شاید بسیاری از شما توران زندیه را به نام خانم نامی (همسر استاد غلامحسین نامی) بشناسید، به عنوان همسری از خودگذشته و همراه، به عنوان مادری مهربان  …

شهروند ۱۲۲۵  پنجشنبه  ۱۶ اپریل  ۲۰۰۹


 

من خودم را مدیون ایران می دانم


 


 

شاید بسیاری از شما توران زندیه را به نام خانم نامی (همسر استاد غلامحسین نامی) بشناسید، به عنوان همسری از خودگذشته و همراه، به عنوان مادری مهربان و مراقب، به عنوان معلمی دلسوز و مواظب، به عنوان مربی جدی و پرکار، اما کمتر کسی از شما او را به عنوان هنرمند و نقاش می شناسد. توران زندیه هنرمندی ست که ۳۷ سال منتظر مانده است تا نوبت او هم برسد!

او خود می گوید" به طور کلی ازدواج من با نامی به دلیل این بود که من با تمام وجودم می خواستم نقاش باشم و زندگی هنری داشته باشم. ما هر دو از هم آموختیم و از ارتباطات اجتماعی مان درس گرفتیم. ما در دورانی بودیم (اواسط دهه چهل)  که از نظر هنری دوران درخشانی بود. تمام رفت و آمدهای ما بر اساس هنر بود. موسیقی، نقاشی و … تبادل افکار و ارتباط با آنها ما را ساخت. من سال ۱۳۴۵ لیسانس گرفتم. درخشان ترین دوره ی دانشکده هنرهای زیبا آن زمان بود، به دلیل اینکه استاد حیدریان که استاد بی نظیر نقاشی است که طبیعت سازی اش شاهکار است از استادان ما بود. آقای جوادی پور و آقای حمیدی و آقای محسن وزیری مقدم از استادان ما بودند. رئیس دانشکده ما اواخر مهندس سیحون بود. ممیز، کیارستمی، شیوا، معتبر از هم دوره ای های ما بودند که همش با هم بودیم."


 

او در چیده مانهایش تکه ها را کنار هم می گذارد تا تاروپود قصه ها را به هم ببافد، تا همین طور که رنگها چشم را نوازش می دهند  و سر می خورند در دنیای رنگ به رنگ، ذهن قصه های سالیان سکوت را بخواند.

مدت ها پیش از این وقتی  شنیدم که می خواهد نمایشگاهی از کارهایش را به نمایش بگذارد، بسیار خوشحال شدم، چرا که می دانستم به اندازه یک زندگی در انتظار این لحظه بوده است. و بالاخره انتظار به سر آمده و از شنبه ۱۸ تا ۳۰ اپریل ۲۰۰۹ در آرتا گالری کارهایش را به معرض نمایش می گذارد. گفت وگوی زیر حاصل چند ساعت گپ و گفت است که می خوانید.


 


 

چه تفاوتی توران زندیه با توران نامی دارد؟


 

ـ پاسخی طولانی دارد. به خاطر اینکه باید از گذشته شروع کنم تا به تفاوتی که بین یک توران و یک نامی وجود داشته و یا یک زن و یک مرد برسم. من در خانواده ای بزرگ شدم که با تمام پستی و بلندی های شدیدی که داشتیم ولی هیچوقت عشق و علاقه و همبستگی در آن از بین نرفت. ما در تمام شادی ها و غم ها باهم بودیم. ۱۲ ساله بودم که پدرم فوت کرد و برادرم مسئولیت ما را به عهده گرفت ولی خیلی خوشبخت بودیم. برادرم برای ما وظایفی تعیین کرده بود. در طول هفته موظف بودیم کتابی را که برای ما انتخاب میکرد، بخوانیم. این کتاب معمولا مسائل اجتماعی بود و ما پنجشنبه ها جلسه داشتیم برای بررسی کتابی که خوانده بودیم و در آن روز موظف بودیم نظرمان را راجع به کتابی که خوانده بودیم ابراز کنیم. در انتها برادرم اشتباهات و نکته های حساس را جمع بندی میکرد و نتیجه کلی میگرفت. روزهای جمعه بدون استثنا به کوه می رفتیم و کلا زندگی فوق العاده زیبا و پر تحرکی  داشتیم و الان که فکر میکنم احساس میکنم آن زمان در حالت پرواز زندگی میکردم.

در کنار این ها چیزی که به ما آموخته شده بود این بود که به خودتان فکر نکنید و همیشه نیازهای دیگران را در نظر بگیرید.


 

در واقع با این طرز فکر، شما برای یک زندگی سنتی آماده شدید.


 

ـ نه،  برای اینکه شیوه ی تربیت ما سنتی نبود، با اینکه شاید شکل زندگی مان سنتی بود، چون زن خانه دار بود و مسئول خانه داری و بچه داری و با اینکه تهیه مخارج زندگی بر دوش پدرم بود، ولی مادرم مسئولیت کل زندگی را به عهده داشت و همیشه مورد احترام پدرم بود. پدرم در عین حال که محبت داشت دیکتاتور هم بود، ولی احترامی برقرار بود و حقوقی. پدرم فکر میکرد که او رئیس خانواده است ولی هیچگاه بی احترامی نمیکرد و توهین نمیکرد و این بخش زندگی سنتی زیبا بود.

گرچه دیدن و زندگی کردن در این رابطه برای من خیلی کوتاه بود و من بیشتر زندگی با برادرم را به خاطر دارم که زمینه های مثبتی را در من به وجود آورد و باعث شد تا همیشه به زندگی مثبت نگاه کنم.


 

خانم زندیه شما در زمینه نقاشی تحصیل کرده اید، چه شد که از این کار دست کشیدید؟


 

ـ پس از پایان دبیرستان، من در دو رشته در دانشگاه قبول شدم؛ رشته فلسفه و علوم تربیتی و هنرهای زیبا. اوایل هر دو را می رفتم و چون محیط دانشکده هنرهای زیبا زیاد جالب نبود، خانواده دوست داشتند که من فلسفه را ادامه دهم ولی خودم تمایلم به نقاشی بود گرچه به ارزش های شخصیتی خودم هم خیلی احترام می گذاشتم و نمیخواستم خدشه ای به آن وارد شود و خیال خانواده ام هم راحت باشد. در طول ترم اول متوجه شدم که هر کس روش زندگی اش خاص خودش است. بنابر این در رشته نقاشی دانشکده هنرهای زیبا به درسم ادامه دادم. از همان زمان با نامی (غلامحسین) آشنا شدم. سال اول و دوم با هم بودیم و کم کم به طرف هم کشیده شدیم. او، هم مرد بسیار نجیبی بود و هم مورد اطمینان. در دانشکده دخترها هر مشکلی داشتند ترجیح میدادند از نامی بپرسند. در اواخر دانشکده ما عاشق هم شدیم و خیلی هم عشقمان عمیق بود. اولین بار که ما تصمیم گرفتیم همدیگر را خارج دانشکده ببینیم به مادرم گفتم و او هم گفت میتوانی دعوتش کنی که روزهای جمعه به خانه ی ما بیاید تا بیشتر آشنا شوید. بعد از آن رفت و آمد او به خانه ی ما آغاز شد تا اینکه ما بیشتر آشنا شدیم و پایان دانشکده ازدواج کردیم.

ما تنها کسانی بودیم که از دانشکده هنرها با هم ازدواج کردیم، به همین دلیل خانه ی ما شد محل بچه ها و استادان دانشکده و این باعث شد فرصتی برای نقاشی کردن نداشته باشیم در نتیجه تصمیم گرفتیم حداقل یک نفر نقاشی کند و نفر دوم مسئولیت های زندگی را به عهده بگیرد.

پس از دو سال بچه دار شدیم و از آنجا که من اعتقاد داشتم خانواده زمینه ساز فرهنگ اجتماع است با میل و رغبت، نه با فشار، از خیلی از چیزها گذشتم زیرا که می خواستم کوشش کنم همان محیطی که برایم در کودکی فراهم شده بود، برای بچه هایم فراهم کنم. این شد که نامی رفت دنبال کار نقاشی و من به کار آموزشی خودم در خارج از منزل پرداختم و مسئولیت های زندگی را پذیرفتم و تا چشم به هم گذاشتیم دیدیم ۳۶ سال از زندگیمان گذشت و نامی شد یک نقاش بسیار مهم و اثرگذار و من فرصت نقاشی کردن را اصلا به دست نیاوردم.


 

چرا این گونه تقسیم کار کردید؟


 

ـ شاید این تصمیم یک طرفه بود و دوطرفه نبود. توانایی ها و تفکر من که نسبت به خانواده داشتم موجب این شد. به نظرم مردها مثل یک کودک هستند. مثل همانها نیاز دارند که مراقبشان باشی و برای انجام هر کاری از طرف خانواده حمایت شوند.

در مورد بچه ها البته ما تلاش هایی هم کردیم، مثلا پرستار بچه گرفتیم ولی دیدیم هیچکدام آن روشی را که من می خواستم انجام نمیدادند و امکان پذیر نشد. و خب حالا که همسر و فرزندانم  سر جاهای خودشان قرار گرفتند من هم به فکر خودم افتادم.

در واقع من از سال ۱۳۳۹ بلافاصله بعد از دیپلم و همزمان با قبولی دانشگاه به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و در دوران دانشجویی و بعد از ازدواج و بچه دار شدن، هم در آموزش و پرورش و هم در کلاس خصوصی خودمان آموزش نقاشی را ادامه دادم. کلاس های من خود زندگی بود و صمیمانه و صادقانه و عاشقانه با شاگردانم از کودک چهار ساله تا خانم های مسن و دختران و پسران دانشجو مثل یک خانواده پر محبت لحظه ها را می گذراندیم.

باید بگویم که این ۴۵ سال سابقه ی تدریس، نه تنها باعث پشیمانی ام نیست، بلکه به آن افتخار هم می کنم، چون همانطور که گفتم نه تنها آموزش میدادم که آموزش هم میدیدم و به این یقین رسیدم که آموزش هنر میتواند پایه گذار شخصیت هر فردی باشد، و به وسیله ی آموزش هنر می توان تمام کمبودها، عقده ها و کینه ها را در افراد از بین برد و قدرت دیدن، تفکر و جستجو کردن را آموزش داد و لحظه به لحظه شاهد پیشرفت های درونی و تسلط و اعتماد به نفس و یقین به توانایی های وجودی هنرجو بود.

در ابتدا از هر کودکی می خواستم خانواده ی خود را نقاشی کند با به تصویر کشیدن خانواده نوع برداشت کودک را با خانواده دریافت میکردم چه مثبت، چه منفی.


 


 



 

این درست که تدریس بخشی از نیاز شما را جواب می داد، اما به عنوان یک هنرمند، چگونه با این مسئله (نقاشی نکردن) کنار آمدید؟


 

ـ طبیعتا من با همه وجودم عاشق نقاشی هستم و در تمام این ۳۷ سال که نقاشی نکردم، آن التهاب و شوری را که در من به وجود می آمد مجبور بودم خفه کنم چون فرصت نداشتم، ولی با کار تدریس اندوخته های ذهنی، دانش هنری و تجربیاتم گسترده تر شد و  دخترم که به کانادا آمده بود زمان بچه دار شدنش برای ما هم تقاضای مهاجرت کرد و من، کار آموزش و تمام فعالیت های اجتماعی دیگرم را قطع کردم و عملا بازنشسته شدم و به کانادا آمدم. در این زمان تنها هدف من پیاده کردن سالها تجربه ی آموزشی و پرورشی روی نوه ام بود. یک سال گذشت و پس از یک سال، فشار شدیدی را در درونم احساس می کردم چون در تمام طول زندگی هم درس می خواندم، هم آموزش می دادم و هم هر نوع مسئولیتی را در قبال عزیزانم پذیرا بودم ولی صرفا خانه دار بودن و بچه داری کردن برایم کافی نبود. حتی اگر این عزیز، نوه ی من باشد.

در دوران انتظار ویزای مهاجرت که مشغول خلاصه کردن وسایل زندگی بودم، تمام نشریاتی که در طول زندگی جمع آوری کرده بودم و حتی ژورنال هایی را که از سالها قبل داشتم  روی میزم چیدم و در لحظات بیکاری آنها را ورق می زدم. وقتی مجله های رنگی، بخصوص ژورنال های مد لباس را ورق می زدم، وسوسه ی انجام نقاشی کلاژ در من به شدت خودنمایی کرد. همان زمان شروع به کار کردم. البته با کارهای بسیار کوچک آغاز کردم ولی خیلی خیلی برایم ارضا کننده بود.  


 

چرا کلاژ و چرا نقاشی نه؟


 

ـ طبیعتا نقاشی با رنگ احتیاج به مقدمه چینی ها و فضای بیشتری داشت. در آن شرایط  کلاژ بدون امکانات  بیشتر قابل اجرا بود. علاوه بر اینکه کلاژ هم نقاشی است.  


 

آیا پیش از این تصور می کردید که بعد از این همه سال دوباره دست به کار آفرینشی بزنید؟


 

ـ من ته دلم کاملا ناامید بودم که دوباره بتوانم نقاشی کنم. فکر میکردم محال است دیگر بتوانم نقاشی کنم چون احساس می کردم دست من دیگر نمی تواند پاسخگوی ذهن من باشد و کولاژ به من این توانایی را داد و اینکه انسان نباید ناامید شود. کلاژ به من کمک کرد از تمام تجربیات و توانایی هایم استفاده کنم. بعد که آمدیم اینجا با حمایت دخترم که برایم فضای بزرگ و وسایل راحتی فراهم کرد، توانستم به این کار ادامه دهم.


 

پروسه آفرینش بسیار لذت بخش است بخصوص برای شما که سال های درازی خودتان را از آن محروم کرده بودید، از آن لحظات بگویید؟


 

ـ ساعت ها می نشستم، می بریدم، بدون اینکه بفهمم زمان چگونه می گذرد. ساعت ها نقاشی میکردم بدون اینکه متوجه گذشت زمان بشوم. وقتی شروع به کار میکردم یک حالت مدیتیشن غریبی به من دست می داد که دست من مثل ابر در فضا حرکت میکرد و از هزاران تکه ای که بریده بودم بی اختیار دستم به طرف تکه ای میرفت و میشد شروع یک کار جدید.


 

تم کارهای شما زنان هستند، چرا این تم را انتخاب کرده اید؟


 

ـ تجربه ی ۴۵ ساله ی آموزش و زندگی تنگاتنگ با همه ی شاگردانم و مطالعاتی که در ابتدای ورود به کانادا روی خانواده ها و زنان انجام دادم به این نتیجه رسیدم: زن ، در همه جای دنیا مورد ظلم و فشار فراوان است. تمام قوانینی که ظاهرا برای آزادی زن تدوین شده، همه و همه در تمام ممالک عالم، باعث فشار بیشتر و بیشتر و بیشتر بر زنان شده. حتی در جامعه ی کانادا که می گویند همیشه حق با زن است.

علاوه بر آن به اعتقاد من زن و مرد مکمل یکدیگرند. بخشی از کارها فقط از عهده ی مرد برمی آید و بخشی هم فقط از عهده ی زن. ولی متاسفانه، با آزادی هایی که برای زنان در جوامع برنامه ریزی شده، زن همه کاره شده. هم تامین کننده بخش عمده ی مخارج زندگی و هم مسئولیت کل زندگی و تربیت فرزندان و اداره ی زندگی به دوش او گذاشته شده. یعنی عملا وظایف و مسئولیت های مرد کمتر و کمتر و وظایف و مسئولیت های زن بیشتر و بیشتر شده. به همین دلیل من به فکر ریشه یابی و ایجاد فرهنگ پایه ی تربیتی برای شاگردانم برآمدم. کلاس های من مختلط بود. پسران و دختران در کنار هم کار میکردند. احترام متقابل حکمفرما بود. به یک اندازه دختر و پسر در مقابل انجام کارهای درست تشویق می شدند و به همان اندازه در مورد کارهای خطا تنبیه می شدند. اگر حس مسئولیت پذیری و همسان بودن زن و مرد، و قبول برتری های وجودی هر کدام متقابلا مورد احترام و ستایش قرار بگیرد، هر لحظه ی زندگی زیباترین خواهد بود.


 

گفتید برای خلق کارتان از قبل برنامه ریزی نمی کنید و همین که یک تکه را برمی دارید کار خودش ادامه پیدا میکند. وقتی به کارهایتان نگاه میکنم یک زیبایی خاص در طرحها و رنگها به چشم می خورد، آیا انگیزه تان خلق زیبایی ست؟


 

ـ بیان زیبایی ها بخشی از نقاشی ست چون من همیشه آدم مثبتی بوده ام و در حقیقت در زمان اجرای کار بدون هیچ اتودی کارم را شروع می کنم و چون با حالت خاصی که به من دست می دهد و نمیدانم چگونه و چطور این تکه ها را در کنار هم قرار میدهم و ترکیبی زیبا و هماهنگ به وجود می آورم، وقتی کار به پایان می رسد و به آن نگاه می کنم گاهی در مقابل آن گریه می کنم و گاهی میخواهم پرواز کنم و آن را به همه نشان بدهم به خاطر اینکه همین تکه های بی معنا و با رنگ های مختلف وقتی در کنار هم قرار می گیرند هر کدام بیانگر منِ وجودی توران زندیه هستند در تمام جهات تشکیل دهنده ی وجود یک انسان.

همیشه احساس می کردم در همه حال من یک عاشقم. عاشق زمین، آسمان، طبیعت، همه ی زیبایی ها حتی زشتی ها. همه ی کودکان، همه ی انسانهای مخلص و بدون ریا و تزویر. به همین دلیل است که در زندگی من به هیچ چیز و هیچ کس نیازی را احساس نکرده ام. فقط عاشق محبتم! فقط صمیمیت و یکرنگی، اطمینان و اعتماد، و مهر و صفا. اینها لذت های زندگی من هستند.


 


 

خانم زندیه آیا این اولین نمایشگاه شماست؟


 

ـ این اولین نمایشگاه فردی من است. خیلی خوشحالم که بالاخره توانستم نمایشگاهی از کارهایم برقرار کنم آنهم در سن ۶۴ سالگی. شاید این درسی باشد برای زنهایی که فکر میکنند دیگر دیر شده. ولی باید بدانند که هیچوقت دیر نیست. الان با همه ی وجودم با خیال راحت نقاشی میکنم. چون وظایفم را انجام داده ام به عنوان یک زن سنتی (به قول تو) به عنوان خانم نامی، و حالا دیگر توران زندیه هستم.

برای این نمایشگاه خانواده ام و نیز بسیاری از دوستانم آقای دکتر براهنی، آرتا گالری (خانم فیروزه اطهاری) و شهروند کمک کرده اند و هرکدام سهم بسزایی در برقراری این نمایشگاه داشته اند که برای آن بسیار ارزش قائلم.

ضمنا این را هم بگویم که من تمام دانشم و احساسم و وجودم را مدیون ایران هستم. مدیون فرد فرد استادانم، شاگردانم و خانواده ام و افرادی که در طول زندگی اجتماعی با آنها برخورد داشته ام و آرامشی که محیط کانادا برای من فراهم کرد و محیطی که خانواده ی دخترم برایم فراهم کردند برای اینکه بتوانم به خلق آثارم بپردازم.


 

خانم زندیه سپاسگزاریم که وقت تان را در اختیار ما گذاشتید. امیدوارم که نمایشگاه تان موفق باشد و از این پس ما پی در پی و مداوم شاهد نمایشگاه های شما و کارهای تازه و جدیدتان باشیم و دیگر هیچ چیزی مانع و رادع شما برای خلق هنرتان نباشد.


 

از وب سایت توران زندیه دیدن نمایید:

www.Tooranzandieh.com


 


 

به امید دیدار دوستداران هنر و بخصوص هنر نقاشی و چیدمان، وعده ما همین شنبه ساعت ۵ بعدازظهر در آرتا گالری

The Distillery District

۵۵ Mill Street 102, Bldg.9