فرح طاهری ـ سومین بار بود که ویدا قهرمانی را برای عروسک گردانی بر صحنه می دیدم. بار اول در بزرگداشت زنده یاد رضا ژیان، که کار کوتاهی ارائه داد.  


شهروند ۱۲۲۴ ـ پنجشنبه  ۹ اپریل  ۲۰۰۹


 

پای حرف های ویدا قهرمانی و عروسک های سخنگویش


 


 

سومین بار بود که ویدا قهرمانی را برای عروسک گردانی بر صحنه می دیدم. بار اول در بزرگداشت زنده یاد رضا ژیان، که کار کوتاهی ارائه داد. بار دوم در جشنواره تیرگان، که به دلیل وسعت برنامه ها من تنها بخش کوچکی از کارش را دیدم و این بار۲۱ مارچ ۲۰۰۹ در بنیاد پریا، البته یک بار دیگر هم او را به عنوان مجری برنامه ی بزرگداشت بهروز وثوقی در تورنتو دیده بودم، ولی این بار با عروسک های رنگارنگش از گوشه و کنار ایران، از کردستان، آذربایجان، همدان، تهران و … دو ساعت تمام بر صحنه همه را مجذوب هنرنمایی خود کرد و چقدر کارش زیبا بود. آنقدر هنرمند بود که من عروسک هایش را باور کردم، از ناراحتی شان غصه خوردم و با شادی شان خندیدم. با او قراری برای گفت وگو گذاشتم و او صمیمانه پذیرفت و میهمان شهروند شد.

ویدا قهرمانی که همنام بازیگر پیشکسوت سینما ویدا قهرمانی ست، می گوید مادرش به دلیل علاقه به این بازیگر نامش را چنین انتخاب کرده است. این دو، سال گذشته در دفتر شهروند با هم دیدار کردند.

ویدای عروسک گردان، از سال ۱۹۸۷ تا ۱۹۹۷ در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به عنوان کارگردان، نویسنده، عروسک گردان، عروسک ساز و طراح صحنه برای ده نمایش عروسکی کار کرده است. این کارها در حوزه های مختلف همچون کار با سایه، ماسک، خیمه شب بازی، "بانراکا"(1) و صدای کاراکترهای عروسکی بوده است.

او از ۱۹۸۸ تا ۲۰۰۲، در ۹ سریال ۱۳ قسمتی برای تلویزیون عروسک گردان و صدای کاراکترهای عروسکی کار کرده و در سه سریال ۲۲ قسمتی هم کار عروسکی کرده است.

در سال ۱۹۹۶، در دوازدهمین جشنواره ی فیلم و ویدئو برای کودکان و نوجوانان ایران در کرمان هنرنمایی کرده و ویدئوی "ماهی" او در رقابت های بین المللی ویدئو برنده ی بهترین کارگردانی هنری شده است. در خلال سال های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۶ در هشت جشنواره ی بین المللی عروسکی به عنوان کارگردان و عروسک گردان حضور داشته و در سال ۱۹۸۹ در جشنواره ی عروسکی اوشینیا در تایوان، عروسک گردانی کرده است.

در حین گفت وگویمان با او بیشتر آشنا می شوید، اما قبل از پرسش و پاسخ مرسوم، او می خواست چیزی بگوید. حرف هایش را گوش کنیم:

*** 

قبل از هر چیز می خوام از عاشقانی که منو یاری دادند یک بار دیگه رو صحنه برم و با مردمم درددل کنم، قدردانی کنم.

مهدی پوریان(طراح پوستر)، امید جسمی(عکاس) و پری فارسی (تصویربردار).

من هنوز مثل یک کودک نوپا بی پروا می خندم و می گریم. گریه ها و خنده هامو با مردم تقسیم می کنم. من هیچ وقت احساسمو از مردم پنهان نکردم. تو نگاهشون قصه هاشونو خوندم و با قصه های خودم درآمیختم، با قلم طنز نوشتم و با عشق بازی کردم.

و این بار با قصه یکی بود یکی نبود، گله و شکوه از چرخ روزگار رو آغاز کردم. از لوطی و بازیگر، از کولی دربه دری گفتم که تو میدون بزرگ شهر معرکه می گرفت، از خودش و بدبختی هاش می گفت تا مردمو بخندونه. از بداهه پردازی و سخن پردازی، از مطربی و رقاصی. از رقص های روحوضی، مات ماتی و شیش کبایی و نجاری گفتم.  از خشونت قصه و افسانه گفتم، از قهرمانی که به خاطر سر بی موش کچل صداش زدیم، مسخره اش کردیم و به جنگ دیو سیاه فرستادیمش.

از کولی در به دری گفتم که از حبشه و زنگبار با رنگی سیاه آمد، غلام دربار شده و فی البداهه نمایش ساخته.

از بچه یتیمی گفتم که تو کوچه و بازار بزرگ شده و فرصت بازی الک و دولک، اکر و دوکر، اوستا بدوش، عمو زنجیرباف و عمو یادگار نداشته.

از حاجی فیروز و آتش افروزی که گله از بیکاری و گرانی می کند گفتم تا مرهمی بر زخم غربت باشه.

از شب چله  و رشکی  و ماسکی گفتم.

از چارشنبه سوری، دستمال بازی و شال اندازی و قاشق زنی گفتم، نوروزخوانی کردم و مژده باد بهاران دادم.

به یاد تقلیدچی دوره گرد گمنام بقال بازی کردم.

شبیه خوانی و مصیبت خوانی کردم و از خون ریخته سیاوش و بچه های بی پناه غزه گفتم.

مخالف خوانی کردم، نقش اشقیا بازی کردم و از حیله گرهایی که در خانه ی دولت و قدرت فتنه ها برپا می کنند، گفتم.

در قهوه خانه نقال شدم، قصه خوانی و پرده خوانی کردم. قطعه و غزل و آواز خواندم.

از دولتمردانی گفتم که برای سرکوب شورش دست به هر کاری می زنند.

به مولودی های زنانه سر کشیدم و نقش عروس رو بازی کردم.

کلاه نمدی بر سر گذاشتم و با تنبک و دایره نالیدم.

از چرخ آسیابی خواندم که برای کسب مال و اموال، هنرمندو به قربانی   میگیره.

از زهر گزنده ی خشونت و غارت گفتم.

از کلاغ ها گفتم که قصه ی عشق رو یه کلاغ، چل کلاغ می کنند.

هفت دختران با رقص کردی به من نشاط دادند و من با نشاط خود در مردم شوری برانگیختم.


 

ویدا جان، واقعا راست می گی، شوری برانگیختی، اما چند کاراکتر در این کار بود که از آنها نامی نبردی مثل آقا خره و عرعر خانم، بی بی، خاتون و از همه مهمتر مبارک که دیگه اون مبارکی نیست که تو ایران بود، یک مبارک مهاجر است.


 

ـ آقا خره و عرعر خانم رو من اینجا خلق کردم وقتی دیدم که خانواده ها چقدر باهم مشکل دارن و شیوه ی حل مشکلشون شبیه ایران نیست. اینها هم برای حل مشکلات شون دنبال یه راه حل تازه می گردن و این بار سعی می کنن علیرغم تفاوت هایی که دارن همدیگر رو بهتر بشناسن و بهتر بفهمن.

بی بی رقصنده ایرانی رو تقریبا ۱۵ سال پیش ساختم. تو ایران، من و بی بی به زندان بچه ها می رفتیم تا به قربانیان خشونت جامعه یاد بدیم که چطور یک بی بی بسازند.

 اولین بار در آلمان من و بی بی برای بچه های ناتوان جسمی و ذهنی رقصیدیم و رقصوندیم. من و بی بی بدون اینکه زبون آلمانی بلد باشیم، فقط با کمی انگلیسی و به کمک یک هنرمند آلمانی تئاتر در اونجا، تونستیم بچه های بیمار رو بخندونیم و هیچوقت لبخندهای رنگ پریده شون رو از یاد نمی بریم.

و اینجا بعد از سالها یک بار دیگه من و بی بی برای ایرانیان تورنتو رقصیدیم.

و اما کاراکتر خاتون هم برای خودش داستانی داره. برخلاف انتظار همه بچه هفتم هم دختر از آب درآمد، خاتون دختر هفتم اضافه بود. پدر، زن دوم اختیار می کنه تا شاید صاحب پسر بشه. اگر خاتون پسر می شد…

خاتون عروس پستی با بقچه و خنچه حواله فرنگستان می شه. خاتون برای بیرون کشیدن گلیمش از آب دست به تجربه های تازه ای در غربت میزنه که بسیار شنیدنی و دیدنی است.

مبارک هم از من گله می کنه که چرا اونو از خیمه بیرون آوردم و توی غربت در به درش کردم. سختی دوری از خیمه برای مبارک کمتر از دوری از خونه نیست.

من از مبارک صفیر رو گرفتم، بهش زبون دادم تا حرف بزنه و اون به من جرأت و شهامت حرف زدن داد. من به مبارک نخ اضافه کردم و به او امکان حرکت بیشتر دادم، مبارک به من انگیزه ی حرکت داد.

مبارک به من بداهه سرایی، خیمه شب بازی یاد داد. من به مبارک عشق دادم و اون به من حس یک معشوقه داد. مبارک نهال منو در دل مردم کاشت تا حرفام به دل مردم بشینه. مبارک به من طنز یاد داد تا مردمو بخندونم و بگریونم.


 

وقتی که به حرفات در این نمایش گوش می کردم احساس کردم خیلی دلت پُره مثلا گفتی "انگار آدم باید جایزه بگیره تا بهش اهمیت بدن"، منظورت چی بود؟

 

ـ ما همیشه تو فرهنگمون دنبال قهرمان می گردیم. حالا من توی این قصه یادآوری میکنم که حسن کچل اگر قهرمان نمی شد تکلیفش چی میشد؟ آیا باید تمام عمرش مثل کچل های دیگه مورد آزار و اذیت و تمسخر قرار می گرفت؟ همه قهرمان نیستند بخصوص برای کار کودکان نمیشه که قهرمان پیدا کرد. حالا اگر اینجا فستیوالی برای کودکان نیست که به من زرین طلایی بدهند تکلیف ما چیه؟ بچه هایی که اینهمه نیاز دارند اینجا و باید براش سرمایه گذاری بشه کی باید ارزشها رو بفهمه؟ کی میتونه کار کنه؟ آیا فقط یک عده که جایزه میگیرن باید کار کنن؟ تکلیف ما اینه که کار کودکان رو کنار بگذاریم؟ دل پر من، دل پر مبارکه، دل پر یک تقلیدچی گمنامیه که سالهای سال با بداهه سرایی داره کار میکنه ولی هیچکس اونو نمی شناسه. دل پر نقاشی بود که شاید نتونسته به جشنواره ای راه پیدا کنه. پس اون باید چه کنه؟ ما باید توی جامعه ی خودمون به ضرورت و ارزش کار یک هنرمند پی ببریم. کی باید این کار رو بکنه، شما به عنوان روزنامه نگار و مردم و همه باید دست به دست هم بدن تا یک حرکتی اتفاق بیفته اگر ما نخواهیم هیچ حرکتی اتفاق نمی افته. من اگر حمایت دیگران نباشه نمیتونم هیچ کاری بکنم. مبارک شخصیت تازه ای نیست. مبارک عروسک اصلی خیمه است. مبارک سالیان سال است که داره با طنز به حکومت های دوره ی خودش تو تاریخ انتقاد میکنه. مبارک تازه این چند روز که اومده کانادا، زبان باز نکرده.


 


 



 

بگذار منم یک خاطره کوچولو از اولین دیدارم با مبارک بگم. اولین بار شاید پنج ساله بودم که مبارک رو در باغ گلستان (حدود خیابان سلسبیل و خوش سابق) دیدم. چیز زیادی یادم نیست فقط تن صداش، دختر پادشاه و پادشاه و مردی که مقابل سن با او حرف میزد و تنبک می زد.

 

ـ و هنوز اینها یادت مونده.


 

آره بعد از نزدیک به پنجاه سال من هنوز یادمه. و حالا بیایی این ور دنیا و دوباره همون عروسک رو ببینی ولی خوب با یک شیوه ی دیگه و با حرف های تازه، تمام اون بچگی برات زنده میشه.

 

ـ این معجزه ی عروسکه. البته بگم که اون نمایشی که در کودکی دیدی یک نمایش خیمه شب بازی سنتی بود و در واقع عروسک مبارک یک یا دو نخ داره و صفیر (سوت سوتک) داره و آدم متوجه نمیشه که او چی میگه و مرشد پای خیمه که در واقع راوی و رابط بین مردم و مبارک است حرفهای اونو تکرار میکنه. من صفیر رو از مبارک گرفتم و بهش زبون دادم تا خودش بتونه به راحتی با تماشاگر ارتباط پیدا کنه و نخ هاشو از دو تا به بیست تا رسوندم که بتونه برقصه، کار کنه و هر حرکتی که دوست داره انجام بده و همیشه مبارک از من گله میکنه که تو نخ های منو اضافه کردی ولی امکان حرکت به من ندادی. زبون به من دادی ولی اجازه حرف زدن به من ندادی.


 

احساس می کنی عروسک ها بچه هاتن؟

ـ من می ترسم زبون سرخ مبارک سر سبزش رو بر باد بده.


 

چی شد که خاتون و مبارک رو از بافت سنتی شون جدا کردی و آوردی اینجا؟


 

ـ منم مثل خیلی های دیگه گول زندگی بهتر رو خوردم و اومدم اینجا و عروسک ها رو آوردم و فکر نکردم که دارم عروسک هارو از ریشه هاشون جدا میکنم، فکر کردم اونها رو میارم اینجا چون اینها بخشی از وجود من هستن چون من خلقشون کردم. اینها جزئی از زندگی من بودن. ایران که بودیم، غیر از نمایش های حرفه ای که باهم اجرا می کردیم، من وقتای آزاد اینها رو برمی داشتم و با هم می رفتیم موسسات مختلف برای بچه های بیمار و سرطانی برنامه اجرا می کردیم. 


 

آیا با مشکلی هم روبرو میشدی؟


 

ـ نه به اون صورت. عروسک میتونست برقصه، بخونه و اگر هم دری رو به روی ما میبستن، در دیگه ای رو باز میکردیم و کوتاه نمی آمدیم.


 

گفتی این نمایش که در پریا داشتی برای بزرگترهاست. برای بچه ها چکار میشه کرد؟

 

ـ من غیر این سه اجرایی که در بزرگداشت رضا ژیان و جشنواره تیرگان و پریا داشتم، در مدارس هم برای بچه ها کار کرده ام و الان هم یک پروژه ای دارم که میخوام به طور فشرده روش کار کنم. داستان های مختلفی به انگلیسی برای بچه ها نوشتم که میخوام اینها رو در مهدکودک ها برای بچه ها اجرا کنم. در کارگاه های آموزشی شرکت کردم و یک ورک شاپ عروسک نخی هم به زودی هست که قراره من اونجا کار کنم و مبارک رو میبرم تا بگم که چطور ساخته شده و امکانات حرکتی اش چگونه است.


 

چه جوری یک برنامه شکل میگیره؟


 

ـ من قصه رو مینویسم. سیر قصه مشخصه و شخصیتم معلومه ولی در ارتباط با تماشاگر وقتی می بینم جایی او می خنده همونجا با بداهه چیزی رو اضافه میکنم. اساس کارم اینه که با تماشاگر ارتباط بگیرم و جاهایی تماشاگر نظر بده و یا آخر قصه رو برای من عوض کنه. من تک تک تماشاگرهامو زیر نظر دارم. در همین نمایش آقایی در بین تماشاگرها بود که اخم کرده بود برام مسئله بود که این بالاخره از کار من داره لذت میبره یا نه؟ تا اینکه یک جایی نگاه به نگاهش انداختم و گفتم درسته؟ گفت آره و خندید. و دلیل اینکه صحنه رو وسط انتخاب کردم این بود که مثل نمایش های سنتی و تخته حوضی بتونم ارتباطم رو با تماشاگر بیشتر کنم.

من همیشه آگاهم که دارم نقش خاتون رو بازی میکنم و خاتون نیستم، برای همین جایی این رو میشکنم و در واقع فاصله گذاری میکنم.


 

برنامه ی دیگه ای هم داری؟

 

ـ غیر از ورکشاپ و کارهایی که بناست برای مهدکودک ها بکنم که قبلا گفتم، دلم میخواد این کار دوباره اجرا بگیره چون نزدیک سه ماه برای این کار زحمت کشیدم ولی تاریخ اجرا رو سه بار عوض کردن و آخرش هم بد موقعی اجرا شد و دوست دارم دوباره اجرا بشه.

تصمیم دارم برای بچه های ایرانی اینجا یک کار انجام بدم که با موسیقی و رقص و شادی باشه که بهشون بگم ما هم موسیقی داریم موسیقی محلی که بچه ها میتونن باهاش ارتباط بگیرن و یاد بگیرن.


 

به عنوان کلام آخر، چه انتظاری در این راه  از هموطنانت داری؟

  

ـ برای اینکه انتظارم رو بگم، یک کمی باید زمینه چینی کنم. ببینید همیشه بین دو نسل فاصله و اختلاف سلیقه بوده، اما الان به دلیل سرعت پیشرفت تکنولوژی این فاصله بیشتر شده و مهاجرت هم بی تاثیر نبوده. بچه ها خیلی سریع با فرهنگ اینجا آمیخته میشن که با الگوها و ارزشهای ما همخونی نداره. حالا ما چطور میتونیم به بچه ها بگیم که به چه سرزمین و فرهنگی تعلق دارن؟ چطور میتونیم فاصله ها رو کمتر کنیم؟ آیا با امر و نهی کردن میشه ارزش های اخلاقی رو به اونها منتقل کنیم؟ با چه شیوه ای میتونیم درِ ارتباط با بچه ها رو باز کنیم که قدرت رقابت با کارتون و بازیهای الکترونیکی رو داشته باشه؟ بازی بچه ها یکی از راه های ایجاد ارتباط با اونهاست. به دنیای بازی اونها رفتن و باور کردنشون. با عروسکهاشون به رویاهای اونها سفرکردن. با عروسک و بازی، ما میتونیم ارزشهای اخلاقی رو غیرمستقیم به بچه ها آموزش بدیم. متاسفانه خیلی از مردم فکر میکنن کار برای بچه ها ساده و پیش پاافتاده اس و احتیاج به تخصص نداره، ولی من فکر میکنم کار برای بچه ها سخت و حساسه. من دلم میخواد برای اونها کار کنم ولی تنهایی کار کردن خیلی سخته. من باید خودم بنویسم، طراحی کنم، بسازم و اجرا کنم و این کار بدون حمایت مردم امکان پذیر نیست. من برای ادامه کار نیاز به حمایت کننده هایی دارم که از نظر مالی دست منو باز بگذارند که با شیوه های مختلف عروسکی برای اونها اجرا بگذارم. من برای ادامه کار نیاز به حمایت رسانه های جمعی دارم. اگر نشریات، تلویزیون و رادیوها صدای منو به مردم نرسونند من نمیتونم ادامه بدم. اگر مردم باور داشته باشن که برای حفظ و ایجاد ارتباط با بچه ها باید از دوران کودکی شروع کرد نه دوران بلوغ اونوقت من می تونم قدم اول رو بردارم.

اگر مردم قبول کنند که من برای ادامه کار نیاز به حمایت مالی دارم اونوقت می تونم قدم دوم رو بردارم.

و اگر شما به عنوان یه رسانه جمعی و فرهنگی منو حمایت کنین، اونوقت می تونم قدم سوم رو بردارم و با هم یک عمر با افتخار برای بچه های ایرانی خارج از کشور کار کنیم.

به امید اون روز !


 

۱ـ شیوه ی عروسک گردانی ژاپنی که عروسک گردان هم با لباس سیاه در روی صحنه حضور دارد ولی از سوی تماشاگر قابل تشخیص نیست.