شهروند ۱۲۳۴ پنجشنبه ۱۸ جون ۲۰۰۹
درباره ی تئاتر در دیدار با اکبر رادی
وقتی در طبقه ی ششم از آسانسور پیاده شدم اکبر رادی در آستانه ی در منتظرم بود. کوتاه شده بود قدش و لاغر، با موهای سرِ کم پشت. پیراهنی چهارخانه به تن داشت با خطوط زر ـ نارنجی. به اتاق کارِ کوچکش راهنمایی ام کرد. دو قفسه پر از کتاب، یک میز تحریر و دو صندلیِ دسته دار برای میهمانان. بر دیوار تنها یک قاب عکس دیده می شد، تصویری از چخوف، با آن نگاه مهربانش. مهربان و با تبسمی دائمی بر لبان باریکش به آرامی پشت میز لغزید و احوالپرسی کرد. حرکات و سخن گفتن او مرا به یاد خُلق و خوی مردم شرق دور انداخت، به یاد آداب پر از نزاکت ژاپنی ها. بی هیچ درنگی از تمرینات «اتاق شماره ۶» پرسید:
ـ ترجمه اش کرده اید؟ یا آداپته؟
گفتم: وقتی به ایران بازگشتم پیشنهاد آداپته اش را به آقای حکیم رابط دادم. ایشان سالها بود که دیگر شوق نوشتن نمایشنامه ای را نداشت، چندین ماه طول کشید تا این شوق دوباره در ایشان بیدار شد، بعد آغاز کردیم و در مدت دو ماه آداپتاسیون آن آماده شد…
اکبر رادی به آرامی فنجانی خالی جلویم لغزاند و با صدایی نرم و آهسته پرسید:
ـ ساختار کلاسیک دارد یا مدرن؟
بعد بلافاصله فلاسکی از کنار صندلی اش بالا آورد و برایم به آرامی چای ریخت.
گفتم: اپیزودوار جلو می رود، صحنه به صحنه… در طول نگارش من همواره از نحوه ی اجرا می گفتم و تلاش استادانه ی حکیم رابط در تصویرسازی و حذف شخصیت های فرعی و حواشی اضافی…
در این میان اکبر رادی با ظرافتی زنانه در فنجان قهوه خوری اش چای می ریخت، فنجانی کوچک آبی رنگ با نقش های گل مینا، مینای سفید بر آبی لاجوردی. آنگاه از چگونگی و سبک اجرا پرسید و همچنین از ترکیب بازیگران. وقتی گفتم جعفر والی نقش «دکترراگین» را ایفاء می کند خوشحال شد و گفت:
ـ چه خوب، جعفر والی بازیگر خوبیست، هر چند بازیگران ما یک بُعدی هستند، یک وجهی، مثلاً آقای… که فقط در ایفاء کاراکترهای خاصی توانایی دارد، بنگاهی، بازاری، روستایی، عامی، آن هم با لحن و نحوه ی خاص سخن گفتنش، و بعید به نظر می رسد بتواند بر صحنه رُلی از ایبسن یا چخوف و یا استریندبرگ بازی کند.
گفتم: همینطوره. البته آقای والی اینطور نیست، ایشان تجربه ی بازی در آثار کلاسیک و غربی را دارد، و حضور سالیان او در کانادا کمک کرده تا دریافت و توانایی صحنه ای اش وسعت یابد…
گفت: کجا قرار است اجرا کنید؟
گفتم: تالار مولوی، که بیشتر مناسب شیوه ی صحنه پردازی ام است. تماشاگران دو طرف می نشینند، بازیگران در طول اجرا بر صحنه هستند، و همه ی زوائد صحنه ای را هم دور می ریزیم.
گفت: بله بله، جالب است. من با طرح های تازه و نو بیشتر موافق هستم تا شکل های متداول و کهنه و دستمالی شده. تا به حال هیچکدام از نمایشنامه هایم را نتوانستند به شیوه های نو اجرا کنند. البته تلاش هایی شده، اما جسته گریخته بوده و کمی هم زورکی. شما اجرای آخر «لبخند با شکوه آقای گیل» را دیده اید؟
گفتم: نه متاسفانه.
گفت: خیلی اذیت کردند. کارهای قبلی ام را هم خیلی اذیت کردند. هر شب در سالن عده ای می آمدند و بعد از اجرا به کارگردان تذکراتی می دادند که این را کم کن، آن را عوض کن، آنجا را حذف کن، خلاصه زیر تیغ دائمی ممیزی ها.
بعد سکوت شد. فرصتی برای نوشیدن چای. وقتی فنجان چای اش را بالا می برد انگشت کوچکش هم بالا می رفت.
گفتم: شاید به همین دلایل است که گروه های آزاد و مستقل رفته رفته در حال از بین رفتن هستند. ما را هم خیلی اذیت می کنند… می دانید لباس های نمایش ما را به سرقت بردند؟
خنده ای ناباورانه چهره اش را پوشاند: یعنی لباستان را دزدیدند؟ کی؟
گفتم: نمی دانم، لباس های دوخته شده و آماده را تحویل انبار داده بودیم که چند هفته به اجرا مانده وقتی برای تحویل به آنجا رفتیم گفتند لباس ها مفقود شده. به همین راحتی. هیچکس هم جوابگو نیست…
گفت: چرا شکایت نمی کنید؟
گفتم: به کی و کجا؟… به هر حال از خیرش گذشتیم و حالا ماندم چی به تن بازیگران کنم.
نفسی کوتاه و یکباره از سینه بیرون داد و گفت: عجب! نمی دانم این روزها چرا دزدی اینقدر زیاد شده! صندلی های تئاتر نصر را هم برده اند، دزدی منزل هم زیاد شده، نمی دانم چه تعمدی در این کارهست؟!
سکوت شد. نمی خواستیم وارد بحث های سیاسی شویم. این را از سکوتی که شد احساس کردم. چشمم به کره ی زمین قهوه ای رنگِ بسیار کهنه ای دوخته شد که روی میز، کنار دستش بود. وقتی چای با عطر گلابش را نوشیدم از کیفم نقاشی «آنوشا» نوه ی استاد جوانمرد و چند کتاب بیرون آوردم و پیشکش کردم، همچنین یکی از نمایشنامه هایم، «اریکا». رادی با دیدن نقاشی«آنوشا» مثل کودکان ذوق کرد، با تورق کتابها زیر لب گفت:
ـ ممنونم، این نمایشنامه ها را نداشتم. من کارهای شما را خوانده ام، سالها پیش از اروپا برایم آورده بودند. به دلم نشست، با کارهای دیگر متفاوت است. زندگی نسل اول مهاجران ایرانی را خوب تصویر کرده بودید، به خصوص آن نمایشنامه ای که مرد کوری زنش را کشته و در یخچال پنهان کرده بود.
ـ «شب کور».
ـ بله، نمایشنامه ی «شب کور» را سر کلاس هایم برای شاگردانم مثال می زدم و به آنها می دادم تا بخوانند، حتی به یک سینماگر پیشنهاد کردم تا فیلمش را بسازد، گویا امکان پذیر نبود، کمی ترسیده بود…
ـ بله، کمی بار سیاسی و اروتیک دارد.
و بعد مرا تشویق کرد تا به نوشتن ادامه دهم. گفتم:
ـ اطاعت استاد. در اینجا چشم را ببندیم، دست ببریم، کلی سوژه های ناب صید کرده ایم.
گفت: همینطوره. اما من دیگر دستم به قلم نمی ره. این بیماری مرا سخت از پا انداخته.
گفتم: حتماً سلامتی تون را دوباره به دست می آرید.
رادی در حالی که فنجان کوچکش را با دو انگشت روی میز می چرخاند، گفت: بله، بالاخره هر چیزی یک عمری دارد (تبسمی کرد) زورکی که نمی شه جلویش را گرفت. من عمرم رو کرده ام، دیگران اصرار دارند تا زنده بمانم. بخصوص پسرم که خودش هم پزشک است. حرف من این است که آدمیزاد وقتی دوره اش سر رسید دیگر نباید اصرار کند در ماندن. چون دیگر زندگی پلشت می شود، زندگی هم وقتی پلشت شد، زیبایی اش را از دست می دهد و لزومی در حفظش نیست. نزدیک هفتاد سالم است، بس است دیگر، این کوچه به اندازه ی کافی باریک شده…
گفتم: آقای رادی، وقتی خانم اسکویی رفت به آقای جوانمرد در کانادا خبرش را دادم، ایشان به من گفت «کم کم دیگر نوبت ما است» در جواب گفتم خواهش می کنم صحبت از رفتن نکنید، دیگر توانش را نداریم، مگر چند درخت دیگر باقی مانده؟ حالا هم خواهش می کنم صحبت از رفتن نفرمائید، ما به شما تکیه داریم.
تشکر کرد و گفت: نمی دانم، خوشا به حال چخوف، که کارهایش را کرد و رفت.
ـ بیماری سل او را از پا انداخت. فکر کنم سفرش به ساخالین باعث شد.
گفت: نه، قبلش هم سل داشت، در دوران دانشجویی این بیماری در او پیدا شد. حتی قبل تر، از نوجوانی. چند تن از بستگانش هم از همین بیماری مردند.
ـ بله، برادرش، برادر کوچکش.
گفت: قرار است به زودی مرا ایزوله کنند، در یک اتاقک شیشه ای. سه ـ چهار ماه نباید با کسی تماس داشته باشم. چون انتقال حتی کوچکترین ویروسی ممکن است خطرساز باشد. حتی دست دادن و گفتگو هم سبب این سرایت می شود، می دانید، گلبول های تدافعی خونم تکثیر نمی شوند… نمی دانم.
گفتم: حتماً خوب خواهید شد. مطمئن هستم. حتی آمده ام امروز جسارتاً به شما پیشنهاد کنم که با بازگشت سلامتی تان این بار شما یکی از داستان های چخوف را برای ما آداپته کنید.
خنده ی شیرینی بر لبانش نشست، در حالیکه چشمان غم زده اش می درخشید گفت: من الان که نمی توانم… کدام داستان را؟
گفتم: داستان «سرگذشت ملال انگیز».
گفت: بله، چه داستان قشنگی، این داستان را خیلی دوست دارم، اصلاً حکایت زندگی من است، آن پیرمرد با برادرزاده اش، آن دخترک…
گفتم: بله، کاتیا، البته برادرزاده اش نبود، دختر یکی از دوستانش که چشم پزشک بود و بعد از مرگ پدر در خانواده ی آن پیرمرد بزرگ شد، پیش نیکلای ستپانویچ، همان استاد پیر دانشگاه…
اکبر رادی ناگهان جانی تازه گرفت و نظیر جوانی پرشور هر دو دستش در هوا به پرواز درآمدند: بله، بله، به خوبی به یاد دارم، حتی در آخر، وقتی در آن مهمانخانه عشق کاتیا را پس می زند و به او می گوید من دیگر از عمرم چیزی باقی نمانده… آه این داستان چقدر قشنگه، یا همان «اتاق شماره ۶»، من آنها را بارها خوانده ام و همیشه در ذهنم چرخیده اند، شاهکارند… اصولاً داستانهای چخوف ظرفیت بالایی بر صحنه ی تئاتر دارند. در هر صورت ببینیم چه می شود…
اکبر رادی نفسی عمیق کشید و فنجانم را باز از چای پُر کرد.
گفتم: آقای رادی، چندروز پیش یادداشت شما را در روزنامه ی «اعتماد» خواندم، باور کنید احساس غرور کردم.
گفت: ممنونم، گویا آقایان بوی حلوا شنیده اند، چپ و راست از من تجلیل می کنند و جایزه هایی به اسم من می دهند. آن یادداشت در جواب آنها بود.
گفتم: بسیار بجا بود. آنها می خواهند از نام شما بازارشان گرم شود. می خواهند شما را از خودشان کنند. نهایت پستی و رذالت است. آن یادداشت تکلیفشان را روشن کرد، هر چند ممکن است کینه شان را هم …
گفت: مهم نیست، اینجا سرزمین کینه های ابدیست.
وقتی ساعتم را نگاه کردم به حیرت افتادم، یکساعت و نیم بود که با او گفتگو می کردم. کمی خجالت کشیدم از اینکه پیرمرد بیماری را درگیر حضور طولانی ام کرده بودم. قصد داشتم مقدمه ی رفتن را بچینم که خانم رادی وارد شد و با لحنی نرم و ملایم گفت:
ـ مسافران مشهد از راه رسیده اند.
آقای رادی به من گفت: شما چند لحظه تشریف داشته باشید تا سلام کوچکی بکنم و برگردم.
گفتم: آقای رادی، اگر اجازه دهید دیگر مرخص شوم. دیروقت است. وقت شما را زیاد گرفتم.
نپذیرفت و اصرار داشت تا دمی دیگر بمانم.
گفتم: خواهش می کنم اجازه دهید مرخص شوم، راه من دور است، تا کرج باید بروم، فردا هم روز سختی در تمرینات داریم.
دست او را به گرمی فشردم و سوار آسانسور شدم. او تا آخرین لحظه در آستانه ی در ایستاده بود و با نگاه مهربانش مرا بدرقه می کرد.
دوشنبه ۱۲ شهریور ۸۶