی، و بلافاصله می گفت، تو آخر جایت گوشه زندان خواهد بود. معتاد خواهی شد. گمان او و آدم های مانند از هنر و هنرمند اعتیاد و آوارگی بود. او حتی مانع من می شد که در مسابقه های هنری شرکت کنم، و به همین دلیل دو سال از عمر من تلف ندانم کاری مسئولان آموزشی منطقه شد. بعدها یکی از معلم هایم گفت، اگر بخواهم می توانم به هنرستان بروم، و در آن زمان چون سنم از سن قانونی بیشتر شده بود باید به مدرسه غیرانتفاعی (در حقیقت انتفاعی) می رفتم. برای همین مجبور بودم هم کار کنم و هم درس بخوانم. و در سه ماهه ی تابستان مجبور بودم سر زمین های مردم کشاورزی کنم و با زحمت بسیار شهریه هنرستان را می پرداختم.
خوشبختانه مدیر هنرستان و یکی از شرکای او مرا خیلی دوست داشتند. بخشی از شهریه را از من نمی گرفتند و در دو سال آخر وقتی متوجه شدند وضع مالی خانواده من خوب نیست از من شهریه نگرفتند. این دو تن به من خیلی کمک کردند که به سمت آرزوهایم هدایت شوم و من خود را مدیون این دو انسان می دانم، آقایان لایق و مرتاض. من امروز تنها هنرجوی آن هنرستان هستم که در رشته ی مورد علاقه ام موفق به کار حرفه ای شده ام. کنسرت رشت را به استادانم علی اکبر لایق و استاد محمدنقی مرتاض تقدیم کردم.
چه شد که به تهران آمدید؟
ـ آمدم که هنرم را حرفه ای پی بگیرم. وقتی به تهران آمدم دیگر در رشت فعالیت کرده و مطرح شده بودم، اما از آن موقعیتی که آرزو داشتم بسیار دور بودم. به همین دلیل به تهران آمدم. در تهران وارد پیش دانشگاهی شدم که شبیه کالج اینجاست، و رشته هنری مورد علاقه ام را ادامه دادم. وقتی می خواستم تهران بیایم پدرم می گفت، تهران نرو چون من قادر به کمک به تو نیستم. و من می گفتم شما لازم نیست خودتان را زیر فشار برای کمک به من قرار دهید، من خودم با این مشکل روبرو می شوم.
در تهران در ۷،۸ سال اول، زندگی واقعا سختی را گذراندم. شبهای بسیاری را زیر درخت کاجی در پارک لاله خوابیدم آن درخت هنوز هست و من گاهی به او سر می زنم. روی کارتن خوابیدم و رفتم هنرستان. سرانجام پیش دانشگاهی را تمام کردم. در همان دوره نقاشی می کردم و می فروختم که گذران زندگی ام بشود، اما شهرداری و اداره ی سد معبر اجازه نمی دادند که در خیابان بفروشم. مجبور شدم بروم کارگر ساختمان بشوم و بنای خوبی هم شدم، هنوز هم هستم، هم تمرین موسیقی می کردم و هم گچ کاری را به خوبی آموختم. بهتر است بگویم آن سختی ها درس های خوبی برای زندگی بودند. شاید بهترین کارهایی که کمتر مزاحم درس خواندنم می شدند، همان گچ کاری و دست فروشی بود. از سر کار می رفتم دانشگاه، در دوره ای که دست فروشی می کردم کلاس که شروع می شد بساط دست فروشی را جمع می کردم و در کیفی می گذاشتم و با خود به کلاس می بردم و از کلاس که برمی گشتم دوباره بساط پهن می کردم. این کار هم از منظر شهرداری غیرقانونی بود، و من در آن دو سال و نیم یا سه سالی که دست فروشی کردم بارها از ماموران شهرداری کتک خوردم، اما چاره ای جز ادامه این کار نداشتم. خوشبختانه درسم تمام شد آن هم با رتبه ی بسیار خوبی دانشکده موسیقی را تمام کردم. به شما بگویم که اول تئاتر قبول شدم، اما بعد انصراف دادم و موسیقی خواندم.
در این دوران سخت و تلخ با آدم های متفاوتی آشنا شدم، با همه جور آدمی زندگی کردم. تو دل مردم و جامعه بودم. میان کارگرها بودم، برای همین نیازهای جامعه را به درستی می دانستم، خودم با آن ها دست و پنجه نرم کرده بودم. حرف دل مردم را می فهمیدم، و نمی توانستم بی خیال از کنار گرفتاری های مردم بگذرم. در همان زمان در کلاسهای ادبی هم شرکت می کردم. قصدم هم نشان دادن هنرم بود. در انجمنهای ادبی به رایگان آواز می خواندم و یا شعرهایی را که سروده بودم می خواندم. استادان آن انجمن ها مرا در بهتر شدن سروده هایم یاری کردند، در همانجا هم بود که شعرهای خوب می شنیدم و می آموختم شعر خوب چیست.
از چامه سرایی های گروه مستان بگویید؟ شیوه ای که شما در چکامه (چامه) سرایی دارید با آنچه از این هنر هست توفیر دارد نظر خودتان در این ارتباط چیست؟
ـ چکامه (چامه) سرایی در زمانه ما از آثار عارف و شیدا شروع شد، که بیشتر تغزلی بود، بعدها امیر جاهد در شکل دهی و اهمیت ادبی چامه ها کوشید، اما آنچه جاهد هم انجام داد به فراموشی سپرده شد، اگر هم دیگران گاهی در این زمینه کار می کردند، چندان نمود بیرونی نداشت. من قصد کردم با کارهای تازه و به کمک ادبیات مدرن و با اتکا به ریشه های ادبیات کهن میهن مان پلی میان این دو در عرصه چکامه سرایی ایجاد کنم، از چامه سرایی های ما در کنسرت هایمان استقبال خیلی خوبی شد.
شما کنسرتی با نام "آوای مستان" در هفت شب در رشت داشتید که در آن کنسرت چند حادثه شیرین رخ می دهد، یکی از این حوادث کنسرت ۷ شبانه ی شما ماجرای گربه ای است که وارد جمعیت می شود و در حالی که جماعت را پریشان و آشفته می کند، شما ترانه ی محلی"پیشی پیشی" را فی البداهه اجرا می کنید که بسیار مورد استقبال جمعیت حاضر قرار می گیرد. واقعه ی دیگر آن شب حضور مادربزرگتان خانم "بمانی" و آوازخوانی اوست. از خود کنسرت ۷ شبه در رشت هم که ظاهرا نوعی رکورد شکنی در اجرای کنسرت های پیاپی است، یادی کنید.
ـ اولا هفت شب نبود، هشت شب بود. اول قرار بود ما سه شب کنسرت در استان گیلان داشته باشیم، در رشت در یک فضای باز که ۱۲۰۰ نفر را در خود جای می داد، اطراف محل اجرای کنسرت آپارتمانهایی بودند که اگر جماعتی را که از دریچه های آن آپارتمانها مهمان ما شده بودند هم حساب کنیم میزان حاضران بسیار بیشتر از رقم ۱۲۰۰ نفر بود. انگار در یک آمفی تئاتر چند طبقه داشتیم کنسرت می دادیم. دو شب از آن هشت شب را به بیماران سرطانی استان گیلان تقدیم کردیم. بگویم که قرار بود ما تنها سه شب در رشت کنسرت بدهیم، و این هم زمان بود با بازگشت ما از سفر آمریکا به ایران، دو هفته پس از آن سفر به رشت دعوت شدیم، و تنها ۱۵ روز پیش از کنسرت، فروش بلیت شروع شد و یک روزه بلیت های آن سه شب تمام شد. دامنه ی گله ی کسانی که بلیت گیرشان نیامده بود برگزارکنندگان را واداشت که چهار شب دیگر هم برنامه را ادامه دهند که در عمل پنج شب دیگر ادامه پیدا کرد. ما در میان آن هشت اجرا تنها یک شب را استراحت کردیم. حتی پس از آن هشت شب هم باز مردم اصرار به ادامه ی کنسرت داشتند که ارشاد آنجا مانع شد و ما نتوانستیم برنامه را ادامه دهیم.
ماجرای گربه و آن ترانه ی غوغابرانگیز چه بود؟
ـ داستان گربه اما برای خودش ماجرایی شد. بگویم که من آنجا آهنگ محلی هم می خواندم، و در یکی از همان شبها که داشتم آهنگ محلی اجرا می کردم، گربه ای از درخت پرید زیر دست و پای مردم و چون فضا باز بود مردم شروع کردند به فریاد کشیدن، و سرانجام گربه آمد از برابر سن فرار کرد و رفت بالای درخت، و از دیوار به بیرون گریخت. من که دیدم اوضاع برنامه کاملا به هم خورده است، در حالی که آهنگ محلی دیگری می خواندم، از فضایی که ایجاد شده بود استفاده کردم و به یاد آهنگی که مادرم در دوران کودکی برایم می خواند افتادم و اتفاقا قهرمان شعر گربه بود. شعری با مفاهیم سیاسی جدی، که از جمله این حرفها را در خود داشت، "گربه ی من رفت در خانه ی آقا ملا، برای اینکه شاید استخوانی بگیره، ملا استخوان را از گربه دریغ کرد، و گربه را با سنگ زد، و گربه رفت بالای درخت و … به ریش ملا، حالا ملا بدو، گربه بدو"، این آهنگ محلی قدیمی خیلی روی جماعت اثر کرد و همه را به هیجان آورد آنقدر که همه اظهار خوشحالی می کردند از اینکه گربه به میان جمعیت آمده بود.
و اما ماجرای "بمانی" مادربزرگ خوش آواز من. به شما بگویم که من برای اولین بار صدای زن را به صورت "آوای سلو" در ایران به صحنه بردم، مادربزرگم "بمانی" نزدیک به ۹۵ سال دارد و او به صحنه آمد و برای مردم هم رقصید و هم خواند و آن شب به شب بسیار خاطره انگیزی برای مردم تبدیل شد. پس از کنسرت موفق رشت دیگر به ما در ایران اجازه اجرای برنامه نمی دهند، اما نخواهند توانست ما را از شاد کردن مردم محروم کنند. ما هنرمندان مردمی هستیم و هیچکس نخواهد توانست جلوی ما را بگیرد. شما شک نکنید که ما آنها را وادار خواهیم کرد که به ما مجوز اجرای برنامه بدهند.
اولین کنسرتی که برگزار کردید کی و کجا بود؟ از نحوه ی استقبال از برنامه و شعر و موسیقی مستان در بار اول بگویید؟
ـ اولین کنسرت ما در سال ۱۳۸۴ در دانشکده علوم اجتماعی تهران با همکاری انجمن تالشان گیلان در تهران بود. و ما گروه مستان را با همکاری دوستم آقای اسفندیار شاهمیر تاسیس کرده بودیم. همان کسی که در کنسرت ها دف می زند. از همان زمان تصمیم گرفتیم، سبک متفاوتی از موسیقی ایرانی را ارائه دهیم، و از آنجا که تحصیلات آکادمیک در زمینه ادبیات و موسیقی داشتیم، هر دو بر این باور پافشردیم.
به دلیل تازگی کار کنسرت دانشکده علوم اجتماعی ما بسیار موفق شد و کسانی که در آن برنامه حضور داشتند به مبلغان کار ما در جامعه تبدیل شدند.
ترکیب جمعیتی برنامه اول چگونه بود؟
ـ ما کارمان را از همکاری دو جانبه با گروههای فرهنگی آغاز کردیم و کسانی که در برنامه ی اولین کنسرت ما حضور یافتند بیشتر آدمهای اهل فکر و فرهنگ بودند. در سه شبی که اولین برنامه های ما برگزار شد هر شب از ۳۰۰ تا ۵۰۰ نفر در کنسرت حضور یافتند.
برنامه ی دوم ما در تالار رودکی (وحدت) برگزار شد که این برنامه هم بسیار موفق بود. عوامل تالار رودکی که خیال می کردند ما یک گروه ناشناس هستیم به کارکنان تالار مرخصی داده بودند، در حالی که در شب کنسرت خیابان روبروی تالار هم بند آمده بود از جمعیتی که برای حضور در کنسرت گرد آمده بودند. کنسرت دیگرمان در فضای باز کاخ نیاوران برگزار شد، که هر شب جمعیتی حدود سه هزار نفر از کار ما استقبال کردند. که سی دی همان کار هم در سراسر جهان معروف شده است. کنسرت چهارم هم در تالار والت دیزنی که جایگاه بزرگان موسیقی دنیاست برگزار شد، و روزنامه لس آنجلس تایمز هم مقاله ای در ارتباط با هیجان و شوری که موسیقی ما برپا کرده بود و استقبالی که از ما شد نوشت.
در لس آنجلس صدها نفر پشت در ماندند و نتوانستند بلیت برنامه را تهیه کنند. جالب است بگویم که ما در شب چهارم جولای کنسرت داشتیم که شب استقلال آمریکا و تعطیل عمومی است و مردم معمولا به سفر می روند، اما با همه ی این تفاصیل استقبال از برنامه به یاد ماندنی بود.
کنسرت واشنگتن ما در تالار بزرگی در آنجا برگزار شد و مورد استقبال بسیار قرار گرفت و بلیت های برنامه پیش از اجرا پیش فروش شد.
هنگامی که با خانم شیرین شیروانی فر صحبت کردیم گفتیم که می خواهیم در بهترین تالار موسیقی تورنتو برنامه داشته باشیم، و همانطور که شما می دانید تالار باشکوه روی تامسون هال یکی از بهترین تالارهای موسیقی کانادا است، اگر نگوییم آمریکای شمالی. ما همیشه کوشیده ایم برنامه هایمان در تالارهایی برگزار شود که شأن و شکوه ایران و موسیقی ایرانی را حفظ کند. در حالی که اجرای برنامه در تالارهای بزرگ و پرهزینه برای ما سودی در پی ندارد، اما هدف حفظ حرمت ایران و ایرانی است.
وقتی به موسیقی شما گوش می کنیم می بینیم که کار شما چه به لحاظ معنایی و چه موسیقایی کار متفاوتی است، بویژه به لحاظ موسیقایی به نظر می آید که موسیقی شما آمیزه ای از موسیقی ایرانی و موسیقی محلی ماست، ریتم و ملودی کار این حس را در شنونده برمی انگیزد، آیا شما به قصد این دو گونه موسیقی را درهم آمیخته اید یا این تنها برداشت ما و گروهی دیگر از شنوندگان کارهای شماست؟
ـ شما اشاره ی خیلی بجایی کردید، البته من نمی دانم که موسیقی ما این را به روشنی می گوید، یا شما موسیقی را خوب می شناسید که توانستید این را از دل او دربیاورید؟ حقیقت امر این است که من در فضای کارهایم اشاره ی جدی به رنگهای محلی دارم، به دلیل اینکه تنوع و ریتم و رنگ آمیزی که در موسیقی نوایی و محلی ایرانی وجود دارد در موسیقی اصیل ایرانی خیلی کم است، و از آنجا که من گیلانی هستم و موسیقی گیلان بسیار ریتمیک است ذهن من ناخودآگاه به این ریتم گرایش دارد هم رنگ موسیقی من اثر موسیقی محلی درش هست و هم ریتم هایی که انتخاب میکنم ریتم های پرتحرک محلی هستند، اما آنچه ما تقدیم هموطنان و دوستداران موسیقی می کنیم از همه لحاظ هم آوایی و هم معنایی ساخته خودمان است.
علاوه بر موسیقی گیلان دیگر از کدام موسیقی های محلی تاثیر پذیرفته اید؟
ـ من موسیقی آذربایجانی را هم خیلی دوست می دارم، بسیار موسیقی خوبی است. به موسیقی ترکمن صحرا هم علاقه دارم با استادان این موسیقی در ارتباطم، یک دوست کوچکی در آنجا دارم که نابغه است، و نامش "آغلان بخشی" است ۱۳ یا ۱۴ سال بیشتر ندارد، اما موسیقی بسیار خوبی اجرا می کند. به موسیقی های لری، کردی، و خراسانی هم آشنایی و هم علاقه دارم، اما رنگ و عشقی که در موسیقی جنوب ایران هست در هیچ موسیقی دیگری نیست. موسیقی جنوب صمیمانه و سراسر هیجان و شور است. به باور من تنها موسیقی که در ایران نمی توان شادی و هیجان و شور و سرزندگی را از او گرفت همین موسیقی صمیمی جنوب ایران است. من از این موسیقی بسیار لذت می برم و از آن برای کارهایم ایده می گیرم. باید بگویم تنها موسیقی که در آن غم راه ندارد موسیقی جنوب ایران است.
نویسنده ی مقاله ی نشریه ی لس آنجلس تایمز می نویسد، وقتی آدم از کنسرت گروه مستان بیرون می آید، با خودش شادی و هیجانی را حمل می کند که تا مدتها با او می ماند، او می نویسد این برای من در موسیقی ایرانی بسیار تازه و جذاب بود، آیا این شادی و هیجان از همان آمیزه ی موسیقیایی که اشاره کردید می آید؟
ـ من برای برنامه هایمان تنها موسیقی و آواز تدارک نمی بینم، مثل کارگردانهای سینما، مثلا آقای کیارستمی، برای هر کنسرت سناریوی خودش را می نویسم که در دل هر سناریو پیامی هست، و برای رساندن این پیام به هنرپذیر تدارک ها می بینیم، برای همین هست که ما در هر برنامه نوازندگان مناسب آن فضا و پیام را قرار می دهیم. من ۳۰ تا ۴۰ نوازنده درجه یک در سازهای مختلف می شناسم که هر بار چند تن آنان را برای رساندن نوع خاصی از پیام آن برنامه ویژه انتخاب می کنم. شاید به همین دلیل باشد که مردم یقین دارند که هر کدام از برنامه های ما رنگ و روح و روایت و ساختار و ساختمان اجرایی و زیبایی خودش را دارد و شما در تورنتو هم شاهد یکی از همین اجراها خواهید بود.
چرا نام گروه را مستان نهادید؟
ـ از همان روز که با دوستم شاهمیر خواستیم گروه را تشکیل بدهیم، مسیر هنری را که برای گروه انتخاب کردیم اندیشه های تغزلی و عارفانه و مستانه بود. از سوی دیگر باید نامی انتخاب می کردیم که با نوع کارها هماهنگی داشته باشد. قصد دیگرمان این بود چیزهایی را که در ایران به فراموشی سپرده شده بود و مردم از آنها می ترسیدند مطرح کنیم و در دیوار این ترس سی ساله ترک بیندازیم. مستان آنقدر نام زیبایی بود که هیچیک از دوستان گروه با آن مخالف نبودند، اما اگر بپرسید آیا هیچکداممان نگران بودیم، می گویم که همه نگران بودیم، حتی شنوندگان و هنرپذیران کارها هم نگران ما بودند، اما در همان حال با همه ی وجود حمایتمان می کردند برای همین هم هست که دوام آوردیم. و حالا شما در تورنتو در کنسرت "پروردگار مست" بیشتر با این دلیل ماندگاری ما و کارمان آشنا خواهید شد.
به امید دیدار همه ی هموطنان در ۱۴ نوامبر در تالار باشکوه روی تامسون هال.