شهروند ۱۲۶۲ ـ پنجشنبه ۳۱ دسامبر ۲۰۰۹
نویسنده: ارنست همینگوی
پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچه ها از روی آن می گذشتند. گاریها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از شیب ساحل بالا می رفتند، سربازها پره چرخ ها را می گرفتند و آنها را به جلو می راندند. کامیون ها به سختی به بالا می لغزیدند و دور می شدند و همه پل را پشت سر می گذاشتند. روستایی ها توی خاکی که تا قوزکهایشان می رسید به سنگینی قدم برمی داشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود؛ آن قدر خسته بود که نمی توانست قدم از قدم بردارد.
من مأموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاری ها آنقدر زیاد نبودند و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده می گذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجا بود.
پرسیدم: «اهل کجایید؟»
گفت: «سان کارلوس.» و لبخند زد.
شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آنجا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود.
و بعد گفت: «از حیوانها نگهداری می کردم.»
من که درست سر در نیاورده بودم گفتم: «که این طور.»
گفت: «آره، می دانید، من ماندم تا از حیوانها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم.»
ظاهرش به چوپانها و گله دارها نمی رفت. لباس تیره و خاک آلودش را نگاه کردم و چهره گرد نشسته و عینک دوره فلزی اش را و گفتم: «چه جور حیوانهایی بودند؟»
سرش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همه جور حیوانی بود. مجبور شدم ترکشان کنم.» من پل را تماشا می کردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد آفریقا می انداخت و در این فکر بودم که چقدر طول می کشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، برمی خیزد و پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود.
پرسیدم: «گفتید چه حیوانهایی بودند؟»
گفت: «روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت هم کبوتر.»
پرسیدم: «مجبور شدید ترکشان کنید؟»
– «آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توی تیررس توپها نمانم.»
پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و انتهای پل را تماشا می کردم که چندتایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین می رفتند.
گفت: «فقط همان حیوانهایی بودند که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی آید. گربه ها می توانند خودشان را نجات بدهند، اما نمی دانم بر سر بقیه چه می آید؟»
پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟»
گفت: «من سیاست سرم نمی شود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمده ام، فکر هم نمی کنم دیگر بتوانم از اینجا جلوتر بروم.»
گفتم: «اینجا برای ماندن جای امنی نیست. اگر حالش را داشته باشید، کامیونها توی آن جاده اند که از تورتوسا می گذرد.»
گفت: «یک مدتی می مانم. بعد راه می افتم. کامیونها کجا می روند؟»
به او گفتم: «بارسلونا.»
گفت: «من آن طرفها کسی را نمی شناسم. اما از لطفتان ممنونم. خیلی ممنونم.»
با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصه اش را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمی شود. مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آنهای دیگر چطور می شوند؟ شما می گویید چی بر سرشان می آید؟»
– «معلوم است، یک جوری نجات پیدا می کنند.»
– «شما این طور گمان می کنید؟»
گفتم: «البته.» و ساحل دوردست را نگاه می کردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمی خورد.
– «اما آنها زیر آتش توپها چه کار می کنند؟ مگر از ترس همین توپها نبود که به من گفتند آنجا نمانم؟»
گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟»
– «آره.»
– «پس می پرند.»
گفت: «آره، البته که می پرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند.»
گفتم: «اگر خستگی در کرده اید، من راه بیفتم.»
بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید.»
گفت: «ممنون.» و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاکها نشست.
سرسری گفت: «من فقط از حیوانها نگهداری می کردم.» اما دیگر حرفهایش با من نبود. و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوانها نگهداری می کردم.»
دیگر کاری نمی شد کرد. یکشنبه عید پاک بود و فاشیستها به سوی ایبرو می تاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهایشان به ناچار پرواز نمی کردند. این موضوع و اینکه گربه ها می دانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.