نوشته: شل سیلور استاین*
اشخاص نمایش:
اوفلیا / اوفی: دختر پولونیوس و خواهر لائرته. او ظاهرا عاشق هاملت است.
برناردو: پاسدار و نگهبان دژ
پولونیوس: پدر اوفلیا و مشاور مورد اعتماد کلودیوس، شاه کنونی دانمارک.
روزنسترن: دوست قدیمی هاملت
فورتینبراس: شاهزادۀ نروژی که در واقع او هم سرنوشتی شبیه به هاملت دارد.
فرانسیسکو: پاسدار و نگهبان دژ
کلودیوس: شاه و همسر کنونی گرترود. کلودیوس برادرش را کشته است.
گرترود / گرتی: همسر شاه کشته شدۀ دانمارک و ملکۀ پیشین و کنونی
گیلدنکرانتز: دوست قدیمی هاملت
لائرته: برادر اوفلیا و پسر پولونیوس
هاملت/هاملی/هامی: شاهزاده و پسر شاه پیشین دانمارک که به دست برادرش کشته شده
هوراشیو: دوست قدیمی هاملت
یوریک: دلقک پیشین دربار که اکنون مرده است.
آهای گوش کنین همهتون! قصه قصۀ هاملته:
حالا «فرانسیسکو» با «برناردو»، دارن دم دژ پاس میدن،
به نیزههاشون تکیه دادهند و بیخیال دردسرن.
یکی دو تا آبجو زدهان، تو تاریکی شب صدای ویژ ویژ میشنون
حالا یه روح داره با یه هیکل جلنبر و بوگندو جلو میآد، آهان…
کلاه خود و زرهاش زنگ زدهان؛ دلنگ دلنگ صدا میدن.
پاسدارا میپرسن: “آی جناب روح، شوما شاه باحال خودمونی،
که حالا رحلت فرمودهی، خودتی؟ همونی؟”
ولی روحه نم پس نمیده، مادر بهخطا، لام تا کام.
همین طور داره میره، ویژ و ویژ، دلنگ و دالام
اونام میگن بهتره راه بیوفتیم فوراً بریم
قضیۀ این تاپالۀ بوگندو رو به هاملت لاپورت بدیم.”
خب حالا دارن دنبال هاملت میگردن؛
بعله! گوشۀ خلا پیداش میکنن و میگن:
“آهای هاملت، شازدۀ شیرین بیون، هاملت خان جوون،
روح پدرتو که داره ویژ و ویژ عین باد جولون میده دیدهن
سر تا پاش پر از کرمه و پر از شیپیشه،
مثل خرس خشمگینه، سهگرههاش هف تو شیشه
اوضاع عصبیش بدجوری قاراشمیشه
یه چیزی تو دانمارک خیطه و –ای وااااای- انگاری خودشه
هاملت میگه: “آهای جونورا، حتم دارین بابامه؟
موهاش آخه خاکسترییه؟ یعنی نقرهاییه؟
جلوی سرش بیگانه با موس، یه کمی طاسه؟
چشاش چشای شیره، برق میزنه و آبییه؟
درست اینجاش خال کوبیده، نوشته
“گرترود واسه ابد، واسه همیشه؟” ایه
پاسدارا میگن: “هاملت خان، چیزی که جلومون قیقاژ میرفت،
معاینهاش که نکردیم داداش، عینهو باد میرفت
معلومم نیست که مادر سگ حتما همون باباته
ولی حتم داریم از جنس ارواحه، جزو جنیاته.”
هاملت میگه: “بگین ببینم کجا این روحه رو دیدهین
تا بگم بابامه یا شماها کلههاتون گرمه و خواب دیدهین.”
پاسدارا حالا هاملت نازنین رو دارن به محل میبرن.
پنج دقهس که منتظرن و همه دارن گپ میزنن، که ناگهون
ویژژژژژ روحه باز از جلو چششون رد میشه.
رنگ بدنش خاکستریس، ببینیش موهات سیخ میشه
دندوناش سیاست، چشاش دو تا چاه تاریکه
هاملت اینجوری که روحه بهاش ظاهر میشه،
نالون و گریون، زار و نگرون، داد میکشه:
“آهایی، ای جون تاریکی، روون سیاهی،
تو روح ظاهری؟ یا از جنس تباهی”
روحه میگه:”نه، این همهاش از گرسنگییه و بدخوراکی
بدقیافه شدهم بدجوری بعد از هلاکی.
معلومه که روحم، پسرم، نگرون نباش! خودمم.
الآن چنون خبر گـُهی بهات بدم که عقلت، پسرم،
مثه برق بپره از کلهات، غش کنی در دم.”
بعد میگه: دو کس داری، دو تا خویش، نمیگم کدوما، کدوم یکیش،
اما یکیش یه قاتل بیشرفه، اون یکی یه خائن جندهس، هرزه علفه؛
پسرم، داشتم درست همینجا زیر این درخت مجنون چرت میزدم
که برادر ناکس جاه طلبم، یه استکون سم ریخت تو گوشم، رفت تو تنم
هنوز بدنم گرم بود که اون پست نالوطی
شنل شاهیم رو انداخت رو دوشش با تاج سلطنتم
رفت تو بستر من و مادرت و باهاش یه کارهایی کرد
که هنوزم که هنوزه غرق عذابم و تو قعر حیرتم.
درد و زجر کارهای پلشتی که این دو تا دارن میکنن
بیشتر از اونه که صدتا روح بتونن تحمل بکنن.
حالا وظیفهات اینه پسرم که انتقام بگیری
از این زنِ جنده و اون عموی نامرد نالوطی!”
بعله، این خبر ناگهون هاملت رو زیرورو میکنه؛
با دهن باز و مف دراز، تلو خوردن آغاز میکنه؛
با چشای گود رفتۀ سرخ و زبون آویزون، اینجوری،
شروع میکنه به پروندن بیتهای چرند، بدجوری؛
یعنی طرف پاک قاطی کرده، نمیدونه چی میخواد
گیج شده و مونده معطل که با تخماش چه کنه!
کون میخواد، رون میخواد یا پستون میخواد
یا اصلا کدوم اسب رو ورداره، کجا بره، حیرونه
ازش میپرسن کدوم لباس رو میخوای، نمیدونه
میپرسی “جناب، امروز آخه چه لباسی میپوشی؟”
جواب میده ” آهان، آره، سیاه، ای وای! نمیدونی”
به عموش میگه، مرتیکه یه بیشرف قاتله؛
به مادرش میگه، زنیکه جندهس! شناسنامهاش باطله.”
جریانش رو که دیگه ولش کن جنبیدن حالیش نمیشه
از اغیار بگذر بابا، واسه اوفلیام راست نمیشه.
آهان! راستی اوفلیا! بیچاره تا میتونه زور میزنه
تا هاملت رو بهاش برسه، شاید حالش خوب بشه
میخواد نگینهای تاجشو خوب پاک کنه، اگه بشه
ولی هاملت بهاش راه نمیده، تو افکار قاطیشه.
عوض این که بگه “باشه”، خله میگه “نه”
واسه همین همه میگن خل شده، مگه نه!؟
خب، حالا دوستای خیلی قدیمی هاملت داخل شدهن،
یکیش «گیلدنکرانتز»ه، اون یکیش «روزنسترن»
میگن: “هی “هاملی” خیلی امروز پکری
بلند شو بیا پیش ما، از دمغی درآ یه کمی
واسهات چند تا آکتور آوردهیم
چند تا شعر و ترانه ساختهیم.
تا یه نمایش بسازیم و روونت رو شاد کنیم.”
هاملت میگه: “آهای ای ارواح لطیفهها، روان ترانهها
که حال میدین و الهام تا یه کار دبشی بکنیم.
به یاری شما یه نمایش درست میکنیم
نه نمایشی که فقط یقۀ شاه رو بگیره آینۀ وجدانش بشه
اگه وجدانی البته تو بساط این جاکش پیدا بشه.”
یه کم بعد، هاملت آکتورا رو احضار میکنه، میگه:
“قبل از این که این نمایش آغاز بشه
میخوام به شما گولوها بگم نقشتون چیه، چیکار بکنین
باید شعرها و نقشهارو عینهو من ادا و اجرا بکنین
شتاب نکنین، شل نگین، کش ندین، گندَم نزنین
کلمات رو این جوری آروم و سبک بیان بکنین
وگرنه به روح بابام قسم آویزونتون میکنم،
شلاقتون میزنم، ماتحتتونو کباب میکنم!
مواظب باشین دستاتونو تو هوا زیادی نچرخونین
کلمات و حرفهای منو الکی تکرار نکنین.”
بعد سرآکتور میگه: “هی، ببینم آخه ما هم زندهایم؟
یا یه تیکه گوشت ناطقیم که داریم چرند میشنویم؟
اینو که تو میگی نمایشنامه، من خوندهم؛
بدک نیست، سه-چاهار جاش خیطه، خط زدهام.
یه چندتا دیالوگ زدهام تو رگش، زندهش کردهام.
راستی … حق و حقوقش رو با هم شریک بشیم؟
این قسمتش که راجع به شاهه: ریختن زهر تو گوش اخویش!
گمونم کرباس عقلت خیلی پوسیدهاس، مُخو از دس دادهیش؟
میدونی؟ یارو زبونم رو از بیخ میکنه، چشمام رو در میآره،
گوشمو به دیوار میخ میکنه، میندازدم تو دیگ، میفرستم هاویه.”
هاملت یه کم فکر میکنه و میگه: “دو برابر میدم! چطوره؟”
یارو میگه:”حقم سه در صده، میخوام اسمم بالای عنوان باشه؛
میخوام اون سفید خوشگله، دم دستم و همیشه باهام باشه.
مزد هرروزهام واسه کار میخوام حسابی آبدار باشه.
هر تغییری هم توی متن با اطلاع منِ عالیمقام باشه.
میخوام یکی لباسام رو تنم کنه،
یکی دیگه در بیاره، یکی هم اصلاحم کنه
اتاق لباسم بایس گندۀ گندۀ گنده باشه.
قراردادم بایس واسهام امن و پاک تموم باشه،
یعنی باهاش دستم تو پوست گردو نباشه
اولین چیزیام که میخوام اینه که اون کثافته رو بیرون کنی
وسیلۀ رفت و آمدم به تئاترمو واسهام روبراه و میزون کنی
واسۀ همۀ آشناهام فت و فراون بلیت مجانی میخوام
واسه برادرم و پسر عمهام نقشهای آبدار و پول حسابی میخوام.
راستی بپا جر نزنی! اجرای زیادی نخوای
دفعۀ بعد که خواستی منو ببینی اول اجازه بخوای
یعنی اول دَم منشیم رو ببینی بعد تو بیای!
خب، نمیخوام بیشتر ازین سرم درد بیاد؛
پس لطفا بزن به چاک و بذار باد بیاد.”
هاملت دمبشو میذاره لای پاش و کنار میآد
تا یکی رو پیدا کنه و ازش کمک بخواد
زیر لب هی غر میزنه، به خودش ریچار میگه
تا دیگه با هیچ آکتور مادرسگی حرف نزنه.
بعدش با «هوراشیو»، دوستش، راهشو میگیره، میره
تا یه خلی رو میبینه که داره یه گور گـُه میکنه!
جمجمۀ یکی رو ورمیداره میپرسه: “این کلۀ پوک کدوم کله پوکه؟
میگن: “کلۀ «یوریک»ﻪ، همون زبون درازه، دماغ باریکه.”
هاملت میگه: “اِ اِ اِ اِ این مادرسگو من خوب میشناسم
قبلنا دلقک دربار بود، خودشه: هی یوریک بگو ببینیم
شکلک چه طوری در میآوردی چطوری میخندوندیشون
واسه چی الآن نمیخندی؟ خندهاتو چیکار کردیشون؟
لبهاتو من چند بار بوسیدم، صد بار انگار، نمیدونم…”
که هوراشیو جلدی میپره میگه: “بهتره حرفشو نزنی هامی جون
نگی چندتا ماچش کردهای! چون
همین حالاشم آقاجون میگن خیطه وضعت
به اوفلیام که هیچ راه نمیدی، کمه عقلت.”
اما از اوفلیا دختر پولونیوس بگم براتون که باباش
میگه: “اکه هی، این هاملته دخترمو خلش کرده
معلوم نیست که چه بلایی سرش آوره چهها باهاش کرده.
شب تا صبح سوارشه، تا لنگ ظهرشم میخوابونه
به چه کارهایی وادارش کرده دختره رو، خدا میدونه
با این حال ارباب زمین و آب و آسمونه، شاهزادهمونه،
فکرش اینه که کار دخترمو بکنه، طفلکمو دائم بخوابونه.
خیلی کله شق و خره، لاکردار، جوش موشیه،
جوونه و میون جوونام خیلی حشرییه. “
واسه همین پولونیوس اوفی رو صدا میزنه، میگه:
“گوش کن نازنین دخترکم، بپا هاملت باهات از اون کارا نکنه
چون اگه راه بِدی دستتو بگیره، طرف رونتو میگیره،
و اگه جنست رو مفت بهاش بدی به هیچتم نمیگیره.”
اوفی میگه: “نه بابا جون حواسم جمعه، دامنم پاکه،
نمیخوام یه جندۀ درباری دیگه بشم، فکرت ناپاکه.
طرفو گذاشتهام سر کار واسهام هی نامه بنویسه
برام راجع به ماه و گل و گیاه حرف بزنه شعر بریسه
گمونم قاطی کرده جدی، دم و دستگاه مخش کوک نیس!”
باباش میگه: ” دخترم بپا به دم و دستگاش دست نزنی!
چون اگه باهاش ور بری و تارهاشو کش بدی، بکشی
یعنی یه کاری کنی طرف بپره روت تو سبزهها
میدم داداشت، لائرته، ترتیب ماتحت ملوکانهاشو بدهها!”
از اون طرف لائرته که هی میشنوه اسم خودش رو
میگه: “هی بابایی، انگار داری تومون میکنی چیزی رو
چیزی که معلوم نیس چییه؟ بابایی، بگو چییه.”
پولونیوس میگه: “پسر جون، این خله، هاملتمون،
فوفول خان، دائم موی دماغه، مثل خار توی چشمون
یعنی سگ مصب سه چارتا دندهاش پاک پاک کمه.
تاجشو دور انگشت میگردونه، یه ریز پرسه میزنه،
به من میگه ماهیفروش خپله هر جا که پا میشه و میشینه
حالا هم خواهر کوچیکت رو گوووولش زده خوابش کرده
دلش رو برده با حرفهای عشقی پشقیش خاااامش کرده
فکر میکنی اوفی بهاش راه داده، لیلیش رو به لالاش داده؟”
لائرته میگه: “هی بابایی، اوفی که دیگه بچه نیس، آخه
یه جفت ممه و دو تا لمبر داره که هر شازدهای ببینه
دلش غنج میزنه واسهاش بابایی، این کار طبیعته،
موضوع کیف و شهوت نیس بابایی، حقیقته.
اوفی هم اگه یه کم چیزمیزهاشو بیشتر تکون بده،
میتونه واسه خودش یه پرنسس بشه! این واقعیته.”
اوفلیا میگه: “درسته، همینه قصد و نقشۀ من؛
به همین هرتیا که شاهها میمیرن، ملکه میشم من.”
پولونیوس میگه: “بسه دیگه! این شازده زندگیمو خراب کرده
حالا کم بازی در آورده یه نمایش گند هم بار کرده.
مرد شور برده هم جاش بده، هم صندلیهاش.
والله نمیدیدم اصلا اگه پس دادنی بود بلیتاش.
تازه حتماً استعاره و سمبلپرونییه همه جاش.
گـُهِ گــُه! بزنه و بارون بیاد ای کاش.
حالشو بگیرن نقادا، کاسه کوزه هاشو به هم بریزن
بزنن تو دهنش، با این نمایش و ادا اوصولاش.”
خب، حالا خیلیا تو چادر نمایشن و خیلیام دارن تو میرن.
همه به سینه هاشون مدالهای برلیان زدهان.
زنها پستوناشون رو جلو دادهان و به موهاشون روبان زدهان
خانها و خانمها، سگها و بچهها همه حاضرن.
تبلیغاتچی چادر نمایش جلو در وایستاده، داد میزنه:
“داستان، داستان قتله، قصۀ دروغ و انتقامه
نمایش امروز بهترین نمایش امساله،
از دست ندین ندیدنش، گناهه.”
که همه میگن چیز مزخرفی نشون میدن، واسه همین.
یه عده پرسه میزنن، بعضیا لگد میزنن،
فحش میدن و صندلیا رو این ور اون ور میکنن
هی ردیفها رو به هم میزنن، و تف میکنن.
یه عده بلیتهاشونو دارن جر میدن،
بعضیها هم گیلاساشونو لبمزه میکنن
انگاری میخوان خوشگلارو تور بکنن.
و حالا نمایش شروع میشه – اوه اوه! اونجا رو نیگا
انگار شاه داره تو گوش داداشش زهر میریزه
کلودیوس داره تماشا میکنه؛ و –واااااای- خَیلی چُسِبانی شده
کارد بزنن خونش در نمیآد، میگه: “میدونم کار کییه.”
داد میزنه: “آهای گرتی، بیا اینجا، جیگر،
این بساط چییه؟ از کارای تولۀ خلت داری خبر؟
ما بهاش جا میدیم و کلاس میفرستیمش،
اون هم مارو قاتل میخونه،
تهمتای عجیب بهمون میچسبونه.
واسه این مزخرفا میدمیش دست قانون، پنبهاشو میزنیم
درسته که هنوز قانونش رو ننوشتهایم و امضا نزدهیم.
آخه همین که ما ترتیب شما رو میدیم که نشد بهونه
انگاری شما رو واسه کیف خودش میخواد دیوونه
واسه همینم داره ما رو تو خاک سیا میشونه.”
ملکه گرترود میگه: “حدس میزنم دچار عقدۀ اودیپ شده
آخه میبینه عموش جای باباش رو تو دل ماماش گرفته.”
شاه میگه: “اودیپ چیچییه؟ جُعلق، داره تر میزنه تو هیکلمون.
اگه دست از خل بازیش ور نداره، میفرستیمش نزد اخویمون.
بهتره بهاش بگی دهنش رو ببنده این حرفا رو نزنه،
وگرنه تاج رو باید به تنۀ لش بیکلهاش بزنه.”
واسه همین ملکه جلدی میره پیش هاملت و میگه:
“وای، پسرم، گوش کن! بهتره مواظب باشی؛
تا دیر نشده و اتفاقی بدی واسهات نیوفتاده
یاروشو بمالونی، باهاش مهربون باشی،
درسته که جوراب سیاه و پیرهن گلدار میپوشه
ولی این چه ربطی داره به این که باهاش بیادب باشی
آخه اون عموته و انگشتر عقدش به دست منه
بدتر از همه، از اون مادر به خطاهای بیشرفه.
هیشکی نمیدونه چی میگم، بهتره محتاط باشی.
هاملت میگه: “نگو شاه مادر به خطا لطفاً،
این کلمه خونمو جوش میآره، قلبم میشه سنگ.
بابام آدم خوب محترم و نازنینی بود حقاً
این خیکی خوار… هم پشمالوس هم الدنگ
آخه میتونه هرکسی بخواد بیاد تو رختخوابت
راضیت کنه، چون فقط تاج داره، بگادت؟”
مادرش میگه: “هی هی هی!، هامی جون
قبل از این که از اون ته قضیه دربیای
باس بفهمی یه چیزهایی راجع به زنا سر عقل بیای.”
“شیردوش باشی یا ملکۀ فخرفروش،
خواب شراب میبینی و کباب ناب
اما اگه کبابت سراب بشه،
آب اشکنه واسهات میشه شراب
و اگه اشکنه رَم از دست بدی،
لنگه کفش میجویی، جناب
حالا منو نیگا کن دودول طلا،
شوهرم افتاد و مرد و رفت تو خلا
این مادر قحبه سرم اومد عینهو یه بلا.
پس دیگ عقل رو بار بذار،
درست حرف بزن مثل عقلا
و گرنه باس کون منو حراج کنی تو محلۀ فقرا
جونمو چربی گرفته چاق شدهام،
پاهام درد میکنه، واریس دارم جونم
وقتی که هوا رطوبت داره پسرم
نمی تونم کونمو بجنبونم.
بچهداری بلاهایی سر آدم میآره که اینه
بچه که بودی هی میخوردی، روزی ده بار کمینه
ولی درسته عزیزم تقصیر نداشتی ، کار دنیای لعینه
زندگی هم پیش روته و اگه ملکه باشی
باید همهاش بخندی و دائما شاد باشی.”
بعدش رو گوش کن! هاملت یه صدا میشنوه
پرررررت، پشت پرده انگار یه موش دویده
ولی این بابای اوفلیاست که یه موش جاسوس شده
داره گوش میکنه و همه چیز رو به شاه لاپورت میده
هاملت داده میزنه: “آهااااااااای موش!”ـو
بعد شمیرشو همون جا تو پرده فرو میکنه
و تالاپ پولونیوس از پس پرده بیرون میوفته.
هاملت میبینه تاپاله شاه نیس، پولونیوسه
میگه: بالاخره یک کاری کردی ولی گند زدی خله
بابای دوست دخترت رو کشتهای و آلوده شدهای
حالا چطور میخوای اینو به اون که عاشقشی بگی؟”
بعد اوفلیا میرسه، صدا میزنه: “پاپا! پاپا جون،
پاپام کوش؟ اینجاس پاپام؟ هامی جون؟”
هاملت که زبونش مثل فتیله پت پت میکنه،
میگه:”پ پ پاپات، … آره، هست و نیست، اوفی جون.
ولی یکی باید به این گربهه آخه بگه
مرد صدای موش در نیار، تعطیلی مگه
خطرناکه! کشته میشی آقاجون
اوفلیاتم بیپدر میشه پاپی جون!”
از او طرف اوفی جیغ میکشه چه جیغی:
پاپامو کشتهای دیوونه با یه ضربه
ضربههات هم عینهو مثل همه
ضربههای کشتنت و ضربههای کردنت!
باهام چه غلطی کردهای؟ نمیشه باورم!
قبلنا همه چیزمو میخواستی ازم،
حالا انگار هیچی، بیزاری ازم.
اینه رسم کیف و حال دادنت به تنم؟”
هاملت میگه: “هی اوفی بهتره یه جایی پیدا کنی
مثلا… یه دیر؛ باقی عمرت رو اونجا اطراق کنی.”
اوفلیا زار میزنه: “بِرم تو یه دیر؟
مرغه رو تا ته کشیدهای بالا،
میخوای استخوناش گم و گورشن حالا!؟
با اون شعرا و وعدههات مغزم رو خراب کردی
خیمۀ خیالم رو به هم ریختی زندگیمو تباه کردی،
سگ کثیف تو کجا، دانمارکی** اصیل کجا”
گورتو گم کن گم شو برو از این جا
هاملت میگه: “من اوضاعم خیطه، افکارم پاشیدهس.
نمی بینی جون و قلبم از تردید پُکیدهس؟
میدونی؟ بودن یا نبودن؟ مسألۀ اینه
اگه میگرن دارم و سوء هاضمه واسه همینه
خیال میکنی باید یه تنه به جنگ کوه مشکلات برم
یا فقط این ور اونور تالاپ تالاپ شلنگ تخته بزنم.
اوفلیا میگه: “خیال میکنی خلم؟
این بازیات همه فیلمه! عاقلی جونم؛
چون اگه دیوونه باشی، لازم نیس شاه رو بکشی،
با من ازدواج کنی، ریغ دیگهیی سربکشی.”
هاملت میگه: “اوفی جون برو آشتو بپز، جاروتو بکش
یا بپر تو این دریای مادر به خطا، خودکشی کن،
یا بزن به چاک برو یه کار دیگه کن.”
اینجا همونجایی که هاملت یه خبط گنده میکنه.
آخه واقعا که نمیخواد زنه خودکشی بکنه.
اما اوفلیا مثل برق از جاش میپره
و شاتالاپ خودشو توی دریا میاندازه
و تا کسی بفهمه چی شده و به فکر دختره بیاد
جسم بیجون و غرق شدۀ اوفلیا روی آب میاد.
هاملت میگه: “آخ! وقتی میخواد خطا بباره
واسه من همیشۀ خدا سیل میباره
مقصرم، شک ندارم؛ میدونم که باز گند زدهام
آخخ قلبم داره درد میآد، حالام باس عزا بگیرم.”
خب مراسم ختم اوفلیاست و همه جمعاند
به نیمتنههاشون مدال، به موهاشون روبان زدهاند
کلههاشون رو هی میجنبونند و تو جاشون وول میزنند
و گاهی هم معروفها و خوشگلاشو دید و تور میزنن
و تا اینجای کار که بدک نیست و مراسم باحاله
تا این که ناگهون داداش اوفی، جناب لائرته،
میپره تو گور، خشمگین و نالون داد میزنه
مشتشو تو هوا میتکونه و موهاشو میکـّنه
خشتک خودشو از عصبانیت سرش میکشه
مثل دیوونه ها پایین بالا میپره و ماتحتشو زمین میزنه
رو جسد اوفلیا نا آرومی میکنه حتی گند میزنه
و خلاصه هوااااار میکشه که: “اوففففففففییی!
اگه بو ببرم کی این کارو کرده، باعث مرگت شده
تکهپارهاش میکنم، کلهاشو چارقاچ میکنم مثه هندونه
قلبشو از جا در میآرم میفرسم اونجا که عرب میدونه
خایهاش رو از بیخ جدا میکنم،
تخماشو تو جابلقا حراج میکنم.
اون یکی شم پست میکنم دو قبضه به انگلیس!
تا وقتی تنش تو آخرت هم میکشه خودشو
ببینه اثری از ک.. و خایه نیس، بخون باقیشو.”
بعد شاه گوشۀ کت لائرته رو میکشه
به اش میگه: “گوش کن جوون، لائرته
اونی که ترتیب خواهرت رو داده هاملته
کار بابات رو هم راستش همون ساخته.
حالا تو اینجا واستادی فقط عربده میکشی!؟
آخه تو چه جور برادری هستی خجالت نمیکشی!؟
اگه اینا فامیلای من بودن میدونستم چه کنم
مثل کنه می چسبیدم به اش ولش نمیکردم
انتقام خونمو میگرفتم و تکه تکهاش میکردم.
بگیر این شمشیر تیز زهر آلوده رو
بفرستش با یه ضربه به جهنم ناکسو!
خیلی نوکش تیزه به زهرمار آلودهس
تمومه کارش؛ بلیت جهنمش یه سرهس
کافیس یه خراش چُسی بهاش بزنی!”
“خب هاملت با یه مسابقۀ شمیرزنی چطوری؟”
معلومه دیگه، بعدش همه جمع میشن
هاملت یه ضربه به لائرته میزنه
و خب یکی هم ازش میخوره
بعد هاملت بر میگرده
یه ضربه به عموش میزنه
این درست وقتیه که ملکه
زهری رو که شاه توی گیلاس ریخته میخوره.
واسه همین ملکه میافته، شاه سقط میشه،
چراغ جون هاملت و لائرته هم خاموش میشه
همه هم درست میریزن رو گور اوفلیا
وَرِ قبر پولونیوس و تا آدم بتونه پلک بزنه
یا سرش رو این ور اون بگردونه
مرگ مادر سگ روح آدم رو با خودش برده.
بعد، گربه نره، «فورتینبراس» وارد میشه، میگه:
“چیزی مثل این ندیده بودم این – چییه – دیگه؟”
کله و پاچه و شمشیر، قاطی شده با قلوه، نفسبر
زرههای شکسته، کلاه خودهای قــُر
خون و شراب از پلهها شده سرازیر
موهای پریشون، خرده شیشه، تل جسد از زبر تا زیر
تاجهای کج و کوله نیمتنههای جر خورده پاره پوره،
اینجا کجاس، قصره؟ یا خونه شمسی کوره
یه شاه سوراخ شدۀ پنچر مرده که افتاده اینجا
یه ملکۀ مسموم مرده که افتاده اونجا
شازدۀ نازنینتون روی سکو یه وری مرده
جلو پرده هم یکی تنهاش به مرگ خورده
یه جسد مرده هم که الان بابا اومد روی آب
یکیام خشک شده تو باغچه! زهره تو گوشش یا آب؟
رو بازوش رو نیگا، درست اینجاش، دیده میشه،
خال کوبیده که “گرترود واسه ابد واسه همیشه!”
دوتا پاسدار مست دم دژ مست و خراب
آخه تو این درک چه خبره ایهاالناس؟
گوشاتون با منه؟ بیدارین یا خواب”
ولی همه راستشو بخواین ماتشون برده!
القصه، این بود آخر و عاقبت جناب شازده خانمون
که تو گیجی و منگی مرد و کسی دیگه ندیده شون.
و اما درس قصهمون: اینو خوب آویز گوشتون کنین
زر زر می کنه ساز رفتارتون اگه کوک نباشه
تو کاسۀ سرنوشتتون ممکنه گه باشه حتی اگه نقره باشه
قیمت انتقام یه پیرمرد هم ممکنه یه جوون باشه
راستی دماغتونم توی دیگ کارهای مادرتون نچپونین
چون عاقبتش ممکنه از این هم خیط تر باشه!
*-برای آگاهی از احوال شل یلور استاین میتوانید به آدرس زیر رجوع کنید:
http://www.dingdaang.com/article.aspx?id=1253
**- دانمارکی که اختصاراّ «دان» هم گفته میشود به معنی سگ اصیل دانمارکی هم هست-م.