اکبر ذوالقرنین ـ جامعه ی فرهنگی ـ هنریِ ما ایرانیان، هنوز که هنوز است، شوربختانه دو چهره ی سنتی،ِ مجزا از هم دارد که تاکنون، راهِ پُر پیچ و خم خودش را پیموده …


شهروند ۱۲۴۱  پنجشنبه ۶ آگوست  ۲۰۰۹


 


 

جامعه ی فرهنگی ـ هنریِ ما ایرانیان، هنوز که هنوز است، شوربختانه دو چهره ی سنتی،ِ مجزا از هم دارد که تاکنون، راهِ پُر پیچ و خم خودش را پیموده، اما نخواسته، یا نتوانسته است سرِ هر پیچ و خمی، دمی بایستد، نفس تازه کند و بیاندیشد، تا قدمهای تازه و سازنده تری بردارد و در فضایی گسترده تر، رنگی به رنگارنگیِ این گستره ی پُردامنه بیافزاید.

اکبر ذوالقرنین ـ مینو دانش پوی

چهره ی آشکارِ چنین فضایی، همین است که دیده و شنیده می شود. چهره ای است که بر اساس نقشِ حسابگرانه ی رسانه های وابسته به حکومت ها و قبایلِ فرهنگی ـ هنری، پیش می رود. کارکرد چنین شیوه ای جا انداختن چهره یا چهره هایی است که بر اثر تکرار، در ذهن عامه ی مردم نقش می بندد و برای مدت زمانی به صورت شهرتی ساختگی، باقی می ماند تا کارگزاران چنین مجموعه ای از این شهرتِ ساخته شده، آب و نانی به انبان و نام و نشانی بر زبان بیانبارند. و روزگارِ "باری به هر جهت" خودشان را، آن گونه که می خواهند، بگردانند.

چهره ی پنهانِ چنین فضایی اما، چهره ی سیاهِ ماتم زده ای است با آه و ناله های سوگوارانه ی فرهنگ ورزان حاشیه نشینی که گویا در کمین نشسته اند تا هنرمندی خلاق و آفرینش گر از میان مان برود تا این مرگ پرستانِ آیه پرداز، به ساختنِ سنگ قبر و گل و گیاه نشاندن بر مزاری تازه به پا خیزند و چند سالی به هنرِ یادواره راه انداختن و بزرگداشت برپا ساختن، دل خوش کنند.

هم از این رو است اگر هنرمندانی دلسوز، توانمند و آفریننده در گستره ی هنرهای این سرزمین ترجیح می دهند، راه خود را بروند و به کار خود دل خوش باشند، بی آن که برای تولیدِ انبوهِ آثارشان، به هیچ یک از شیوه های رایج روزمره دل ببندند و قدم بردارند.

باری، این اشاره های کوتاه را برشمردم تا بگویم خوشا زیستن. خوشا زندگان را دریافتن. خوشا شناختن، آموختن. خوشا به زندگی پرداختن. خوشا دیدارِ هنرمندانی که بی هیچ چشم داشت، در خدمت هنرجویانند، در هر کجای زمین و زمان که باشند؛ و خانم مینو دانش پوی که به دیدارش شتافته ام، از همین خانواده است. خانواده ی فرهنگ دوستِ هنرآفرینِ خدمتگزار.

مینو دانش پوی از هنرمندانِ باتجربه ی تحصیل کرده ی پر تلاش است که موسیقی را می شناسد و با هنر خواندن یگانه است. اگرچه از نوجوانی خوانده، نواخته و رشته ی تحصیلی اش، از هنرستان تا دانشگاه موسیقی بوده، اما هرگز نخواسته در گستره ی این هنر رخ نماید و به نمایش درآید.

او هرگز از آموختن و یاد دادن بازنمانده و کوتاه نیامده است. خویشکاری او در پهنه ی هنرِ موسیقی، آموزش است و خدمتگزاری. اینک که او در آستانه ی بهار ۲۰۰۹ در شهر استکهلم، پایتخت سوئد، پس از یک عمل جراحیِ مغز، در خانه ی کوچک و ساده ی خود، دورانِ نقاهت را می گذراند. از این که خواهش مرا برای دیدار و گفت وگو پذیرفته، سپاسگزارم و اولین پرسشم را با او، این گونه در میان می نهم:


 

خانم دانش پوی گرامی خوشحالی مرا از بازیافت سلامتی خودتان دریابید. برای شما بهبودی تمام آرزو دارم و امیدوارم پرسش های من شما را خسته نکند و نیازارد. اجازه بدهید بپرسم شما که در گستره ی موسیقی و آواز تحصیل و تجربه ای دیرینه دارید، گرایش و دلبستگی تان به این هنر از کجا ناشی می شود؟

 

ـ من هم از شما، هم برای احوالپرسی و هم برای این گفت وگو ممنونم.

گرایش من به نوازندگی و خواندن از خانواده ام نشان دارد. پدرم نوازنده ی ویلن و کمانچه بود که افتخار شاگردی استاد ابوالحسن صبا را داشت. خواندن در چنین فضایی چنان فکر مرا به خود گرفته بود که رویای دیگری به جز خواندن، برای آینده ام نداشتم.


 

مادر چه نقشی داشت؟

ـ بدون تردید، اگر تشویق ها و حمایت های مادر در میان نبود، کاری از پیش نمی بردم. مادر با ابتکارهای خودش، بی آن که مستقیما در کارِ یادگیریِ من دخالتی داشته باشد، فضایی می ساخت که اشتیاق خواندن و نواختن را در من زنده و تازه نگه می داشت و مادر بود که خواهرم را هم به نواختن آکاردئون تشویق می کرد. او خودش هم استعداد زیادی برای خواندن داشت، اما شرایطِ آن زمان که زنان را در سایه نگه می داشت، نگذاشت مادر به موسیقی بپردازد.


 

پس از تجربه های خصوصی و خانوادگی، کارِ موسیقی را چگونه پیش بردید؟

 

ـ بعد از پایان دوره ی دبستان، پدرم به خاطر عشقِ زیادی که به موسیقی داشتم، مرا به هنرستانِ عالی موسیقی ملی فرستاد. در آن زمان، هنرمندانِ برجسته ای مانند مهدی فتاح و حسین دهلوی از گردانندگانِ اصلی هنرستان بودند. من از همان سال اولِ هنرستان، همراه خواهرم و چند تن از شاگردان دیگر در گروهِ کُر گلسرخی، به رهبری ایرج گلسرخی و سولیست کر خانم مینو جوان و فریدون فرهی، همخوانی می کردیم.


 

حالا که سالها از آن زمان می گذرد، بد نیست به فضای کلاس ها در آن دوران برگردیم. آموزش ها چه بود و چگونه پیش می رفت؟

 

ـ سیستم ما براساس برنامه ریزی های آموزش و پرورش و فرهنگ و هنرِ آن دوره، این طور بود که نیمی از روز را به یادگیری همان درس های معمولی می گذراندیم که در همه ی مدرسه ها درس داده می شد، اما نیم دیگری از روز را به آموزش موسیقی می پرداختیم. در حقیقت کار ما دو برابر مدرسه های معمولی بود. نام هنرستان هم چنان که گفتم "هنرستان عالی موسیقی ملی" بود که اول در خیابان سزاوار، نزدیک دانشگاه تهران بود، بعدا به کاخ جنوبی، زیستگاه پیشین زنده یاد دکتر محمد مصدق منتقل شد.


 

درسهایی که در بخش موسیقی داشتید، چه درسهایی بود؟

 

ـ ما در هنرستان از تاریخ و جغرافیا گرفته تا ریاضی و فیزیک و شیمی داشتیم تا دیکته و انشا و کاردستی. اما درسهای موسیقی ما مجموعه ای بود از سلفژ، تئوری موسیقی و ساز. سازِ اصلی من ویلن بود که در دوره اول کلاسیک و در دوره های دوم موسیقیِ ایرانی کار می کردم، براساس کتاب سه جلدیِ استاد ابوالحسن صبا و همچنین درس های استاد تجویدی که عبارت بود از مشق نوشتن از روی نت ها و نواختن آنها بدون غلط.


 

درسهای دوره دوم از چه قرار بود؟

 

ـ پیانو داشتیم و ساز دیگری هم باید یاد می گرفتیم. تاریخ ادبیات، هارمونی و سازشناسی هم بود. دیکته موسیقی، آهنگ سازی، تلفیق شعر و موسیقی و ارکستراسیون هم کار می کردیم، اینها شاید همه ی درسهایی که در زمینه موسیقی داشتیم، نبوده باشد. حالا من همین ها را یادم می آید.


 

معلمان موسیقی شما چه کسانی بودند؟

 

ـ نامهایی که به خاطر دارم، ویلن کلاسیک آقای طارخانیان و فرید فرجاد و آقای بازیل. خانم افلیا پرتو پیانو، هاکوپیان سلفژ و تئوری و هارمونی، مصطفی پورتراب آهنگسازی، حسین دهلوی و فرهاد فخرالدینی سازشناسی، اینها را به یاد دارم و می دانم استادان دیگری هم هستند که حالا در ذهن ندارم.


 


 



 

پس از هنرستان چه کردید؟

 

ـ رشته ی موسیقی را در دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران ادامه دادم. استادان فرهیخته ای که در دانشگاه داشتیم مثل دکتر مسعودیه، خانم ماتروسیان، خانم برکشلی، جواد معروفی و آلیش طارخانیان بودند.

استادان آواز ما از جمله خانم فاخره صبا، خانم منصوره قعری و "اولین باغچه بان" بودند. بعد از دانشگاه هم برای ادامه ی تحصیل راهی اتریش شدم که به خاطر بیماری سرطانِ مادر تحصیل را نیمه تمام گذاشتم و به ایران بازگشتم. البته از زمانی هم که در سوئد ماندگار شدم با چند استادِ خوبِ سوئدی مانند اولا بلوم، بلوسک مارگاریت، جانسون در زمینه ی آواز کار کرده ام.


 

بعد از این همه تلاش و تحصیل در موسیقی، چقدر به کار اجرا پرداختید؟ چه در زمینه نوازندگی، چه در کارِ خواندن؟

 

ـ من طلبه و دانشجوی تمام وقتِ موسیقی و آواز بوده و هستم. برای من هنوز هم خواندن مطرح است نه خوانندگی و خواننده شدن. هیچ وقت نخواسته ام، یا شاید هم شرایط طوری بوده که نتوانسته ام کارهایم را برای ضبط و پخش به تولیدکننده ای بسپارم. این هم در حالی است که سالهاست آلبومهایی برای پخش آماده کرده ام از جمله یکی دو قطعه که شعرهایشان هم از سروده های خود شماست. مثل "کارمن"*.


 

نمونه هایی که اجرا کرده اید را معرفی کنید؟

 

ـ از همان سالهای اولِ دانشگاه، عصرها به ایستگاه رادیو می رفتم و در  ارکستر بزرگ و برای ارکستر نکیسا در هنرهای زیبا و نیز ارکستر بانوان به سرپرستی اُفلیا پرتو، سازِ ویولا می نواختم. در ایران رسیتال های زیادی دادم و سولیست گروهِ کُر تلویزیون به سرپرستی و رهبری گلنوش خالقی و گروه کُر ملی به رهبری آقای آلفرد مار دویان بودم.


 

با این که عمل سختِ جراحی مغز را پشت سر گذاشته و از نظر جسمی توانِ سالهای پیش را ندارید، طرح تان برای سالهای پیش رو از چه قرار است؟

 

ـ من همواره شاگردانی داشته و دارم که کارمان پایان ناپذیر است. کافی است بدانم هنرجویی برای آموختن پیانو، ویلن یا آواز قدم برمی دارد و به همراهیِ من نیازمند است، آن وقت هم آوایی و هم نواییِ بی چشم داشتِ مرا به تمامی درخواهد یافت.


 

من از شما خانم مینو دانش پوی به خاطر پذیرفتن این گفت و گو سپاسگزارم و یادآور می شوم پاسخ های شما به پرسش های من پیرامون هویتِ موسیقیِ ایرانی از آغاز تا امروز، در نوشتار دیگری انتشار خواهد یافت که بخش پایانیِ این گفت وگو خواهد بود. از مهر دوستِ هنرمندمان، رحیم کریمی مدیر آتلیه آلینه هم به خاطر عکس هایی که در اختیارمان گذاشته است سپاسگزاریم.


 

*کارمن، یا آوازِ "هابانرا" از اپُرای کارمن، اثر ژرژ بیزه (۱۸۳۸ـ۱۸۷۵) که در سال ۱۸۷۵ ساخته و در همان سال به نمایش گذاشته شد، از چنان استقبالی برخوردار گردید که در سراسر اروپا نام "کارمن" گرفت. ژرژ بیزه چهار ماه پس از انتشار این اثر به سن ۳۷ سالگی درگذشت. کارمن که کارگر کارخانه و دختر شروری است، آواز مشهور هابانرا را رقص کنان می خواند و گلی را که در دست دارد به طرف سربازان پرتاب می کند.